تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

بی خبری

حتی اگه خوش خبری باشه هم ...

نامردیه :)

کشنده ست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۹
تاسیان ...

 

عکس روی لباسِ تنم تعریف خوبیه از من

تصویر یک قفس بزرگه با پرنده ی تووش

چرا این لباسو خریدم؟!

ولی اگر حتی نمی خریدمش هم

این حقیقت که من، قفسی هستم که پرنده ای رو توی خودم حبس کردم

تغییری نمی کرد!

ولی تابحال دلِ هیچ قفسی برای پرنده ای نسوخته

و هیچ قفسی در رو برای پرنده محبوس درونش باز نکرده

و هیچ قفسی غصه آزادی پرنده ای رو نخورده

شاید من اولین قفسی باشم که آرزوی آزادی پرنده هارو داره

اولین قفسی که حق آزادی برای پرنده ها قائله!

و اولین قفسی که برای پرنده محبوس درونش گریه کرده

که...

.

« مهملات یک قفسِ بی دَر »

.

بقول باباطاهر

مو کز بی حاصلانم چون ننالم؟!

اینام ناله های بی حاصلیه، معلوم نیست؟!

چرا!

از روزبروز بدتر شدنش خوب معلومه :)

.

چرا خودمو یادم نمیاد؟!

وحشتناکه!

خیلی ترسناکه.

.

سخن پایانی هم که

مثل تموم روزها و شب های قبل:

دلِ من خیلی برایت تنگ شده

که بقول فرانسوی ها

tu me manques beaucoup

که تو از من گم شدی ... آن هم خیلی زیاد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
تاسیان ...

« به "سلطان جهــان" ، "شاه عـرب" گفتند و عیبی نیست

 به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است ....»

.

.

می بینی ؟!

داری می بینی منو؟!

همه ی همه ی همه ی ...‌ همه ی چیزی که

برای این بی چیز مونده

مهرِ ازلیِ توئه عزیزم

همه ی کسی که برام مونده تو این غربت، تویی

نمی بینی فقیر و خسته و... چشم انتظارِ توام؟!

بیمار توام...

«لحظه شمارِ» دیـدار توام!؟

 

که به مرگ هم اگر مشتاقم 

به احتمال دیدار توئه

وگرنه زندگی و مرگ برای این جان افسرده تفاوت نمی کنه

اگه زنده موندم برای تو

اگه بمیرم برای تو ...

چی می گم؟!

گریه ام گرفته

اذان پخش می شه و من توی راه برگشتم*

که یکباره غم میاد

که تصویری غم انگیزتر از این در جهان نیست:

من بدون تو... دور از تو

تو جانِ جانِ جانِ جانِ منی اما

من از تو دورم

و غصه ی این دوری

داره من رو می کشه

 

ولی این گدای پیر و خسته ات

هررر شب منتظره

که سر بزنی به این خرابه

دیوارای این خرابه هنوز عطر تو رو دارن

دیوارای این خرابه

هرشب از دوری تو می بارن تا صبح

 

گریه ام گرفته که بلد نیستم حتی قشنگ باهات حرف بزنم

منِ گنگ و پریشون و خواب زده

منِ دربه در و حیرون

منِ دلزده و ...

همه ی این واژه ها منم و هیچکدوم من نیستم

من همینم که می بینی

یه فراریِ وحشی

که تو آغوش تو فقط آروم می گیره

که محتاج نگاهته

فقط نگاهت!

دریغ می کنی؟!

از گدای همیشه ات...

دریغ می کنی؟!

 

گریه م گرفته که کلمه ندارم برای از تو گفتن و با تو گفتن

تو که می دونی هرکی، هرچقد عزیزتر میشه برام

گفتن ازش و باهاش برام سخت تر میشه

تو که...

خیلی گریه م گرفته

نگام کن

نگام کن.

.

.

* اولین بار هفته پیش بود

تازه از سفر برگشته بودم و دوش گرفته بودم

خسته ی راه بودم و نمی دونم چطور شد که یهو زد به سرم

از خانوم پشت خط می پرسم خ ... هستن؟!

که گوشیو می گیره کنار و از خودش می پرسه که تا کی هست؟!

جا می خورم!

انتظار نداشتم اونجا باشه

می پرسه کیه .. اسمم رو که میگم، مکث یکی دوثانیه ایش سه روز طول می کشه

به خودم که میام از پله ها دارم می رم بالا... نه ، اینجا هم هنوز به خودم نیومدم

خودم رو می بینم فقط، که از پله ها می ره بالا و باهاش چشم تو چشم میشه

از پشت ماسک هم راحت میشناستم

بعد پنج سال...مهم ترین آدم زندگیم رو می بینم باز

پنج سال گذشته اما ...احساس عجیبیه

انگار تموم این پنج سال یه خواب( درست ترش ، یه کابوس بوده) که شب قبل دیدم

و حالا صبح فرداست

بچه ها با خوشحالی احوالپرسی میکنن از بازگشتِ از این غیبت طولانی

یکی با خنده میگه بعد اینهمه وقت طبیعتا باید الان همو بغل کنید ولی کروناس نمیشه

و می خندیم

و نمی دونن لابد، که چقدر سخته این نشدن

 

دو دسته موی سفیدِ کنار سرش تنها چیزایی هستن

که به باورم می رسونن که پنج سال گذشته

تو دلم بغض میکنم

تو خیالم دست می برم موهای سفیدشو لمس می کنم

تو خیالم بغلش می کنم

تو دلم غوغاست... یعنی می دونه؟!

تموم مدت ولی عادی نشستم

با لبخندی که بغضمو پشتش قایم کردم میگم : سفید کردین

می خنده که : آره ... پیر شدیم دیگه :)

بغضم بغض تر میشه، قلبم می گیره،قلبم...

پیر شدن و سفید شدن مو به خودی خود دردناک نیستن

توی پیر شدن شاید چیز غم انگیزی نباشه حتی

ولی باید کسی رو دوست داشته باشی،باید محبت کسی رو به دل داشته باشی

تا بفهمی شنیدن این جمله چه احساسی بهت میده و چطور و چرا بغض میاره به گلوت

نمی دونم چه کلمه ای برای وصفش مناسب باشه

ولی این دومین بار بود که شنیدن این جمله آتیشم میزد

 [ نوشتن باقیِ اون روز باشه برای بعدها...شاید]

 

امروز اما طور دیگه ای غافلگیرم کرد

حتی اینکه اتفاقات پنج سال قبل رو بهتر از خودم به یاد داشت

به قدر کافی برام عجیب بود

ولی فهمیدن اینکه تموم این پنج سال شماره ام رو نگه داشته بوده...

باور نمی کردم!

اونم آدمی مثل اون ...!

به شوخی میگم: پس عشقمون دو طرفه بوده :))

می خنده که ... آره.

بعد هم انقد ذوق دارم از این اتفاق که برای ز تعریف می کنم

اصلا انقد تو دلم قند آب می کنه این اتفاق بظاهر ساده

که دلم می خواد به هرکی می رسم بگم؛

می دونی؟!!! ، لیلی پنج سال تموم شماره ام رو نگه داشته!

حتی با اینکه وقتی اسمم رو گفتم فک نمیکرده من باشم

که بعید می دونسته من برگردم

که ...

ولی تموم این مدت ...

.

.

می دونی

من اگر مفهوم محبت رو با «مادر» درک کردم و فهمیدم

اگه واژه عشق با «مادر» برام معنا گرفت

طورِ محبت رو ولی، از اون بود که یاد گرفتم

از اون با دلِ دریاش

اینه که اون، تا این لحظه مهم ترین آدم زندگیم بوده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۳
تاسیان ...

بارون تندی میزنه

یهویی!

بوی بارون، بوی رحمت با خودش میاره تو اتاق

 

خدای بارون های وسط تابستون!

نمیشه به کویر خشک و لب تشنه وجود ماهم

ابرهای مهربون بفرستی؟!

نمیشه بارون بزنه سیراب کنه این جوووونِ تشنه رو؟!!!

.

گرچه

بوی رحمت میاد

بوی ابرهای مهربون

بوی محرم...

ولی کاش باشم

کاش قدر بیست روز اجل مهلت بده

.

و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته

حتی اذا اقلت سحابا ثقالا

سقناه لبلد میت فانزلناه به الما...

یا فرمود

و لئن سالتهم من نزل من السما ماهٔ فاحیا به الارض من بعد موتها 

لیقولن الله

قل الحمدلله...

.

الحمدلله...الحمدلله کما هو اهله

.

حسین!

نمی دونی مگه ؟!!!

که همه کس و کارم تویی!!!

یابن امی!

نظـــری!

.

کاش میشد بعد محرم

پیشت باشم

کِنارت باشم...کِنـارت. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۵
تاسیان ...

حالِ دل که تاسیان می شود، شب می شود

 گویی تمامی جهان به یکباره، در سیاهی فرو می رود

گویی در تاریکی مطلقی، گم می شوی

و تاریکی یعنی، همه بی خبری و آشفتگی... همه پریشانی.

تاسیان حالتی ست که بخاطر نبودن کسی، به انسان دست می دهد

هرچه آن کَس، "کَس تر"

هرچه خویش تر، آشناتر و خودی تر،

حالِ دل، تاسیان تر.

تاسیان ...

دقایقی هست که قطار راه افتاده

پشیمونم

از برگشتن پشیمونم

نمی دونم در لحظه چقدر دورتر می شم، ولی در لحظه

قدر یک سال ندیدن دلتنگ می شم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰
تاسیان ...

سلطانِ غم هر آنچه تواند، بگو بکن

من برده ام به باده فروشان پَناه از او

.

«کنار»

راستی که کِنار چقد کلمه قشنگ و عمیقیه

کنارِ سلطان لطف و مهربونی و کرم

.

بیا کنارم

کنارم نیستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

همین چند لحظه پیش بلیطو گرفتم بالاخره

دلم می لرزه

باز ...دلم...می لرزه

تو دلم ولوله ای شده

شوق و ترس باهم

شادی و غم باهم

گریه و خنده باهم

همزمان باهم

.

فرمود

انا فتحنا لک فتحا مبینا...

که نجات بده دل بی تابو

.

+می دونی اونجا کجاست؟

_کجاست؟

+ اونجا ...

راستی اونجا کجاست؟

یعنی چطوری بگم که حق مطلب ادا شه؟

نمیشه گفت

ولی یه اصطلاح قشنگی هست میگن

خونه ی امید!

اونجا

خونه ی امیـدمونه

خونه ی ...امیددددمونه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

 

 

مصلحت باشد همان ...

تنها شود

تنها ... بسوزد.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۴
تاسیان ...

شنیدم به خرابه ها سر می زنی

شنیدم به سر کور و پیرها دست می کشی

شنیدم با جذامی ها همسفره میشی

شنیدم که هرشب...

.

غروب‌ دلگیریه

نه

دل، گیرِ غروبیه .. که تمومی نداره

که داره می کشتمون...

ما داریم می می ریم بی تو..از غم ..از سنگینی بار هستی...

از سنگینی بار گناه که اضافه شده بهش و زمین گیرمون کرده

ما داریم این گوشه ...

 

در باز میشه و با هیبت و جلال وارد می شه

دیدنش بغضم رو بغض تر می کنه

 

چرا انقد دیر اومدی؟

نمی دونستی چقد منتظرتم؟

ما گم شده بودیم...

ما یه لحظه دستمون از دستتون رها شد

به خودمون که اومدیم

برهوت بود و ما و تنهایی و تاریکی

ما گم شده بودیم

تو چرا دنبالم نیومدی؟

نمی دونستی بی تو چقد می ترسم؟!

که چقد بی تو تنهام!!!

نمی دونستی هرشب از ماه سراغتو می گیرم؟!

که ماه منو ندیدی؟ از ماه من خبر نداری؟

ماه من سراغمو از تو نگرفته؟ که ...

 

انقد ترسیده و‌ غمزده بودم که گلایه ها تمومی نداشت

تند تند گله می کردم ... که بغلم کرد

بغلم می کرد وقتی می گفتم:

نمی دونستی چقد دل تنگتم؟

که شونه های اون اول شروع کرد به لرزیدن

بازم اول اون بود که شروع می کرد

بازم اون بود که دلتنگ تر بود

گریه اش بغض شکن بود

گریه اش آتیش بود که هستی می سوزوند

گریه اش قطره به قطره حرف داشت

که اون دلتنگ تر‌ بود

که اون بیشتر منتظرم بود

که اون ... بیشتر دنبالم گشته بود

.

دنیا که‌اونقدی بزرگ نبود.. ما کجا گم شده بودیم مگه؟

نمی دونی اینجا غریبم؟

نمی دونی مردم اینجا غریب کش ان؟

نمی‌دونی تنها آشنای من تویی؟

مگه تو هستی من نیستی؟

مگه تو جان من نیستی؟

مگه تو ...

نگاش آتیشم می زد

بی حیا بودم که اونطور طلبکارانه عرض دلتنگی می کردم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۱:۱۵
تاسیان ...


♫  آتش به جان

 

 

 

 

 

مصلحت باشد همان ... تنها شود .. تنها...بسوزد.

.

دست منو بگیر.

.

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۶
تاسیان ...

دل نازک شدم امروز.

دلتنگیِ طولانی انگار آدمو دل نازک هم می کنه.

و بقول قیصر که : آه...بودن چقدر حوصله می خواهد!

 

برگه رو قدری که حوصلم میکشه و قبولی بیارم پر میکنم میزنم بیرون

حوصله نوشتن شون رو نداشتم!

ز میخنده که خب کمتر بخون که سر امتحان حوصلت بگیره بنویسیشون

اینم بود.یعنی احساس میکردم تکرارشون حالمو بد میکنه.

ولی اصلش کلافه بودم.گور بابای تلاشی که پاش رفت.

 

نمی شه گفت امروز از «اون» روزا بود

که امروز یه روز عادی بود.عادی تر از همیشه.

من اما نمی تونستم به عادی بودن ادامه بدم

تو که می دونی نصف خنده هام واس اینه که گریه نکنم

تو که...

حالا این وسط روزی ده دفه م بنده هاتو میفرستی سراغم که چی؟

_خسته نشدن بعد این همه سال؟!_

می خوای صبر منو قد بزنی؟

یا که با زبون بی زبونی بگی جمع کن برو که ...ما انت من رجالی!؟

گیرم که جمع کردیم بساط مونو

کجا بریم؟!

گیرم که جمع کردیم و رفتیم

کجا رو داریم که بریم؟!؟!

ما جــااایی واس رفتن نداریم

باور کن!

باور کن.

.

دنیا همش دوسه روزه

دیروزش قد چشم به هم زدنی رفت

امروزشم رو به پایانه

فردا رم که ... کی دیده

ولی دنیا .. دو روزشم زیاد بود

واسه بودن تو دنیا.. دو روز هم ... خیلی زیاد بود

تنهاییِ دنیا ... بزرگتر از اون بود که دو روزشم قابل تحمل باشه

.

ندیدی ده دوازده سال گذشته رو تلاش می کردم

که باب آشنایی رو باز کنم با بنده هات؟

اما محبت آشنایی نمیاره

آشنایی تو دلِ خودش محبت داره، اما

محبت به دنبال خودش، آشنایی نمیاره.

و تو ممکنه سالها کنار کسایی زندگی کنی

و به کسایی محبت کنی

که هیچ خویشاوندی بین تون نیست.

هه

ما خوشحال که پا گذاشتیم تو دنیایی که فی محبة هولا الخمسه بنا شده

غافل که .....[حذف شد]

و تموم آشناهای من انگار قبل از تولدم رفته بودن از اینجا

ندیدی تموم این سالا آواره قبرستونا بودم؟!

[حذف شد]

.

دل نازک شدم امروز.

می ترسم حرفی بزنم که بعدا همه چیو واسم سخت تر کنه

می ترسم اگه بیشتر حرف بزنم

همه چیو ول کنم و ...برم

.

.

+ارحم فی هذه الدنیا غربتی.

.

.

.

 

+آشنایِ من ... تو نیستی؟!؟!

.

ننویس لطفا دختر! :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۶
تاسیان ...

.

.

چقد دنیا تنگه.

.

و چقد کلمه ندارم

.

چقد نشستن با آدما سخته

و تو خوب می دونی همش محض خاطر توئه.

.

فقط کاش می شد مسافر پیاده اون جاده باشیم

خسته و غبارآلود و از همه جا رونده و مونده

پای پر آبله و دلِ دلزده از همه چیز و همه کس

برسیم به طلاییِ گنبدت

بعد بگن حرم عباسه

بعد ما تشنه و عطشان ،نفس راحتی بکشیم

که سقا روبرومونه

بعد...

بعدی تو ذهنم نمیاد

اصن بعدش مهم نیست

فقط کاش می شد

پیاده تا تو بیام

خسته

غبارآلوده

از همه رونده و مونده

دلزده از همه چیز و همه کس

و تشنه

و تو سقا باشی.

و تو سقا باشی...

.

چِقَدَر دنیا تنگه عمو جان.

.

بزمِ روضه های تک نفره مون اگه رونق نداره

اگه مجلس با ریای! ما قابل نیس

اگه چشم های ما کم میاره تو غمت...

اگه...

هیچی

ما فقط

به اسم ات محتاجیم

و اسمت کافیه مارو

اسم ات 

و یاد چشم هات

_که جان های عالمیان به فداشون_

.

بیـا

پشت دَرَم.

«روزگاریست تشنه می خوابم...»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۸
تاسیان ...

« چو رنجوران دل را تو طبیبی 

 سزد گر خویش را رنجور خواهم »

.

.

جامونده های ماه مبارک رو حواله دادن به عرفه

شما بگو

ما چطور فرازهای عرفه رو با حسین.ع. بخونیم اون روز آقا؟!؟

چطور دستهامونو بالا ببریم و اون کلمات رو ادا کنیم

ما چطور برسیم به عرفه

اصلا

مارو چه به عرفه؟

چه به عرفات

مارو چه به اشک های عرفه

برای عرفه ما دعا کن آقا

یا معین الضعفا!

.

«عن عبدالله ابان قال: قلتُ للرضا ع ادع الله لی و لموالیک

فقال: والله انی لاَعرضُ اعمالهم علی الله (فی کل خمیس)»/(فی کل یوم)

.

سیدی!

انا لک...

.

سلام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۴
تاسیان ...

دلم از این شهر لعنتی گرفته

دلم از اتاقم گرفته

نه که از قرنطینه،نه

دلم از «خودم» گرفته

اگه نمی شه تو اون جاده بی انتها قدم بزنیم و رها شیم از خودمون

اگه نمی شه تو صحن قدس رویای دیدنتو ببافیم

اگه نمی شه بریم پیش سید و بار دل سبک کنیم

.

.

... قلبم سنگین می زنه

نمی دونی؟!!!

محتاج اینیم که خودمونو وسط روضه هات پیدا کنیم

محتاجیم تو هوای گریه کنا و سینه زنات «نَفَسْ» بکشیم

آخ... محتاجیم برای تو بمیریم....

محتاجیم که با صدای بلند...برای ساعت ها...تو رو بباریم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۲
تاسیان ...

.

.

" تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد

  از سمک تا به سماکش کشش لیلی برد

  من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه

  ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

  من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم

  او که می رفت ، مرا هم به دل دریا برد "

.

.

.

از بین همه اما ، این روزا دلم برای سید حمزه سخت تنگه

بشینیم روی پله ها ؛ روبرومون سید حمزه باشه و سمت راست مون سید کریم

تو یس بخونی و من زیر لب باهات زمزمه کنم

گاهی ام حواسم پرتِ سید شه

بعد پیرزنی که کمی اونطرف تر

 چادر گل گلیش رو از روی کتف رد کرده و

پشت گردن گره زده و کمی خمیده راه میره بهم نشون بدی و بگی

قبلتر فلج شده بوده و مدتیه سید حمزه شفاش داده

و اونم هر روز مسیر طولانی رو پای پیاده برای زیارت میاد

بعد سید نگاهی به ما کنه و ...

بلند شیم بریم...

بریم ....

 .

از همه ی عیدها عیدتر

روز دیدنته ...

.

«کاروان رفت و تو در خواب و ...بیابان در پیش

کی روی؟

ره ز که پرسی ؟

چه کنی ؟ 

چون باشی؟!!!»

.

کدوم عشق تو رو به جلو هل می ده

ای دلِ زخمیِ خرابِ خواب زده؟!!!!

.

فاحیه بتوبة منک! یا جابر العظم الکسیر...

.

بیا ما رو از دست خودمون ...نجات بده

.

دلتنگ چشماتیم.

                         

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۶
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۵
تاسیان ...

به گل یاس

گریه نکن، تنها بودن خصلت آدم بودن است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۰۸
تاسیان ...

سال اول دبستان بود.شایدم دوم.به گمونم دوم بود.دختر ریز چثه ای بود،ریز چثه تر از همسن و سالهاش

همیشه میز اول کنار میز معلم می نشست.تنها.درواقع کسی حاضر نبود پیشش بشینه!

از نظر ذهنی گرچه در حدی نبود که بفرستنش مدرسه معلولین اما کاملا از متوسط بچه های مدرسه پایین تر بود

(یا شاید هم پایین تر از این حرفها بود و به اصرار خانواده اش توی اون مدرسه نگه اش داشته بودن!)

بهرحال ظاهرش باعث شده بود بچه ها ازش بدشون بیاد

وقتی از کنارش رد می شدن قیافشون رو جمع می کردن و متلک می پروندن

بعضیا که در بیشعوری گوی سبقت رو از بقیه ربوده بودن دوره اش می کردن و شروع می کردن به مسخره کردنش

خب بودن کسایی هم که یه عوضی به تمام معنا بودن و بهش زور می گفتن

خوراکیشو می گرفتن...لباساشو کثیف می کردن و...

رفتار بچه ها گرچه ناراحتم می کرد

اما اینکه اون همینطور توی خودش مچاله می شد و هیچ کاری نمی کرد واقعا عصبانی ام می کرد!

طبق چینشی که نشونده بودن مون من میز یکی مونده به آخر بودم

مدت زیادی هم طاقت نیوردم و رفتم میز اول نشستم کنارش

بعد از اون، زنگ های تفریح دوستامو می پیچوندم و می رفتم کنارش

دست می انداختم گردنش و ازش می خواستم خوراکی مون رو باهم بخوریم

موهاش که شلخته وار از مقنعه اش می زد بیرون، دوباره با تل اش مرتب می کردم

مقنعه اش رو صاف می کردم

بند کفشش که همیشه خدا باز می شد براش می بستم

با دستمال، آبی که کنار دهن و چشماش خشک شده بود پاک می کردم

بینی اش رو تمیز می کردم

( درواقع علتی که بچه ها ازش چندش شون می شد همین ظاهر نامتعارف بود

همون سر استینی که بخاطر پاک کردن بینی اش همیشه کثیف بود

همین ظاهر اشفته اش و ..)

اولش بچه ها با تعجب نگامون می کردن و لابد فکر می کردن این روانی کیه

اما کم کم دست از تمسخرها و زور گفتن هاشون برداشتن

گاهی بعد کلاس می موندیم و درس می خوندیم

بعدتر ها خیلی بهتر شده بود

دیگه بچه ها تو یه میز کنارش میشستن و می شه گفت برای بچه ها(همون بچه های بیشعور) عادی شده بود

اما برای خودش انگار هیچ وقت عادی نمی شد!

هنوز عادت داشت زنگ های تفریح یه گوشه تو خودش جمع بشه و اروم خوراکی شو بخوره

حتی با من هم هیچ وقت راحت نبود

بعدها وقتی می دیدمش که با چه تلاشی ظاهرش رو مرتب نگه می داره واقعا برام خوشحال کننده بود

اما می دونی

خودش برای خودش هیچ وقت انگار عادی نمی شد...یا شاید هم...........

.

نمی دونم چرا امروز بعد این همه سال یکباره یاد این خاطره افتادم

با اینکه کاملا فراموشش کرده بودم اما امروز با جزییات توی خاطرم زنده شد

و امروز احساس کردم بعد این همه سال تازه احساسش رو درک می کنم

گرچه هنوز هم، نگاه به مردم، غمگین و نگاه به خودم، عصبانی م می کنه

با اینحال ...اینکه چطور یک نفر خودش رو برای همیشه طرد می کنه

چطور خودش رو از مردم و مردم رو از خودش طرد می کنه(اون هم بی اونکه کسی متوجه ش باشه)

چطور سخت تلاش میکنه همه چیز رو عادی جلوه بده در حالی که نیست...

و امروز من...تیپا خورده ترین سنگِ روی زمینم ...

راستش... این احساسیه که دارم.

چی می گم ؟!!!

.

.

.

فقط کاش تو بیای...من رو به خودم برگردونی

دستم رو بگیری بهم بگی عادی ام

دستم رو بگیری و من خودم رو چشمات ببینم و ...

دستم رو بگیری و ...

.

.

.

////////////////////////////////////////////////

 

.... یکی که لازم نباشه جلوش خودت نباشی

لازم نباشه زیر نقاب ها پنهون بشی 

یکی که وقتی روحت رو عریان دید ، پا به فرار نذاره

یکی که بتونی زخم هاتو بهش نشون بدی

و اون نه از دیدن اونهمه زخم بترسه

نه حتی نوازششون کنه

که فقط اونم ، زخم هاشو نشونت بده .

یکی ...شبیه تـو !

.

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰
تاسیان ...

در رو باز می کنه و با قیافه متفکری میشینه روی تخت

_ من خیلی بهش فک کردم...درواقع داشتم ریشه ای مشکلاتمو بررسی می کردم

دیشب کلی فکر کردم و جلو رفتم تا رسیدم به ریشه مشکلات!

+ خب؟

صاف درمیاد تو چشمام که : _ تـــو !

+ من ؟!

_آره دیگه اگه گیر نداده بودی و آویزون نشده بودی که یه آبجی کوچولو می خوام برای خودم الان منم این مشکلاتو نداشتم!

اصن مامانینا قصددددشو نداشتن...همه اش تقصیر توئه!!!همه مشکلاتم زیر سر توعه!

بلند می خندم که دیـــووووونه ! و یاد آوری خاطره اش لبخند میاره روی لبم

(چهارونیم -پنج ساله م بود که گفتم من یه "آبجی کوچولو برای خــودم" می خوام

بعد هم اعتصاب کردم

بچه ها که میومدن دم خونه دنبالم تا توی حیاط بازی کنیم

درو می بستم و دادو بیدا کنان زانو بغل می زدم که نمی خوام...من نمی رم باهاشون بازی کنم

اونا واسه خودشون داداش و ابجی دارن من هیچی :))

تلاش های مادرم جواب نمی داد و از خر شیطون پایین بیا نبودم

تو دنیای بچگونه خودم فکر می کردم

بچه های همسایه که همیشه نیستن!

بچه های همسایه که برای خـــودم نیستن!

اینطور بود یکسال بعد من صاحب یه عدد خواهر کوچولو بودم :)) )

_ نخند بابا خیلی جدی ام

+ ولی من خیلی خوشحال و خوشبختم که دارمت...واقعا خدارو شکر می کنم بخاطرش 

_ تــووووووو آررررررره ...من دارم درباره خودم حرف می زنم

+ خب حالا  چه کاری از من برمیاد؟ :)

_ گنددددیه که زدی ...خواستم درجریان باشی

+ برو بابا...همینه که هست...حقته اصن! :))

_ [ سانسور ]

:))

 

خلاصه اینکه مراقب آرزوهاتون باشید

ممکنه بعد بیست سال یقه تون رو بگیرن ...که چرا آرزو کردی! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱
تاسیان ...

 

 

چشم هام افتادن به درد

قلبم تموم روز مچاله تر میشد تو سینه

انگار یکی انداخته باشه اش زیر پا و با تموم زورش ...

گلوم به درد اومده از بس واژه ها خودشونو زدن به در و دیوارش

هر کدوم شرمنده سر زیر انداختن، که کاری ازشون برنمیاد 

واژه ها از شرم خودشون رو پنهون کردن ،که توانی برای بیان اونچه هست ندارن

قلبم انقدر خجالت زده است که رو نداره سربلند کنه و اعتراف کنه به اینکه توان بیشتری برای ادامه دادن پابه پای من نداره 

چشم هام عاجز از خاموش کردن این آتیشِ سربه فلک کشیده،خاموش خیره شدن به گوشه ای

گرچه گاهی محض تسکینی و شاید از سر شرم لبریز می شن

خلاصه ...تنها موندم و دست خالی تر از همیشه عزیزم! بی چیزتر از همیشه...عزیزم!

 

 

بد نبود ...

یه وقتا دل چنگ مینداخت به واژه ها

چندجمله ای هوار می کرد سر کاغذ تا یکم از بارش کم کنه ...تا یکم شاید آبی ریخته باشه به آتیشش

 

خوب بود...

یه وقتام اشک بود

آب نبود...همه ی من بود... هستی من بود که ذوب می شد و از روزنه چشم سرازیر می شد

تسکین بود؟

گاهی تسکین بود!

گاهی از حجم این آتیش کم می کرد

گاهی...

 

خیلی خوب بود

گاهی با رفقا میشستیم

حرف و اشک بود که رد و بدل می شد

پله ی رو به سید حمزه بود واسه نشستن و نگاه کردنت

دیوار کنار سید کریم بود که سرو بهش تکیه بدم و ...

سید بود

مصطفی بود

احمدعلی بود

رسول بود

علی بود

"قطعه 24 بود"

شبای روضه بود

سایه ارباب و دامن مادر بود!

اشک بود که ببارمت

اسمت بود که دم بگیرم

سینه بود برای کوبیدن در خونه ات

خوب بود ولی ...

خیلی خوب بود اما ...

   

 

خیلی خیلی خوب بود

وقتی تو اون جاده بی انتها قدم بر می داشتم

انقدر پاهام عطش رفتن داشتن که اون راه بی نهایت رو تو یک روز اندی طی می کردن

انقدر آتیش بود که سرایت می کرد به پاهام ...به دست و چشمم ...به همه من

و آره ...

وقتی می رسیدی آتیشی نبود

زیر سایه ات قدم می زدیم و آتیش ها همه بردا و سلاما

ولی زیاد طول نمی کشید که برمی گشتیم سر جای اول مون 

 

انگار تمومی نداره این پریشونی

نمی دونم چه حکمتیه شبای نیمه ماه این پریشونی هم اوج می گیره!

و دیگه نمی دونم با چه کلمه ای تورو بخونم

نمی دونم چطور صدات بزنم تا جواب بدی

چطور نگات کنم ... تا نگام کنی

نمی دونم چطور بهت پناه ببرم ...یا از کدوم ترس بهت پناه ببرم...که پناهم بدی

منی که با هزار اسم صدات کردم

منی که با هزار هزار واژه صدات کردم

منی که از خودم ...از "همه"ام به تو پناه بردم

چطوره بگم

یا معاذ العائذین

یا منجی الهالکین

یا مجیب المضطرین

یا کنز المفتقرین

یا جابــــر المنکسرین

و یا ماوی المنقطعین...

نمی بینی چطور به دنبالت آواره شدم؟!

نمی بینی جایی جام نیست؟

نمی بینی کسی کسم نیست؟

نمی بینی قلب خالی ام رو؟

نمی بینی چشمامو؟ چشمای جستجوگر ترسیده ام رو!

ما حق من اعتصم بحبلک ان یخذل ! عزیزم!

ما دستمون خالی تر از این حرفاس

لیس لی وسلیة الا عواطف رأفتک...

تویی که اول و آخر و ظاهر و باطن زندگیم بودی

نمی بینی حیرونم ...گمم ...تو اول و آخر و ظاهر و باطن زندگیم!؟

نمی بینی تو تنهایی تنهام و ... تو جمع تنها تر !؟؟؟

نمی بینی از مردم گریزونم و از خودم گریزون تر ؟!!!

تووینا الی شدید رکنک ...تووینا الی شدید رکنک ...

ما رو بی نصیب نذار ......... از چشم هاش

.

کاش فرصتی باشه و زمانی

برای گفتن از "مضامین چشم تو" !

.

.

حالا چشم هات بهترن؟

قلبت بهتره؟

بارت سبک تره؟

 

چشمام دردترن

قلبم [قلب بیچاره م] ... مچاله تر

بارم .... سنگین تر ... خیلی سنگین تر

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۰
تاسیان ...

با اینکه کاملا می دونیم هیچ فایده ای نخواهد داشت

بازم تلاش میکنیم رو دری که کاملا بسته ست ...

بکوبیم

دوست داریم

به اون صدای کوبیدن بی هدف

گوش کنیم

.

ممکنه فقط یک نفر...

باشه که بشنوه

فقط یک نفر...

براتون کافیه

.

.

.

فرمود :

الدعاء تُرس المومن،و متی تکثر قرع الباب یفتح لک  _امام المتقین_

 

دعا سپر مومن است، و وقتی دری را زیاد کوبیدی، سرانجام برایت باز شود.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۳
تاسیان ...

 

ثالثا" باید در  " توسّل " به آن حضرت و " استشفاع " از او بکوشد ، و سعی نماید نظر خاص

حضرتش را جلب کند ، که نظر خاص او به اذن الله کارساز ، راه گشا ، و حل کننده مشکلات

طریق است ، و سالک نباید از آن غفلت داشته باشد ، و باید بداند که مشکلها از این طریق

حل می شود ، عنایتهای ربوبی از این طریق کسب می گردد ، و فتح بابها از این راه است

و این ، مشیت حضرت حق و اراده جناب اوست

و به عبارتی ، اگر نظر خاص حضرتش را کسب کند ، به فیض عظیمی خواهد رسید ،

زیرا که نظر او حامل نظر حضرت حق است

باید توجه داشت ما آن صلاحیت را نداریم که روی به ساحت قدس حضرت معبود بیاوریم

زیرا ساحت جناب او بسیار پاک است ، و روی ما در باطن امر بسیار ظلمانی و بسیار آلوده

باید به وجاهت وجه بنده ی صالح او به سوی او روی بیاوریم ، و به ساحت قدس او متوجه شویم

در هر صورت ، توسل و استشفاع ، در جلب نظر ، در کسب رأفت ، و در تحصیل رضایت آن حضرت

باید جدیت کامل داشت و مساحمه نکرد .

بسا که ساعتی خوب به توسل و استشفاع بپردازد و موفق شود نظر خاص آن حضرت را به خود

معطوف بدارد ، و رأفت و رضایت او را به دست آورد ، و حضرتش نزد خدای متعال برای او شفاعتی کند

که بر اثر آن جذبات و عنایات خاص ربوبی شامل حال او گردیده و در یک ساعت به فضل بزرگی نایل آید

که در یک سال مجاهدت عبودی به آن نایل نمی شد ، و بلکه در ســــالها !

البته این توفیق هم از خداست ، و او باید منت گذارد و انسان را به چنین توسل و استشفاع

که آثار و برکات بالایی در بردارد موفق بفرماید :

" و امنن علینا برضاه و هب لنا رأفته و رحمته و دعائه و خیره ما ننال به سعة من رحمتک و فوزا عندک "*

 

سخن این است که باید به هر حیله ای است در دل آن حضرت راه یافت ،

و در قلب شریف او برای خود جایی پیدا کرد ، که قلب او قلب است ! و مورد نظر حق

قلبی که خداوند میخواهد ، قلبی که مجلای جمال و جلال اوست ، قلبی که اصل ایجاد

و خلقت برای آن است ، قلبی که خدا جمال خود را در آن نهاده ، و عشق او به خود و جمال خود ،

عشق به آنرا که آیینه ی جمال اوست در بردارد . و این قلب محبوب جناب اوست

و هر که به هر اندازه در این قلب برای خود حساب باز کرده باشد ، به همان اندازه مشمول

نظر خواهد بود ، و از رأفت حق برخوردار .

مگر نخوانده ای این آیات را که ( یَومَ لاَ یَنفَعُ مالٌ و لاَ بَنُونَ الاّ مَن أَتَی الله بّقَلبٍ سَلیم ) **

و مگر از این آیات به این حقیقت نرسیده ای که حضرت معبود فقط به قلبی نظر دارد که

در آن جز " او " نیست ؟!

من و تو باید سعی کنیم برای خود در چنین قلبی که " قلب " است جایی پیدا کنیم

و از ردفت آن برای خود سهمی .

 

صد جوال زر بیاری ای غنی / حق بگوید دل بیار ای منحنی

گر ز تو راضی ست دل من راضیم / ور ز تو مُعرض بود اعراضیم

ننگرم در تو در آن دل بنگرم / تحفه آنرا آر ای جان در برم

با تو چون است ؟ هستم من چنان / زیر پای مادران باشد جنان

مادر و بابا و اصل خلق اوست / ای خنک آن کس که دل داند ز پوست

تو بگویی نک دل آوردم به تو / گویدت این دل نیرزد یک تسو

آن دلی آور که قطب عالم است / جان جان جان جان آدم است

از برای آن دل پر نور و بر / هست آن سلطان دلها منتظر ***

 

* فرازی از دعای توسل

** 88.89 مبارکه شعرا

*** مثنوی . دفتر پنجم

 

_حضرت بقیة الله_ایت الله محمد شجاعی_

.

.

 

 

 

هــدیه

 

....جز آستان توام در جهان پنـــاهی نیست....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۴۰
تاسیان ...

برای بار چندمه که طی مرتب کردن کشو ،

عکس مصطفی جلو چشمم قرار می گیره

(( عکس رو قبل از تحویل سال۹۶ از کتابفروشی مزار گرفتم

داشتیم می رفتیم پیش مصطفی

که سال رو با مصطفی و  آل یس اش تحویل کنیم

وقتی عکسشو دیدم انقد خوشحال شدم که از حاجی خواستم

یدونه عکس مصطفی بده بهم !!))

خواستم مثل دفعات پیش،از خجالت ، عکس رو برگردونم تو کشو

مثل عکس سید مرتضی ، که نمی دونم کجا گم و گورش کردم

که اون نگاه زنده اش که گاهی بهم لبخند می زد و‌گاهی غمگین نگاهم می کرد و

گاهی اخم می کرد و گاهی امیدوارم می کرد

دست از نگاه ملامت گرش برداره ...

ولی دلم احتیاج داشت ببینتش

حالا مصطفی با لبخند محجوب

و چشم های پاکش ، که این کلام مصطفی رو که :

«نوکر محال است صاحبش را نبیند» منعکس می کنن

داره نگاهم می کنه

و من هم مدام نگاهم کشیده سمت تصویرش

حتی اگر تموم اینها آوار بشن سر دلم

حتی اگر نگاهش بشه نمک روی زخم

حتی اگر با نگاهش بگه

دیدی...

اونی که تو رفاقت کم گذاشت ، تو بودی

نه من .

.

یه تیکه مقوا از لای کتاب خطبه فدکیه حاج آقا مجتبی میفته بیرون

نمی دونم مال چند سال پیش هست

رووش با عزم راسخی!!! نوشتم :

«یا عاشقِ شیدا شو یا از برِ ما وا شو..»

امروز دیدم مصرع بعد می گه 

«در پرده میا با خود تا پرده نگردانم ...»

.

هیچ

.

[97.9.11]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۸
تاسیان ...

عَنْ مُوسَى بْنِ بَکْرٍ قَالَ:

کُنَّا عِنْدَ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فَقَالَ رَجُلٌ فِی الْمَجْلِسِ أَسْأَلُ اللَّهَ الْجَنَّةَ

 فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع أَنْتُمْ فِی الْجَنَّةِ فَاسْأَلُوا اللَّهَ أَنْ لَا یُخْرِجَکُمْ مِنْهَا

فَقُلْنَا جُعِلْنَا فِدَاکَ نَحْنُ فِی الدُّنْیَا

فَقَالَ أَ لَسْتُمْ تُقِرُّونَ بِإِمَامَتِنَا

قَالُوا نَعَمْ

فَقَالَ هَذَا مَعْنَى الْجَنَّةِ الَّذِی مَنْ أَقَرَّ بِهِ کَانَ فِی الْجَنَّةِ

فَاسْأَلُوا اللَّهَ أَنْ لَا یَسْلُبَکُم‏

 

_المحاسن/ج1/باب29_

 

 امام صادق .ع. به کسی که در مجلس ایشان آرزوی بهشت کرد فرمود :

شما اکنون در بهشت هستید ، پس از خدا بخواهید که شما را از بهشت بیرون نکند .

گفتند : جانهای ما به فدای شما ما در دنیا هستیم ( هنوز وارد بهشت نشده ایم )

فرمودند : آیا شما به امامت ما معترف نیستید ؟!

گفتند : چـرا !

حضرت فرمودند : مقصود از بهشت همین امامت است که هر کس به آن اقرار نماید در بهشت می باشد

پس از خـدا بخواهید این را از شما نگیرد . 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۰۷
تاسیان ...

 

تاریخ الطبری- به نقل از ابومخنف- :

مسلم آمد تا وارد کوفه شد و در خانه مختار بن ابی عبید- که امروز، خانه مسلم بن مسیب نامیده می شود- فرود آمد.

شیعیان به رفت و آمد با مسلم پرداختند.چون گروهی از کوفیان در آنجا اجتماع کردند،مسلم، نامه ی حسین علیه السلام را برایشان خواند

و آنان به شدت گریستند.

 

الارشاد: ....مردم با اوبیعت کردند و این بیعت،ادامه یافت تا [شمار بیعت کنندگان]به هجـده هزار نفر رسید

 

 

مردم کوفه به امام ع نوشتند: " اینجا برایت یکصدهزار شمشیر[برای نبرد در رکابت]آماده است.معطل نکن"

.

.

.

 

من فقط می ترسم قبل از مرگم

تو رو به قدر کافی نباریده باشم

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۲۲:۱۲
تاسیان ...

 

گلو

فضای کوچکی دارد

همین.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۲۷
تاسیان ...

 

and

crazy

.

.

.

+

و قسم به شب

آنگاه که می آید و ...

"نمی رود !"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۰۳:۰۰
تاسیان ...

قدم بزن همه ی شهر را به پای خودت
و گریه کن وسط کافه ها برای خودت

تو خود علاج غم و درد بیشمار خودی
برو طبیب خودت باش و مبتلای خودت !

شبیه نوح اگر هیچکس به دین تو نیست
تو با خدای خودت باش و ناخدای خودت

دوباره دست به زانوی خود بگیر و بایست
بزن اگر که زدی، تکیه بر عصای خودت

بگرد و صورت خود را دوباره پیدا کن
تویی که گم شده ای بین عکس های خودت

 

 

 

 

یاعلی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۴
تاسیان ...

فـاطمه!

ببین چی پیدا کردم

داشتم تو فایلا دنبال چیزی می گشتم که اتفاقی دیدمش

.

.

" سرکار علیه، ****** خانمِ ***؛

نظر به اینکه دستگاه گوشی حضرتمان را، والده محترمه توقیف فرموده‌اند، و حضرتمان نمی‌داند چرا در آن تلگرام گوربه‌گوری نام جنابتان در کانتکت‌ها نیامده و از چگونگی یافتن نامتان بی‌خبر است، عنایت فرموده، این بی‌خبری را حمل بر بی‌معرفتی نفرمایید. همانطور که می‌دانید حضرتتان در معرفت ورزیدن شهره دیار خویش است. جنابتان حتی توییتر را پاک نموده (ما نیز؛) و یحتمل آن توییت پر مهر ما درباره تقدیم متکایمان به شما (دفعه اخری فرموده بودید که: خوشا به تو فاطمه با این متکای راحت)، را ندیده‌اید. ضمن اینکه پنجره‌مان بیست و چهاری برای از یاد نبردن حضرتتان باز است؛ پشه‌ها ناکارمان کرده‌اند گرچه توری ناشیانه‌ای محض انبساط خاطرتان به پنجره چسبانده‌ایم که سوسک از توی سوراخ‌هایش رد نمی‌شود. مضافاً اینکه خم و کمّ دیدار فراهم نیست؛ والده گرامی دم‌به‌دم چروک می‌اندازند به پیشانی که باز کدام خراب‌شده‌ای می‌خواهی بروی! مندلیف و کیرشهف و فلانف را منتظر نگذار؛ اینگونه بود که یک ماهی‌ست روی ماهتان در چشمه چشم‌مان منعکس نشده. عوضش تا دلتان بخواهد اگزجره تف دیده‌ایم و تنهاتنها صُور مسئولان نظام را -البته به نیت حضرتتان دو برابر- با ایمجنری‌تف یکی کرده‌ایم. 

 

با تشکر؛ کشته‌مرده رفاقت، شکسته‌بسته آن دوتا چشم خوشگل مشکی، دماغ اغیار از تنفس بوی پیراهنتان دور، چاکر پاکر، مخلص و این‌ها؛ حضرتتان، فاطمه چ.

23مهر 96"

.

.

بعد خوندنش می رم عکسامونو نگاه می کنم

اولین عکسی که برام فرستادی کنار گلدونای شمعدونی

عکسایی که ازت گرفتم کنار سید مرتضی..کنار احمدعلی...کنار مصطفی

عکسمون توی باغ

عکسمون توی مترو

عکسای بی هوایی که ازت گرفتم

عکس صبح روزی که از خواب پاشدی و موهاتو از ته زدی

عکس گریونت

عکس خندونت

عکس ناامیدیت

عکست پای تخته

تو عکس بعدی لباس خواب مشکیت تنته،

داشتیم شام میخوردیم و نمی دونم چه چرت و پرتی میگفتیم باز و می خندیدیم که ازت عکس گرفتم

اونم درحالی که پیاله سالاد دستته و غش کردی از خنده

فک میکنم این عکس رو ..باید برای همچین روزایی گرفته باشم

دوس داشتم می تونستم همین الان بهت بگم که چقدر توی همه عکسا ماهی!

که من توی همه عکسا کنارت، چقدر خوشحالم...چقدر دوست داشتنی

که بعد از دست دادن "ل"

بعد از دست دادن "م"

بعد ندیدن"ز"

از دست دادن تو شاید مثل تیر خلاص بود

که زندگیم چقدر بدون شماها خالیه

که چقـــدر"ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی"

که چقدر سخته تحمل زندگی بدون شماها

که زندگی ...هیچ وقت اون زندگی سابق نخواهد شد...بدون شماها

.

قلبم درد گرفته و بیش از این یاری نمی کنه...گفتن رو

جملاتی دارم...که توان نوشتن شون نیست

پس......

.

.

.

 

2.

آخ ....

من...

چزا چشم های تو رو به یاد نمیارم؟

دیگه شب ها

با بستن چشم هام، چشم هات به روم باز نمی شه

.

3.

الهمّ نصف الهرم ...بلکه تمام هرم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۰
تاسیان ...

یا من اضحک و ابکی

گفت خوشیم

که تو میخندونی و ...میگریونی

گفت یا کاسر و یا جابر

خوشیم

که شکننده و شکسته بند ...تویی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۶
تاسیان ...

 

"حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

 

 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

 

 

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

 

 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 

 

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

 

 

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 

 

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

 

 

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

 

 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست" ه.ا.سایه

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۰
تاسیان ...

" ... أُرِیدُ أَنْ أُدَاوِیَ بِکُمْ وَ أَنْتُمْ دَائِی کَنَاقِشِ الشَّوْکَةِ بِالشَّوْکَةِ وَ هُوَ یَعْلَمُ أَنَّ ضَلْعَهَا مَعَهَا..."

نهج البلاغة (للصبحی صالح) ؛ ص177
.

.

.

میخواهم (بیمارى شکست خوردن و تسلّط دشمن را بر خود)

به (کمک و همراهى)شما مداوا کنم (فتح و پیروزى بدست آرم)

و حال آنکه شما خود درد و بیمارى من میباشید (موجب شکست من هستید)

مانند کسى هستم که میخواهد بوسیله خار از پا خار بیرون آورد و حال آنکه میداند میل خار با خار است


(این جمله ضرب المثل است، و استعمال آن در موقعى است که شخص کمک و یارى از کسى درخواست نماید

که رغبت و میل او با دشمن باشد، و اصل مثل اینست:

لا تنقش الشّوکة بالشّوکة فإنّ ضلعها معها یعنى خار را بوسیله خار بیرون نیاور، زیرا میل خار با خار است‏)

ترجمه و شرح نهج البلاغة (فیض الإسلام) ؛ ج‏2 ؛ ص374

.

.

+وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا رَّجُلَیْنِ أَحَدُهُمَا أَبْکَمُ لَا یَقْدِرُ عَلَىٰ شَیْءٍ وَهُوَ کَلٌّ عَلَىٰ مَوْلَاهُ  أَیْنَمَا یُوَجِّههُّ لَا یَأْتِ بِخَیْرٍ ...


۷۶_النحل
.

.

+ نفرین کنم خودم را

شب هایی که ... سر به چاه داری.

.

.

" من آنی که می خواهی نبودم خوب می دانم !

  که مشتاق بهـاری تـو ولی مـن زرد و پاییـزم ..."

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۷:۱۳
تاسیان ...

ای سرمه کشیده روز و شب مارا
ای سر ببریده نشناخته ما را
پایان بده جانا این آمد و شد را
راحت کن و بستان این خوف و رجا را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۵۱
تاسیان ...

 

شنیدم که فرمودی :

چه کنم با مشتی خاک؟... مگر بیامرزم!

.

.

اللَّهُمَّ أَنْتَ أَنْتَ   خــدایا تـو تـــویـی

وَ أَنَا أَنَا             و مــن منـــــم

 

أَنْتَ الْعَوَّادُ بِالْمَغْفِرَةِ   تو بسیار معتاد به آمرزشی

وَ أَنَا الْعَوَّادُ بِالذُّنُوبِ‏    و من بسیار معتاد به گناهانم

.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۴۰
تاسیان ...

چرا با اینکه می دونه اونجا سرابه، بازم می ره سمتش؟!

همین یکم قبل تر اونجا بوده و دیده و چشیده! که سرابه

بازم می ره سمتش!!!

بازم می خواد بدوه سمتش

 

+ چون، تشنه اس!

و شاید ...کمی امیدوار!

.

.

فرمود:

" هرکه باز آید ز در پنــدارم اوست

  تشنه مسکین آب پندارد سراب "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۵۸
تاسیان ...

" ...اسمتو زمزمه کردم

این تمــام شورشم بود ...! "

.

.

.

"یه اعدامی که اُمیدش به دنیا نیست
ولی دنیا براش جذابیت داره...


نه دنیا از سرم خیلی زیادی بود
نه پیشونی نوشتم بود کم باشم


به هر تقدیر شکلک در نیاوردم
فقط میخواستم شکل خودم باشم


گلومو پاره کردم اما این مردم
بهم گفتن که دیوونست ، عاشق نیست


کسی باور نکرد این آدمه بی شکل
به غیر از عشق با چیزی موافق نیست..."

.

این شهر هرچقدر هم سیاه

حتی شبهاش با تـو ، روز بود ... با یاد چشمات

.

02/24_23:45

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۵۰
تاسیان ...

" زمانی سایه ام بر خاک و حال سایبانم خاک!

  مـرا در آسمان می جویی و من ... زیر آوارم "

.

هنوز هم

اسمت،

یاد چشم هات،

تنها چیزایی هستن که

این دل رو می لرزونن!

.

.

.

 

الْقُطْبُ الرَّاوَنْدِیُّ فِی لُبِّ اللُّبَابِ،:

"سَأَلَ أَعْرَابِیٌّ عَلِیّاً ع عَنْ دَرَجَاتِ‏ الْمُحِبِّینَ‏ مَا هِیَ

 قَالَ أَدْنَى دَرَجَاتِهِمْ مَنِ اسْتَصْغَرَ طَاعَتَهُ وَ اسْتَعْظَمَ ذَنْبَهُ وَ هُوَ یَظُنُّ أَنْ لَیْسَ فِی الدَّارَیْنِ مَأْخُوذٌ غَیْرُهُ

فَغُشِیَ عَلَى الْأَعْرَابِیِّ فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ هَلْ دَرَجَةٌ أَعْلَى مِنْهَا قَالَ نَعَمْ سَبْعُونَ دَرَجَةً."

مستدرک الوسائل و مستنبط المسائل / ج‏1 / 133 /

 

.

.

*...که ما بی تو نخواهیـم حیــات!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۵
تاسیان ...

" دور از تو به تن مانده مرا جانِ ضعیفی

   کان هم به لب از طالعِ ناساز نیاید "

.

 

بعد مدتها از کتابخونه برش می دارم و می ذارمش جلوم

دیدن جلد بد رنگش یاد خاطره روزی که رفتم از صحافی بگیرمش میندازتم

جلد خودش هیچ مشکلی نداشت و فقط یه تعمیر جزئی می خواست

اما وقتی مصحف رو تحویلم داد جلدش هم عوض شده بود، اون هم با چه جلدی!

چند لحظه ای مبهوت بهش نگاه می کردم و نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم

بعدش اما خیلی عادی تشکر کردم و بعد حساب کردن زدم بیرون

بازش که میکنم ، بازم باید ببرمش صحافی چون بازم جلدش ازش جدا شده

نمی دونم چرا انقد درباره جلدش باید بنویسم. انگار به حاشیه رفتن عادت کردم.

.

رو برگ اولش هفت هشت جمله ای نوشتم

نگام اما روی یه جمله ثابت می مونه

" این خنده در ادامه خود می رسد به اشک "

اینکه تک تک اون جملات رو کی نوشتم و به چه علت، یادم میاد

درباره این جمله اما...هیچ ایده ای ندارم

که چرا نوشتم اش

که اون لحظه به چی فکر می کردم که همچین جمله ای نوشتم

اما

اون لبخند

واقعا در ادامه ی خودش

رسید به اشک

.

هر صفحه با خودش خاطره ای داره برام

و نمی تونم بگم چقدر برای ورق زدنش حتی دلتنگ بودم

دوست دارم اون پنج شیش جزء باقی مونده رو هم حفظ کنم، خیلی وقته بهش فکر می کنم

گرچه دیگه پنج شیش جزء نیست

خاطرات اون روزا مدام وسوسه ام می کنه تا باز تجربه اشون کنم، اما...

توی همون صفحه اضافه می کنم

" اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم "

.....

ببخشید اما

نمی تونم به این هم صحبتی ادامه بدم

گرچه اومده بودم، تا حرفهای مهمی بزنم

.

" ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟

شراب، با منِ افسرده جان چه خواهد کرد؟ "

.

.

.

می دانست!

عذابِ دلتنگی

عذابِ الیمی ست.

.

+

"ای علاج دل، ای داروی درد

همرهِ گریه های شبانه،

با من سوخته در چه کاری؟"

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۴
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۳
تاسیان ...

حالم خوب نیست

حالم خوب نیست چون حالم خـــوبه!

می ترسم

اگه تظاهر نکنم، اوضاع بهتر نشه

.

سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان

که من این خانه به سودای تـــو ویـران کردم !

.

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست

.

آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

.

این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت

اجر صبریست که در کلبه احزان کردم

.

صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ

.

هرچه کردم همه از دولت قــرآن کردم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۲
تاسیان ...

.

.

"پــروانه پشت پیله اش حس کرد راهی هست و رفت

شـاید به راه بسته هم .. بایـد امیـدی بست و رفت !"

.

.

ماه من
دنیا شبه
دنیا همه شبه و تو ..
میدونی شب بی ماه ، تاریکه
میدونی تو دلِ شب
رسالتِ ماه ، مژده ی وجودِ خورشیدیه که روز رو به ارمغان میاره
پس پنهون نشو پشت ابرا
ماه من !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۰:۵۷
تاسیان ...

"اینکه دلتنگ توام اقرار می خواهد مگر ؟"

.

اگر بیشتر ازاین حرف بزنم ممکنه بخوام همه چیزو ول کنم.

.

.

.

" ﺍﯾﻦﻛﻪ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﺗﻮﺍﻡ ﺍﻗﺮﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟

ﺍﯾﻦﻛﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﺍﻧﻜﺎﺭ می خواهد ﻣﮕﺮ؟

 
ﻭﻗﺖ ﺩﻝ ﻛﻨﺪﻥ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺑﺎﺯ ﭘﯿﻮﺳﺘﻦ ﻣﺒﺎﺵ

ﺩﻝ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟

 
ﻋﻘﻞ ﺍﮔﺮ ﻏﯿﺮﺕ ﻛﻨﺪ ﯾﻚ ﺑﺎﺭ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ

ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺗﻜﺮﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟

 
ﻣﻦ ﭼﺮﺍ ﺭﺳﻮﺍ ﺷﻮﻡ ﯾﻚ ﺷﻬﺮ ﻣﺸﺘﺎﻕ ﺗﻮﺍﻧﺪ

ﻟﺸﻜﺮ ﻋﺸﺎﻕ ﭘﺮﭼﻢﺩﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟

 
ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﯽﺯﺑﺎﻧﯽ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﮔﻔﺘﯽ : ﺑﺮﻭ !

ﻣﻦ ﻛﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯽﺭﻭﻡ! ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟

 
ﺭﻭﺡ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﻣﻦ ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﯽﺭﻭﺩ

ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﺎﻥ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﮕﺮ؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۷:۱۲
تاسیان ...

" امشبم مثل همیشه است . . .

                                            آره !

  باز هم سر می زند تنهایی . . .

                                              آره !

  از دوباره می آید دلتنگی . . .

                                             آره !

                                                     آره !

                                                            آره !  "

.

.

.

تنهایی وقتی نیست که کسی نباشه

تنهایی وقتیه که تو

باشی و نگام نکنی

باشی و باهام حرف نزنی

باشی و من ... نتونم حتی برای نگاه کردنت سرم رو بلند کنم

.

.

پارسال همین وقتا که رفته بودیم "..."، توی دامنه کوه دیدمش

یهو توجهمو جلب کرد

بنظرم خیلی تنها می اومد

انگار از یه سیاره دیگه پرت شده بود اونجا

کاملا متفاوت از بافت و رنگ اون محدوده بود

فقط فک کردم دوسش دارم و باید نگهش دارم

انگار داشتم...به خودم نگاه می کردم

تالا فک کردی یه سنگ یا درخت یا حتی یه دیوار، چقدر شبیهته ؟!

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۲۰
تاسیان ...

من فقط

دلتنگ دیدار توام

.

امروز فهمیدم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۳۶
تاسیان ...

1.

بعضیا تو کل زندگیشون، نگرانیاشون رو در میون نمی ذارن

کلبه شون رو داخل قلبشون می سازن

و تو کل زندگیشون هیچوقت از اون کلبه نمیان بیرون

حتی وقتی احساس تنهایی می کنن، بهش اعتراف نمی کنن

درواقع، ترجیح میدن تو تنهایی شون زندگی کنن

بیشتر از خانوادشون دوسش دارن

.

.

آدما خیلی خنگن

وقتی "چیزی" رو دوست دارن همش احمق میشن

و انقدر به حماقتشون ادامه میدن که خودشون رو نابود می کنن

.

پس می تونن از دوست داشتن "چیزی" دست بکشن

می تونن دیگه قلبشون رو ندن

می تونن

بیخیال شادی و خوشبختی ای بشن که از دوست داشتن "چیزی" بدست میارن

چون خوشبختی و بدبختی

مثل دو روی سکه ست

اگه خوشبخت نباشی

بدبخت هم نمیشی

اگه از اول چیزی رو نداشته باشی

از دستش هم نمیدی...

 می دونی ؟!

 

2.

چجوری بگم!

انگار کن حریف گوشه رینگ گیرت انداخته

تا می خوردی زدت

ولی نه اونقدر جون داری تا دوباره سرپا شی و به جنگ ات ادامه بدی

نه توان بلند شدن و پذیرفتن شکست رو داری

انگار به نظرت جنگ غیر منصفانه ای بوده

فقط دوست داری همونجا، چشم هات رو برای همیشه ببندی

.

 

3.

اگه سختی هر کس رو به اندازه توانش می دی

پس گمونم منو خیلی دست بالا گرفتی !!!

 

4.

مثل ذره ذره چون دادن

می گم برات

از این روزها...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۰۰
تاسیان ...

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را

_ محمدعلی بهمنی_

.

تو رو با هزار اسمت صدا کرده بودم، گرچه

فکر میکردم نیازی به اسم نیست برای صدا کردنت

من اینطور فکر می کردم درباره ت

.

تو رو به هزار هزار رنگ و نقش دیده بودم، گرچه

فکر میکردم نیازی به طرح و نقشی نیست

برای دیدنت

.

حالا اما

نه اون هزار اسم و غیر اون

نه اون هزار نقش و غیر اون

کمکی نمیکنن که صدات کنم..که ببینمت...

که من...

خودم رو برای همیشه گم کردم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۶
تاسیان ...

باید بخوابم

و خوابم میاد

اما تمایلی به خوابیدن ندارم

همونطور که تمایلی به بیدار شدن

شاید ده سال بعد به این روزها فکر کنم:

که اونقدرهام بد نبود...اونقدرهام سخت نبود

زندگی همیشه اونقدر به سمت سخت تر شدن می ره که جایی برای این حرف 

نسبت به گذشته باقی بذاره!؟

 

پس زنده بمون!

معجزه وار زنده بمون ...

همونطوری که معجزه وار به دنیا اومدی

زنده بمون.

همه کاری که باید بکنی همینه،نه ؟!

.

می دونی همه اون چیزی که زمستون رو با شکوه و خواستنی می کنه چیه؟

که طبیعت،

حتی بعد از  ازدست دادن تموم داشته هاش

"وقار خودش رو حفظ می کنه"!

زمستون باوقارترین فصل خداست

که نه بیقراری پاییز رو داره و ...نه جلوه گری بهار

مهم نیست چقدر بی چیز و عریان شده

هنوزم باشکوه و با وقاره

.

...* حتی اگر چیز بیشتری، برای از دست دادن نداری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۰۷
تاسیان ...

نوشتن اولین کلمه همیشه سخت ترین بخش نوشتنه

کلمات خودشونو تو هزارتوی ذهنت قایم می کنن

می خوام باهات حرف بزنم

فقط می خوام برات از خودم بگم ... و می دونم چی می خوام بگم، اما...نمی تونم!

بجاش گریه ام می گیره.

 

همین حالام بیشتر از اون پل های پشت سرم رو خراب کردم که برگردم و روبروت از فاصله ی نزدیکی تو چشم هات خیره بشم

طلبکارانه بخوام به حرف هام گوش کنی...که تو..تو اونی بودی که همیشه به حرفهام گوش کردی

 

گمونم حافظ هم قبل از اینکه مصرع"شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد" رو بگه

درد و رنج عظیمی رو کشیده

 

مثلا وقتی به ذهنم می رسه ، که اگر حتی همین حالام شروع کنم...نقطه صفر من،

از نقطه صفر خیلیا عقب تره!

و انگار مهم نیست چقدر تلاش می کنم

همیشه کلی از اونجایی که باید و می خوام عقب ترم

جبر ؟ تقدیر ؟ سرنوشت ؟ امتحان ؟!

نمی تونم اسم مشخصی براش بذارم !

در واقع هیچ کدوم از این کلمات به تنهایی قادر به وصف همه اونچه که هست ، نیستن

اسمی براش نمی ذارم.

.

می پذیرم جزئی از یک کل هستم

می پذیرم رنج های "من آورده ام" خیلی بیشتر بوده همیشه

می پذیرم همیشه هرچقدم شاکی بودم، تهش بدجور باختم؛

وقتی برمی گشتم و می دیدم پشت سرم نبودی

شاکی که پشتم نبودی و ... آخرش تو قبل از من همیشه رسیده بودی...اونجا...منتظرم بودی

اینها و خیلی چیزهای دیگه هست که می پذیرم اما بازم...تهش...جز رنگِ رنج، رنگی باقی نمی مونه!

 

انگار که "من" رو پهن کردی رو صحنه ی هستی و ازم می خوای محکم قدم بردارم

"نه ...آروم و آهسته و نرم قبول نیست...تند و محکم قدم بردار!"

هر بار ...این پا گذاشتن روی من ...مثل اولین بار سخت و ترسناکه

هربار مثل اولین بار...از شدت درد و ترس گریه ام می گیره...

گریه تر می شم وقتی بعد هر قدم دست می کشی سرم...

 

قرمود : نَحْنُ صَبَرْنَا وَ شِیعَتُنَا أَصْبَرُ مِنَّا- لِأَنَّا صَبَرْنَا بِعِلْمٍ وَ صَبَرُوا عَلَى مَا لَا یَعْلَمُونَ

این همونجاس که حافظ می گه " شکر ایزد که..." ؟

وقتی رنجِ و با گریه می گم( و نه گریه ای از سر گله و شکایت و نه گریه ای از روی عجز حتی)

_گریه ی محبت ؟ گریه ی باور کردنت ؟ نمی دونم ! _

اما بر میگردم و با گریه در جواب به سوالت که می پرسی :الست بربکم ؟ ، بلی شهدنا رو می گم

بعدش یه حس سبکی مثل خلاء میاد و هیچی نیست...هیچی نیست جز چشم هات.

 

.

.

.

می خواستم همه اینارو و خیلی چیزای دیگه بهت بگم اما...

گمونم حافظ خوش سخن، همه اونچه که باید رو خیلی بهتر گفته

پس فقط یه شعر رو برات می خونم ( که حافظ واقعا رنده)  :

 

کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد

یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد

 

از لعل تو گر یابم انگشتری زنهار

صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد

 

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد

 

آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر

کاین سابقه پیشین تا روز پسین باشد

 

.

 

"أَهُمْ یَقْسِمُونَ رَحْمَتَ رَبِّکَ نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ" 32 مبارکه زخرف

آیا آنانند که رحمت پروردگارت را تقسیم مى کنند ما [وسایل] معاش آنان را در زندگى دنیا میانشان تقسیم کرده‏ ایم

.

* " تقوا نبوده علت شب زنده داریم

بی خوابی عمیــق من از فکرهای توست..."

.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۲۰
تاسیان ...

"فَأَمَّا الْإِنسَانُ إِذَا مَا ابْتَلَاهُ رَبُّهُ فَأَکْرَمَهُ وَنَعَّمَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَکْرَمَنِ

وَأَمَّا إِذَا مَا ابْتَلَاهُ فَقَدَرَ عَلَیْهِ رِزْقَهُ فَیَقُولُ رَبِّی أَهَانَنِ "         15.16 فجر

 

 

درست از روزی که فجر گوش ندادم سخت شد . . . ! *

تموم این یک ماه و . . .

روز بروز سخت تر شدن امتحان . .

دلم روشن بود که روز خوشی واسه روزای ناخوشی صدات زده بودم

که تو طوفان حوادث غرق نشم

گفته بودم که " ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم " . . .

 .

دعا مث فانوسی میمونه تو تاریکی شب . . . جلو پاتو می بینی

امید مثل مشعل . . تا یه محدوده ای رو روشن میکنه

اما اطمینان . . یقین . . مثل خورشید تو شبه !

یعنی خودِ روزه . . شبی نیست تا یقین داری . . !

صبر اما . . . حساب صبر اونم با یقین از همه چی جداست . . . !

 

* وقتی خیلی خوشحالم فجر گوش میدم .... وقتی خیلی ناراحتم ، فجـــر گوش میدم ! 

 

94.01.15

.

.

راستش احساس می کنم از اون شبهای روشن خیلی دورم

مهم نیست واژه ها رو چقدر فریبنده کنار هم بچینی 

مهم نیست بتونی یه خروار ادعای ریز و درشت کنی

حتی مهم نیست چقدر تلاش کنی تا با خودت بی رحم نباشی و خودت رو

منصفانه قضاوت کنی ( که سخت ترین کار دنیاست )

بگذریم

شاید بیش از این نشه گفت که :

..." ما اقربک منی و ابعدنی عنک"

که تو نزدیک ترینی به من و ...منم که از تو دورم

درمانشم فرمود

که 

"وَقَرارِى لَایَقِرُّ دُونَ دُنُوِّى مِنْکَ

وَغَمِّى لَایُزِیلُهُ إِلّا قُرْبُکَ"

.

+ تاحالا انقدر از خودت فرار کردی؟

که یه روز به خودت بیای و ببینی

دیگه جرأت و توان روبرو شدن با خودت رو نداری ؟!

.

++ خیلی درهم برهم و نامفهوم مینویسم نه ؟:))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۱۸
تاسیان ...

"فردا اگر بدون تو باید به سر شود

فرقی نمی کند شب من کی سحر شود

 

شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست

بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود ... "

.

ولی بعضی از ستاره ها

اگه از مسیرشون منحرف بشن

متلاشی می شن ...

.

.

#موقتانه

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۰۵:۵۶
تاسیان ...

" برکه دلش خوش است به تصویر روی ماه

  یــادت میان این دلِ عزلت نشین بس است "

.

فرمود :

"وَقَرارِى لَایَقِرُّ دُونَ دُنُوِّى مِنْکَ

وَغَمِّى لَایُزِیلُهُ إِلّا قُرْبُکَ"

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۹ ، ۰۴:۱۴
تاسیان ...

نمی دونم بار چندم هست که توی این مدت، صفحه اینجارو باز می کنم

زل می زنم به سپیدی صفحه

و انگار این سپیدی، بیش از هرچیزی _حتی بیش از فاصله ای که من از خودم گرفتم_

من رو دعوت می کنه به ننوشتن!

بعد نفس عمیقی می کشم و صفحه رو می بندم

گاهی هم چند خطی سیاه می کنم

نگاهی بهشون میندازم

پاکشون می کنم

نفس عمیقی می کشم

و صفحه رو می بندم

حتی حالا هم که دارم اینها رو می نویسم ، مطمئن نیستم دستم روی دکمه انتشار می ره یا نه!

.

خاطره  های محوی از سالهای قبل میگه که اون سالها، چند ساعت به تحویل سال خلوتی می کردم و 

نگاهی به  "خودم" توی سالی که گذشت می کردم

راستش اما، این لحظه رغبتی ندارم خودی که تموم سال و هر لحظه جلوی چشمم بوده و ازش فرار می کردم رو 

بخوام مجدد مرور کنم

این فشار زیادی بهم میاره!

گرچه ، با خودم می گم، آخرش که چی ؟!

آخرش که پروندتو میده دست خودت و بهت میگه "اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا"

شاید هم این دل ندادن به حساب، بخاطر شدت وضوحش پیش "منی" باشه که قراره امینم بدونه و حسابمو بده دست خودم

[یادمه تو مدرسه یه وقتایی بعضی معلما امتحان که میدادیم میگفتن خودمون امتحان مون رو تصحیح کنیم

اون وقت با نهایت دقت و حتی وسواس گونه، طوری برگه ام رو صحیح میکردم که بیست معلم به زور می شد نمره قبولی خودم

خط به خط و کلمه به کلمه اش رو بررسی می کردم...]

این همه حاشیه رفتم که بگم

من حسابم پیش خودم روشنه روشنه

من می دونم کیـــم!

شاید تنها جایی که صادقانه باهات برخورد کردم همین یک جا بوده

که من حساب دستمه!

می دونم کجاها دورت زدم مثلا

کجاها توجیه کردم

کجاها فرار

کجاها زیر و رو کشیدم

کجاها ادا در اوردم

که من فقط این یک جا، صادقانه برخورد کردم

حالا هم میخوام صادقانه پشت کنم به احساس خسری که اگر بهش بها بدم همه وجودم رو می سوزونه

.

یکی میگه بپذیر شکست رو.تسلیم شو.

اون یکی داد میزنه...هنوز برای تسلیم خیلی زوده...شاید آنی و لحظه ای فرصت باقی مونده باشه

و من ...چشم براهتم..که بیای.

.

.

.

.

.

 

الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ...

.

.

آخ که چقدر عاجر شدم از گفتن

آخ که واژه و حتی اشک عاجز شدن از توصیف حالم

فقط حسین رو می بینم

که روی بلندی ایستاده

که :

*إِلٰهِى عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الْآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الْأَطْوارِ ،

أَنَّ مُرادَکَ مِنِّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فِى کُلِّ شَىْءٍ

حَتَّىٰ لا أَجْهَلَکَ فِى شَىْءٍ.*

.

صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ،

وَأَعِنِّى عَلَىٰ بَوائِقِ الدُّهُورِ وَصُرُوفِ اللَّیالِى وَالْأَیَّامِ

 وَنَجِّنِى مِنْ أَهْوالِ الدُّنْیا وَکُرُباتِ الْآخِرَةِ 

.

اللّٰهُمَّ إِنَّکَ أَقْرَبُ مَنْ دُعِىَ ، وَأَسْرَعُ مَنْ أَجابَ

 

.

أَسْأَلُکَ فَکاکَ رَقَبَتِى مِنَ النَّارِ ،

لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ وَحْدَکَ لاشَرِیکَ لَکَ ،

لَکَ الْمُلْکُ ، وَلَکَ الْحَمْدُ ، وَأَنْتَ عَلَىٰ کُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ

.

*خدایا از اختلاف آثار و تغییرات احوال دانستم

که خواسته‌ات از من این است که خود را در هر چیز به من بشناسانی

تا در هیچ‌چیز نسبت به تو جاهل نباشم*

.

دوست دارم از سالی که بهم گذشت بنویسم

دوست دارم خودم رو دقیق بازخوانی کنم توی سال پرحادثه ای که گذشت

تو می دونی این مرور چقدر سخت تر از تجربه اولی می تونه باشه حتی

و تو می دونی بعضی بازخوانی ها چه هزینه گزافی روی دست آدم می ذاره

پس کمکم کن...یا قوة کل ضعیف

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۰۲:۲۰
تاسیان ...

الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِى لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ...

.

.

آخ که چقدر عاجر شدم از گفتن

آخ که واژه و حتی اشک عاجز شدن از توصیف حالم

فقط حسین رو می بینم

که روی بلندی ایستاده

که :

*إِلٰهِى عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الْآثارِ وَتَنَقُّلاتِ الْأَطْوارِ ،

أَنَّ مُرادَکَ مِنِّى أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَىَّ فِى کُلِّ شَىْءٍ

حَتَّىٰ لا أَجْهَلَکَ فِى شَىْءٍ.*

.

صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ ،

وَأَعِنِّى عَلَىٰ بَوائِقِ الدُّهُورِ وَصُرُوفِ اللَّیالِى وَالْأَیَّامِ

 وَنَجِّنِى مِنْ أَهْوالِ الدُّنْیا وَکُرُباتِ الْآخِرَةِ 

.

اللّٰهُمَّ إِنَّکَ أَقْرَبُ مَنْ دُعِىَ ، وَأَسْرَعُ مَنْ أَجابَ

 

.

أَسْأَلُکَ فَکاکَ رَقَبَتِى مِنَ النَّارِ ،

لَاإِلٰهَ إِلّا أَنْتَ وَحْدَکَ لاشَرِیکَ لَکَ ،

لَکَ الْمُلْکُ ، وَلَکَ الْحَمْدُ ، وَأَنْتَ عَلَىٰ کُلِّ شَىْءٍ قَدِیرٌ

.

چشم های عباس

چیزی نیست که قسم بدم و...

ساده بگذری

به چشم های عباس

به شرم چشم های عباس

به حسرت بی انتهای چشم های عباس

به چشم های به دیدارِ مادر روشن شده ی عباس.....

نظری!

.

*خدایا از اختلاف آثار و تغییرات احوال دانستم

که خواسته‌ات از من این است که خود را در هر چیز به من بشناسانی

تا در هیچ‌چیز نسبت به تو جاهل نباشم*

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۲۰:۵۹
تاسیان ...

"برکه دلش خوش است به تصویرِ روی ماه؛


یادت میان این دل عزلت‌نشین بس است..."
 

.

تا تو هستی و غزل هست ...دلم تنها نیست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۰۳:۲۷
تاسیان ...

خواستم بگم

اگر دوریم رحمت شو و گر عوریم خلعت شو

وگر ضعفیم صحت شو وگر دردیم درمان شو

اگر کفریم ایمان شو و گر جرمیم غفران شو

.

دیگه نمی گم

أَیْنَ الْمُعَدُّ لِقَطْعِ دابِرِ الظَّلَمَهِ

.

که من

حتی دوتا کلاف نداشتم

که برم سر بازار و ...

ژست خریدارارو بگیرم !

.

و از یاد توست

که شبها

بالش ها خیس می شوند

 .

و نفس ها

از یاد تو

در سینه حبس می شوند

 .

دوست و دشمن

از بیرون و درون

طعن میزنن

تو دیگه مهر تایید نزن به طعن هاشون

با نبودنت !

.

.

من بیش از همه

به "تــو" مدیونم

به رویای بودنت !

.

#شبانه ی_موقتانه!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۱۹
تاسیان ...

نه مثل کوه محکمم نه مثل رود جارى ام

نه لایقم به دشمنى نه آن که دوست دارى ام

 

تو آن نگاه خیره اى در انتظار آمدن

من آن دو پلک خسته که به هم نمى گذارى ام

 

تو خسته اى و خسته تر منم که هرز مى روم

تو از همه فرارى و من از خودم فرارى ام

 

زمانه در پى تو بود و لو ندادمت ولى

مرا به بند مى کشد به جرم راز دارى ام

 

شناختند عامیان من و تو را به این نشان

تو را به صبر کردنت مرا به بى قرارى ام

 

چقدر غصه مى خورم که هستى و ندارمت

مدام طعنه میزند به بودنم ، ندارى ام

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۳۰
تاسیان ...

 

"وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر

جز کوچه ی چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت ها الهی نیست دیگر

این جذبه ها خواهی نخواهی نیست دیگر"

.

.

پریشانی-3

 

"با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است"

.

.

بیچاره ما که پیش تو از خاک....کمتریم :)

.

امشب می گفت : تو هم خیــلی کم حرف شدی

لابد نمی دونست چقدر دلم میخواد حرف بزنم و ..

چقدر حرفهای نزده راه گلومو بستن

هیچکس هم ندونه

حتی خودم هم ندونم

تو که باید خوب بدونی!:

" رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم با دوست بگوییم که او محرم راز است".

.

#سیدنا...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۴۹
تاسیان ...

هر موقع دلتون برای مامانتون تنگ میشه می تونید ببینیدش؟!

.

.

خوش بحالتون !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۸ ، ۱۹:۱۴
تاسیان ...

توی تنگ ترین و تاریک ترین زندان جهان اسیرم

می دونی ؟!

.

#اسیر _خویش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۱۵
تاسیان ...

ای که برداشتی از شانه ی موری باری
بهتر آن بود که دست از سر من برداری

ظاهر آراسته ام در هوس وصل ولی
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری

هر چه می خواهمت از یاد برم ممکن نیست
من تو را دوست نمی دارم اگر بگذاری

موجم و جرأت پیش آمدنم نیست مگر
به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

بی سبب نیست که پنهان شده ای پشت غبار
تو هم ای آیینه از دیدن من بیزاری

.

واژه هم که نداشته باشم

خدارو شکر شعر هست

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۱
تاسیان ...

چشم آهو چه مگر گفت به سرپنجهء شیر
که شد از صید پشیمان و سر افکند به زیر

اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی پیش من ای مرگ! حقیر است حقیر

منّتی بر سر من نیست اگر عمری هست
پیش این ماهی دلمرده چه دریا، چه کویر

چو قناری به قفس؟ یا چو پرستو به سفر؟
هیچ یک! من چو کبوتر؛ نه رهایم، نه اسیر

از تهیدستی خود شرم ندارم چون سرو
شاخه را دلخوشی میوه کشیده است به زیر

ما به نظم تو خطایی نگرفتیم ای شعر!
تو هم آداب پریشانی ما را بپذیر...

"فاضل نظری"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۰۵:۲۶
تاسیان ...

من گریه ام گرفته

کمی هم به مــن بخند ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۲۴
تاسیان ...

" دست در دست تو دادیم و جهان شکل گرفت

حرکت کرد زمین بعد زمان شکل گرفت

 

مژه‌ات تیر کجی بود و برای پرتاب

چونکه ابروی تو خم گشت کمان شکل گرفت

 

همه انگار که ناخواسته لبخند زدند

نامت آن لحظه که در بین دهان شکل گرفت

 

حفره‌ای بود پر از خون وسط سینه‌ی من

مهرت افتاد به قلبم ضربان شکل گرفت ..."

.

" بی‌عشق نشاط و طرب افزون نشود    بی‌عشق وجود خوب و موزون نشود

  صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد               بی‌جنبش عشق در مکنون نشود"

.

+ بی عشق ...

ادامه نـخــواهم داد.

++ از سری شبهای بدونِ صبح!

.

ازم نخواه توضیح بدم

من

توضیحی ندارم برای این حالم

برای ................................................................................................

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۲
تاسیان ...

" خاموش از آن شدم که به جایی نمی رسد

  فـــــریادهایِ جنگلِ در حــالِ ســـوختن ... "

.

خرم آن روز کـ....

تا "آن روز" ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۰۲:۴۶
تاسیان ...

 

نمی دونم احساسم رو ، وقتی دیدم تیغ خودش توی برگش فرو رفته و سوراخ و زردش کرده (کشته اش!)،

چطور با کلمات بیان کنم

فقط می تونم بگم ...دردناک بود

 

.

اولین بار که دیدمش انقد از دیدنش به وجد اومدم که محوش بودم تا دقایقی

شاید تو اولین نگاه گل های کوچیکش به چشم بیان اما یکم که نگاه کنی

انبوهی تیغ بزرگ و تیز می بینی که بین اش فقط چنتا گل کوچولو هست

راستش ... وقتی دیدمش با خودم فکرکردم

اگر قرار بود یه گیاه خلق بشم

احتمالا یه کاکتوس مرجان باید می شدم ( البته امروز با دیدنش مطمئن شدم :)) )

خریدمش چون شبیه بودیم...دوسش داشتم چون...من نبود .

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۰۲:۲۵
تاسیان ...

هیچ کاری نیست که دلم بخواد انجام بدم

هیچ حرفی هم برای گفتن نیست

هیچ رویایی هم نمونده ؛

حتی ...

رویــای اومــدنت .

.

 

"دیگر ای باد صبا دست ز بختم بردار

خبر از یار نیار

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم

 

 

 

مگر این غم ز سرم دور شود

ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟"

.

...

منو ....ببخش ...ماه من!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۸ ، ۲۲:۳۹
تاسیان ...

 

"3

ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!

بینوا، مضطرا، قابل من!

با همه خوبی و قدر و دعوی

از تو آخر چه شد حاصل من،

جز سرشکی به رخساره ی غم؟

4

آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی

که رهِ رستگاری بریدی؟

مرغ هرزه درایی، که بر هر

شاخی و شاخساری پریدی!

تا بماندی زبون و فتاده؟

5

می توانستی ای دل، رهیدن

گر نخوردی فریب زمانه،

آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس

هر دَمی یک ره و یک بهانه

تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی،

6

تا به سرمستی و غمگساری

با فسانه کنی دوستاری.

عالمی دایم از وی گریزد،

با تو او را بُوَد سازگاری

مبتلایی نیابد به از تو.

7

افسانه: مبتلایی که ماننده ی او

کس در این راهِ لغزان ندیده.

آه! دیری است کاین قصه گویند:

از برِ شاخه مرغی پریده

مانده بر جای از او آشیانه.

8

لیک این آشیانها سراسر

بر کفِ بادها اندر آیند.

رهروان اندر این راه هستند

کاندر این غم، به غم می سرایند ....

او یکی نیز از رهروان بود..." نیما-افسانه

.

... اونوقت فرقم با مرده چیه ؟

- خیلی فرق داری..

محبت حالیته !

این بزرگترین فرق . و خیلی چیزا...

+واقن فک میکنی من محبت حالیمه؟:))

-فک نمی کنم . دیدم...

.

نمی گم بزرگترین چالش من با خودم همین بوده همیشه

که محبت حالیم نیست!

دردناکه که تصویر من از خودم با تصویری که بقیه دارن انقدر متناقضه

تصویر واقعی من ...کدومه ؟!

.

یَا رَبِّ!

وَأَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِى عَنْ قَلِیلٍ مِنْ بَلاءِ الدُّنْیا وَعُقُوباتِها ، وَمَا یَجْرِى فِیها مِنَ الْمَکَارِهِ عَلَىٰ أَهْلِها...

فَکَیْفَ احْتِمالِى لِبَلاءِ الْآخِرَةِ وَجَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیها ؟

 

.

محبت... اینکه تو رو کرد قسیم النار و الجنه!

شاید با این محبت اش ما رو مغرور کرد ...ما رو گناه کار بار اورد و بهش عادت داد

اما این مغرور فریب خورده...

گرچه با خیالِ راحت از داشتن تو، هر بار فرار کرد

اما...

هر بار با سرعت بیشتری برگشت ...به هوای چشم هات !

.

"هرچند ظالمانه سپردی مرا به غم

مدیون چشم های تو هستم هنوز هم ..."

.

"ای علاج دل، ای داروی درد

همرهِ گریه های شبانه،

با من سوخته در چه کاری؟"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۸ ، ۰۲:۲۳
تاسیان ...

چرا نمی تونم جلوی اشک هام رو بگیرم

هر بیت اش آتیشم می زنه... می دونی ؟؟؟؟

.

کَتبْتَ قِصَّهَ شُوْقی و مَدمَعی باکی  بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی


بسا که گفته ام از شوق با دو دیده ی خود   اَیا مَنازِلَ سَلمی فَأیْنَ سِلْماکِ؟


عجیب واقعه ای و غریب حادثه ای   اَنا اصْطبرتُ قَتیلاً وُ قاتلی شاکِی !


که را رسد که کند عیب دامن پاکت  که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی


ز خاک پای تو داد آبروی لاله و گل   چو کِلکِ صنع رقم زد به آبی و خاکی


صبا عبیر فشان گشت ساقیا برخیز   وَهاتِ شَمسَه کَرْمٍ مُطَیِّبْ زاکِی


دَع التَّکاسُلَ تَغْنَمُ فَقَد جَری مَثَلٌ   که زاد راهروان چُستی است و چالاکی


اثر نماند ز من، بی شمایلت آری   اَری مَآثِر مَحیای مِنْ مُحَیّاکِ :((


ز وصف حُسن تو حافظ چگونه نطق زند  که همچو صنع خدایی وَرای ادراکی

.

.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۶
تاسیان ...

اینطورم نیست که اولین شبی باشه که " خواب نمی برد مرا" !

فقط

آدما فکر میکنن این قدر حرف نزدن درباره درونیاتم احمقانه اس

از تو چه پنهون، خودمم گاهی همین فکر رو می کنم

می خوام قوی باشم اما

فکر میکنم این خودش یه ضعف بزرگه

می دونم

 .

دنیا

شب داره

روز داره

بالا داره

پایینم داره

اما

چرا شبِ من

اینهمه طولانی شده ؟

چرا این پایین....بالایی نداره ؟!

چرا این چاه ...اینهمه عمیقه ؟

.

منو نمیبینی ؟

دارم با خودم چکار میکنم!

تو که..

تو که همیشه منو از دست خودم نجات می دادی !

نمی خوای که منو ...با خودم تنها بذاری ؟!!!

.

می بینی؟

کلمه ندارم باهات حرف بزنم

نه که نخوام

فقط

دیگه کلمه ندارم برای گفتن حرفهام ....

.

" خواب نمی برد مرا

 یـــار نمی خرد مرا

مرگــــــ نمی درد مـرا ...

آه چه بی بهــا شدم ."

.

+ کاش واقعا میتونستم با کسی حرف بزنم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۰۲:۳۰
تاسیان ...

.... بعدش متوجه شدم

که زیادی فکر کردن به گذشته

یعنی من الان خوشحال نیستم ...

.

.

.

.

.

 

لکَ الحمدُ علی حُسنِ بلائِک و صُنعِکَ عندی خاصة

.

خلاصه دو خطی یا شاهد کل نجوی می خواد بگه

خدایا!

به مولا علی قسم که غلط کردم

منو به مولا علی ببخش و ...

(به مولا علی) ، مولا رو بهم ببخش !

.

" به یاد چَشــــم تو خــود را خـــراب خواهم ساخت

  بنــای عهــــد قدیـــم استـــــوار خواهــم کرد ...."

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۸ ، ۲۳:۱۷
تاسیان ...

تلخ کنی دهان من قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من آب به این و آن دهی

 

جان منی و یار من دولت پایدار من

باغ من و بهار من باغ مرا خزان دهی

 

یا جهت ستیز من یا جهت گریز من

وقت نبات ریز من وعده و امتحان دهی

.

.

گه بکشی گران دهی گه همه رایگان دهی

یک نفسی چنین دهی یک نفسی چنان دهی.................

.

جز تو

...که تو هم ...نیستی!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۸ ، ۲۱:۳۹
تاسیان ...

" خون می چکد از دیده در این کنجِ صبوری

  این صبر که من می کنم افشردنِ جان است"

.

" گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

  دانی که رسیدن هنرِ گامِ زمان است ! "

.

" تو رهرو دیرینه ی سر منزلِ عشقی

 بنگر که زِ خونِ تو به هر گام نشان است"

.

" دلِ من! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی

چه هنر به کار بندم که نماند وقتِ کاری"

.

" سحَرم کشیده خنجر که چرا شبت نکشته است

تو بکُش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری "

.

" نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم

منم آن درختِ پیری که نداشت برگ و باری"

.

مهم نیست چقدر به محکم بودن تظاهر کنم

لازمه بهت بگم ... که چقدر شکستم ؟!

من

سختمه !

خیلی سختمه...

.

وَ اِرْحَمْ ضَعْفِی وَ فَقْرِی وَ فَاقَتِی وَ مَسْکَنَتِی

فَإِنَّکَ أَعْلَمُ بِهَا مِنِّی وَ أَنْتَ أَعْلَمُ بِحَاجَتِی

یَا مَنْ رَحِمَ اَلشَّیْخَ یَعْقُوبَ حَتَّى رَدَّ عَلَیْهِ یُوسُفَ وَ أَقَرَّ عَیْنَهُ

یَا مَنْ رَحِمَ أَیُّوبَ بَعْدَ طُولِ بَلاَئِهِ

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۸ ، ۰۰:۰۰
تاسیان ...

1.بذار آخرش رو همین اول بگم بهت

می دونم وقتی بنده ات حاضر نمی شه بت های کوچیک و بزرگ قلبش رو با دستهای خودش بشکنه

اونوقت اگر تو خیلی خاطرش رو بخوای

خیلی که بخوای سرش منت بذاری و از فضل خودت براش نصیبی قرار بدی

_ اونم وقتی بنده ات شده مصداقِ " و من اعرض عن ذکری"...وقتی تو معیشت اش رو ضنک قرار میدی و 

تهدیدش می کنی اگر تو خدای لحظه هاش نباشی راهی به بهشت نداره..._

توی بلا غوطه ورش می کنی!

بنابراین حرفها و فکرهام رو...طوری که هستم رو ..پای ناشکری نذار

من از اعماق قلبم ممنونم ازت...

بابت تک تک این لحظه های سخت ِ کشنده

بابت دونه دونه شکستن بتهای این بت خونه...این خونه ی تو!

فقط ...فقیرم!

 

2. سخت ترین قسمت ماجرا اما، اونجاست که مجبوری ! محض خاطر دیگرانی

_که از قضا درکی هم از ملاحظه ندارن_، ملاحظه شون رو کنی و خیلی عادی رفتار کنی

توی جمع حاضر بشی و لبخند بزنی و گپ بزنی و شوخی کنی و ...از نگاه های خیره ی جستجوگرشون 

بی توجه عبور کنی...

بری و بیای و پاشی و بشینی و ....نفس بکشی که کسی دلش نشکنه

کسی احساس تنهایی نکنه

کسی غمش نگیره

یکی احساس بهتری پیدا کنه..

بعد خودت رو یادت بره

زندگی کردن رو یادت بره

خودت بودن رو........یادت بره!

فرصتی برای برگشتن به زندگی عادی پیدا نکنی

که بقیه عادی زندگی کنن.

 

3. وسط اسباب کشی هستیم که چیزی میگه

اولش متوجه نمیشم

پرسشگر به ف نگاه میکنم، که خودش دوباره جمله اش رو تکرار میکنه

با لهجه افغانی و لحن شیرین و البته قیافه غمگینی، که:

_میگم شما مادر ندارین؟!

چند لحظه سوالش رو توی ذهنم حلاجی می کنم

توی یک هفته بنّایی که مادری ندیده

امروزم که چیزی ندیده

جوابش ساده و کوتاهه

+نـه.

_من نمیدونستم...همین امروز فهمیدم...خیلی ناراحت شدم...و....

لحن و قیافه اش به غایت غمگین بود

باید اعتراف کنم خالصانه ترین ترحمی! بود که تموم این مدت از کسی دیده بودم

انقدر شیرین بود حالتش که تا ساعتها با یاداوریش شاد می شدم [ :)) ]

تموم تلاش ها برای محکم بودن تو تموم این مدت

برای تحملِ ترحم های تهوع آور و حال بهم زن نزدیکان!

برای دلسوزی های عجیب غریب و مشورت دادن های بیخودشون

همگی با جمله ی ساده ی یه غریبه انگار پاک شدن

انگار تو راه های خیلی خیلی ساده تری هم داری...برای تسکین قلب ها :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۸ ، ۰۱:۰۰
تاسیان ...

"به باور دل ناباورم نمی گنجد هنوز هم ...

که مرا با تو این فـــــــــــــــــــــراق افتاد "

.

.

خیلی بده هیـــچ حرفی برای گفتن ندارم ؟!!!

.

بعد نوشت:

الان که فکرشو میکنم..

یادم نمیاد آخرین بار کی "منتظر" شب جمعه بودم

اون وقتا شب جمعه زمان نبود..یک عالم جدید تو دلِ عالمِ فعلی بود

حالا ...

انگار مدتها از بودنم میگذره ...که شب جمعه شده یکی از شبهای هفته فقط!

چه مدته که شب جمعه دیگه عطر سیب نداره ؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۰۰:۳۷
تاسیان ...

"عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید

خوبان هنوز منکر دلهــــای خسته‌اند ... " بیدل

.

.

ما غنیمت های بی رویای این جنگ های سردیم!

.

زندگیمون کو؟ ببین .. ما کشته های بی نبردیم!

.

لاااااااقل...پس بدین گریه هامو ....

.

* تلخه اما...موقت!

.

 

 

+ بعد از مدت ها ببین حال واژه هامو...واژه های عاریتی بریده بریده ی نارسای...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۳
تاسیان ...

"عالم تمام خون شد و از چشم ما چکید

خوبان هنوز منکر دلهــــای خسته‌اند ... " بیدل

.

.

.

نوشتن برای من به نوعی ارتباط با خودم بود

هر وقت نمی نوشتم می دونستم این ارتباط مخدوش شده

اون وقت

"تـــو" محور نوشته هام بودی

واژه هام از تو مایه می گرفتن برای پا گرفتن

قصه ی دلتنگی تو بود یا شوق دیدنت...

یا ذوق داشتنت ...بودنت...

بعد منم کم کم پیدا می شدم

با خودم آشتی می کردم

گم بودن...نبودن...تموم می شد

حالا...

باید بترسم که ولم کردی ؟

بترسم از دستت دادم؟

یا صبور باشم و شکر کنم که اگر با دیگرانش بود میلی ...

که البلاء للولاء

که اگر کسی رو دوست داشته باشی در بلا غوطه ورش می کنی؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۲
تاسیان ...

وقتی توی جوونی پیر می شی

خیلی بیشتر از وقتی که توی پیری پیر میشی،

پیر می شی

 

می فهمی ؟!!!!!

 

+ یک تلاش ناتمام برای نوشتن فکرهای چند لحظه قبل تر

زیادی طولانی شده بودن اون فکرها؟یا تو زیادی پیر شدی ؟!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۸ ، ۰۴:۳۸
تاسیان ...

از زبان دیگران درد دلم باید شنید

کز ضعیفی ها چو نی راه سخن گم کرده ام _بیدل دهلوی_

.

گاهی ، خوندنِ بعضی نوشته ها تسکینم می داد

چرا که اونها بخش زیاد یا مهمی از احساسم رو خیلی بهتر از من در قالب واژه ها بیان می کردن

و خوندنشون خیلی خیلی لطف بزرگی بود برام

مثل برداشته شدن یه بار سنگین از دوشم بود

ولی احساس می کنم از خوندن همچین پستایی چند ماهی گذشته

کاش بازم بنویسن

من که 

خالی تر از اونم که برای وصف این روزا و...این حالِ عجیبِ هیچ وقت تجربه نشده م،

واژه ای داشته باشم

.

کاش امشب ببینمت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۰۵:۴۰
تاسیان ...

سلام بر روندگان آن جاده ی بی انتها....

.

شکسته بال و پرم

می بینی؟!

.

داشت گوشه ای میمرد

که فقط دلتنگ بود

که فقط...

نه بال پر زدن داشت...نه پای رفتن...

نه حتی

نای صدا زدنت رو...

.

تموم روز تصویرت جلوی چشمام بود و تو‌دلم‌خون گریه میکردم

دست به محاسن گرفتی و می باری و عرفه میخونی

دوست داشتم توی اون لحظه ات حل بشم

.

وحشتِ غیرقابل وصفی داره

حالِ بچه ای که مادرش رو گم کرده

چیزی مثل تماما خالی شدن

یکباره و تماما خالی شدن

هولناک تر از سرازیری قبر و سکرات و سوال جواب و...

چرا که مادرا، خدای بچه هاشونن.

.

چی دارم می گم؟!!!

.

یادمه یکبار وقتی بچه بودم گم شدم

انگاری یکباره دنیا شده بود یه قالی کوچیک

که تند و خشن از زیر پام کشیدنش

تموم آدما که تا لحظاتی قبلتر فقط یکسری آدم عادی بودن

تبدیل شده بودن به پیکره های سیاه و ترسناکی که 

یکیشون دزد بود و یکیشون قاتل و ....

با اینحال تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که «من گم شدم»

راستش هیچکدوم از اون ترسها، که همگی یکباره هجوم اورده بودن،

اصلا مهم نبودن و هیچ منو درگیر خودشون نکرده بودن

من فقط اون مسیرو ده‌ها بار مثل دیوونه ها با نهایت سرعت

میرفتم و برمیگشتم و منتظر بودم پیدا بشم

نمیدونم دقیقا چیه گم شدن من رو اونقدر هراسون و حیرون کرده بود

شاید این مفهوم که من..جایی که باید باشم نیستم

یا پیش کسی که باید باشم نیستم

یا ...

آره..

حالا که فکر میکنم

چیزی که بیشتر از همه بهش فکر میکردم وقتی با سرعت می دوییدم

این فکر بود که الان که گم شدم

یکی داره دنبالم میگرده

یک نفر، یک‌جایی نگرانمه و ... با نگرانی داره دنبالم میگرده

بیشتر از همه به حال مامانم فکر میکردم و ... بیشتر میترسیدم

.

گمونم این باور قلبی

که تو منتظرمی

که تو یکجایی دنبالم میگردی

انقدر بهم ریخته روزامو

من از دویدن خسته ام

بیا

قبل از اینکه‌دیر شه بیا.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۳:۰۰
تاسیان ...

«کسی باور نکرد این آدم بی شکل

بغیر از عشق با چیزی

موافق نیست.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۸ ، ۲۱:۴۲
تاسیان ...

لحن اش و شادی ای که تو صداش بود موقع‌گفتنِ جمله ی

«خانمِ ... مبارکتون باشه..»

تسکین دهنده بود

و من خیلی از آقای پستچی بابتش ممنون بودم

برای منی که موقع گرفتن اش غمگین بودم

و فکر میکردم اگر قرار بود برم الان حتما روی ابرا بودم

آقای پستچی ممنون

برای اوردنش

و برای خوشحالی صداتون موقع ادا کردن اون جمله

.

خیلی خیلی ممنون.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۸
تاسیان ...

همین چند لحظه قبل تر مشخص شد

امسال نمی رم

.

می گمش عادت ندارم بقیه برن من نرم

میخنده میگه ما کلا عادت نداریم بریم

تاحالا نرفته بود

دوست داشتم همونجا بشینم براش گریه کنم

کاش همه مردم دنیا بدونن و بیان و بچشن

طعم اون جاده ی بی انتها رو

طعم پای پیاده

خسته گشنه و تشنه و غبار آلود ، اومدن تا تو رو...

حسین!

.

+میاد خاطراتم جلوی چشام ...

++حالا پاسپورتم که برسه...چطوری بگیرمش.هوم؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۸ ، ۱۸:۵۹
تاسیان ...

هجوم واژه ها

اجازه نمیده حرفی که می خوام بزنم

تو علی الحساب بدون

دلتنگتم.

.

پاسپورتم رو باید‌تمدید کنم

هنوز هیچ کاری نکردم

هنوز معلوم نیست برم یا نرم

با اینحال به نرفتن فکر نمیکنم

یعنی نمی‌تونم تصور کنم وقتی بقیه دارن میان پیشت

من تو‌خونه نشسته باشم و حسرت بخورم

این روزا چهره شهر سیاه تر نشون میده

فقط نگاه کردن بهش،غمگینم میکنه

فکر اینکه فقط ده روز توی کل سال هست

که نفس می کشم

که زندگی میکنم

که بیشتر از همیشه خودمم

ولی ممکنه این ده روز رو از دست بدم

حالمو خراب میکنه

دیوونم میکنه

.

خیلی راحت در جواب اینکه چرا نمیذاره برم

میگه چون دوست ندارم بری

فقط با خودم فکر میکنم

چقدددر راحت این جمله رو‌ ادا میکنه

چقدر راحت درک نمیکنه این رفتن برای من

صرف یک سفر

صرف یک زیارت

یک با پای پیاده از جایی به جایی رفتن نیست

که یک شکل جدید از زیست هست

که تووش بیش از هر وقت دیگه ای احساس بودن میکنم

تنها شکلی از بودن که میتونم «خودم» رو‌ تووش بپذیرم

اما میگه نه و وقتی قبول میکنه که زمان زیادی نمونده

گرچه با تجربه سفر پارسال شاید نباید نگران باشم

ولی احساس میکنم توی همین چند ماه

قلبم پیرتر از اون شده که تحمل کمترین هیجانی رو داشته باشه

خسته تر از اونم که...

.

قرارمون چیشید؟...

آهسته تر برو..بذار...منم باهات بیام...

دیگه نمیکشه پاهام...که پابه پات...بیام.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۳:۱۸
تاسیان ...

میگه می دونم سخته

توکل کن بر خدا

یاد روایت اِعراب قلوبی که یکی دو روز پیش خونده بودم میفتم

یکجاش فرموده :

... و فتح القلب فی الرضا عن الله

و (حالت)فتح قلب در رضایت از خداست ...

 

 ... و اذا انقاد القلب لمورد قضاء الله بشرط الرضا عنه کیف ینفتح القلب بالسرور و الروح و الراحه

و وقتی در برابر قضا و تقدیر الهی تسلیم شد و حالت رضا و خوشنودی از خدا داشت دل باز می شود و یک حالت

سرور و خوشحالی و آسایش سراسر قلب را فرا میگیرد

 

... و علامة الفتح ثلاثة اشیاء : و علامت فتح قلب سه چیزه

   التوکل و الصدق و الیقین ...

.

فکرم می ره پی ذکر عقیقم ...توکلت علی الله

توکلت علی الله ؟؟؟!

.

نمی دونم این حالی که دارم صبره یا چی

کشون کشون روی صفحه زندگی خودم رو جلو می کشم

و سعی می کنم این حالت رو به صبر شبیه تر کنم تا هرچیز دیگه ای

.

فقط یک چیز رو می دونم

که من

بابت تموم نعمت های بی شماری که بهم دادی

ممنونم

بابت نعمت عمر

بابت این جوونه ی کم جون محبت

نه

بابت این درخت تنومند محبت که ریشه هاش تا انتهای هستی من رفته

بسیار ممنونم

هرچی درده

هرچی زخمه

هرچی مشکله

فدای یه تیکه از آینه های ، آینه کاریهای حرم موسی بن جعفر

فدای چشم های مهربون سید حمزه

فدای همون دیوار کناری حرم سید کریم که هربار سرم رو بهش تکیه می دم

.

فتح القلب من اما،

فکر چشم هاته

وقتی تو نیمه های تاریک شب نگام می کنی

وقتی صدام می کنی...با چشم هات

با چشم هات که تموم هستی منن

با چشم هات به زندگی دعوتم می کنی

چی میگم؟

چشم هات چشمه های حیات منن

چشم هات که محض خاطرشون ...منو آفرید!

.

من هیچ وقت فکر نکردم چشم هاتو بستی

یا چشم برگردوندی

می دونم

منم که ایمانم به چشم هات ضعیفه

این منم که هی کم میارم و نمی کشم پابه پات بیام

منم که ...منـــــم.

.

+ اومده بودم یه چیزای دیگه بنویسم اصلا !

حرفهام شباهتی به این متن نداشت.حتی یک کلمه.

تهش اما همیشه خوشحالم

یکجورایی گفتن این حرفها

جدای اینکه اینجا نوشتن نداره

بقول اون شاعر "پیش مردم گله از یار؟همینم مانده ست"!

.

ولی

اگر لبخند می زنم و بقیه رو دلداری می دم

نه که سختم نیست

نه که نیاز ندارم بغلم کنی

بیشتر از هر وقت دیگه ای 

بیشتر از هر وقت دیگه ......

هیچی.

بیا فقط

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۱:۴۸
تاسیان ...

تو اعمال مسجد کوفه،بعد از نمازی که تو ستون سوم(مقام امام زین العابدین.ع.)خونده می شه

یه دعای خیلی لطیفی هست

.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ‏

 

اللَّهُمَّ إِنَّ ذُنُوبِی قَدْ کَثُرَتْ وَ لَمْ یَبْقَ لَهَا إِلاَّ رَجَاءُ عَفْوِکَ

 

خدایا گناهان من بسیار است و بر آن گناهان دست آویزى باقى نمانده به جز امیدم به عفو و بخشش تو

 

وَ قَدْ قَدَّمْتُ آلَةَ الْحِرْمَانِ إِلَیْکَ

 

اکنون ابزار محرومیت را که تهیدستی و نیازمندی است تقدیم کردم

 

فَأَنَا أَسْأَلُکَ اللَّهُمَّ مَا لاَ أَسْتَوْجِبُهُ

خدایا از تو می خواهم آنچه را سزاوارش نیستم

 

وَ أَطْلُبُ مِنْکَ مَا لاَ أَسْتَحِقُّهُ‏

 

و از تو می طلبم آنچه را مستحقش نمی باشم

 

اللَّهُمَّ إِنْ تُعَذِّبْنِی فَبِذُنُوبِی وَ لَمْ تَظْلِمْنِی شَیْئًا

 اى خدا اگر مرا عذاب کنى پس سبب گناهان من است و تو بر من هیچ ظلم و ستم نکرده‏ اى

 

وَ إِنْ تَغْفِرْ لِی فَخَیْرُ رَاحِمٍ أَنْتَ یَا سَیِّدِی‏

 

 اگر مرا ببخشى و بیامرزى تو بهترین مهربانانى اى آقاى من

 

اللَّهُمَّ أَنْتَ أَنْتَ   خــدایا تـو تـــویـی

وَ أَنَا أَنَا             و مــن منـــــم

 

أَنْتَ الْعَوَّادُ بِالْمَغْفِرَةِ   تو بسیار معتاد به آمرزشی

وَ أَنَا الْعَوَّادُ بِالذُّنُوبِ‏    و من بسیار معتاد به گناهانم

 

وَ أَنْتَ الْمُتَفَضِّلُ بِالْحِلْمِ  تویی که تفضل می کنی به بردباری

وَ أَنَا الْعَوَّادُ بِالْجَهْلِ‏       منـــم که بسیار معتــادم به نادانی

 

اللَّهُمَّ فَإِنِّی أَسْأَلُکَ   خدایا از تـــو درخواست می کنم

یَا کَنْزَ الضُّعَفَاءِ         ای گنج ناتوانان

یَا عَظِیمَ الرَّجَاءِ        ای بزرگ امید

یَا مُنْقِذَ الْغَرْقَى        ای دستگیر غریقان

یَا مُنْجِیَ الْهَلْکَى      ای نجات دهنده هلاک شدگان

یَا مُمِیتَ الْأَحْیَاءِ        ای میراننده زندگان

یَا مُحْیِیَ الْمَوْتَى‏       ای زنده کننده مردگان

 

أَنْتَ اللَّهُ الَّذِی لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ‏   تویى خداى یکتایى که جز تو خدایى نیست

 

أَنْتَ الَّذِی سَجَدَ لَکَ

شُعَاعُ الشَّمْسِ وَ نُورُ الْقَمَرِ وَ ظُلْمَةُ اللَّیْلِ وَ ضَوْءُ النَّهَارِ وَ خَفَقَانُ الطَّیْرِ

تویی که سجده کرد برایت

شعاع خورشید،نور ماه،و تاریکی شب و روشنایی روز و حرکت بال پرندگان

 

و ....باقی دعا

.

ولی خودمونیم

به دعـا نه

به چشم هات محتاجم

به چشم هات .

.

انقد روزای سختی باشه که واسه طاقت اوردن

تند تند به خودت بگی

یکم دیگه

فقط یکم دیگه مونده

طاقت بیار .

.

طاقتــــــــ بیار ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۱:۲۱
تاسیان ...

انگار

"خــودم" رو از دست دادم

نه زمان رو

نه مکان رو

نه نعمت هات 

نه جوونی و عمر

نه حتی تــــو رو

فقط انگار

"خـــودم" رو از دست دادم

.

این حال، من رو یاد آیه 19 حشر میندازه

" و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم ..."(آخرِ آیه رو هم مثلا فراموش کردم)

فکر می کنم قبل تر هم از این "خودفراموشی" گفته بودم...از این "بی خـویشی"

.

منِ دیوانه چو زلف تو رها می کردم ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۹
تاسیان ...

همش از خودت بپرسی

من «اینجـا» چکار میکنم!؟!؟

خودت جوابی نداشته باشه ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۵
تاسیان ...

" بضَرْبِ سَیْفک قَتْلی حَیاتنا أبدا       لأنَّ روحی قدْ طابَ أنْ یَکونَ فداکَ "

97.7.7

.

+ چقدر احساس می کنم که برای این حرف ها

پیــرم

پیر و خسته

.

+ "گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ..."

.

++ یه دلم می گه 

دِ پاشو برو دیگه...سید کریم نری کجا بری؟

 

یه دلم می گه

بشین سرجات

با کدوم روو می خوای بری؟

 

باز اون یه دلم می خواد بگه خودشون گفتن هیچوقت پشت به ما نکن

 

که با طرزِ نگاهِ اون یکی دلم، خفه می شه .

.

دستِ منـو بگیـر ...

دیـــوونه تر نشم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۸
تاسیان ...

 

«....غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد ...»

.

خیره به میز کوچیک روبرو فکر میکنه

مثل اینکه این میزه

الان برگرده بگه چرا منو اینجا گذاشتی؟منو بذار اونور

یا چرا اینارو روی من چیدی برشون دار

فکر کن چقد میتونه مسخره باشه

حالا من که پیش تو از این میز چوبی بی جون ناچیزتر و کمترم

ته ته های وجودم داره غر میزنه و چون و چرا میاره تو کارهات

این شکرها اما فقط زبان قالِ نه زبان حال

حالم اما

درست شبیه گِله است

شبیه غَم

شبیه اندوه

شبیه اعتراض

شبیه...یأس! حتی

اصلا شبیه چیزی که ادعا میکنم و می خوام

نیستم

می دونی!؟

.

حدس میزنم فهمیده مشکلی هست

از اون وقت هربار منو میبینه

غلیظ تر و با ابراز خوشحالی بیشتری سلام میکنه

خنده ام میگیره. اما،

ازش ممنونم

گرچه این چیزی نیست که برم و مستقیم بابتش تشکر کنم

اما تو دلم..فکر که میکنم...ازش ممنونم

.

می فرماید:

الله ولی الذین امنوا

یخرجهم من الظلمات الی النور ...

من یاد تو میفتم...

یابن امی...نظری

.

+از نوشتنِ ناامیدی ها و تلخی ها

بیزارم

حالا

امیدوار نه

اما ناامید هم نیستم

میشه اصلا؟! که‌نه امیدوار بود و نه ناامید!؟

شاید این معلق بودن

این روهوا بودن

واسه خاطر همین باشه.ها؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۴
تاسیان ...

اونوقت وقتی از روزای جوونی(م) بپرسن

چی باید بگم؟!

مثلا بگم،

سـوزوندمش!؟؟؟(همین!؟)

بعد،

اونان که به آتیش می سوزونن منو

یا خودمم که آتیش می گیرم و...

میسوزم و میسوزم و ...می سوزم!؟

.

راست راستی این روزایی که دارن میگذرن

روزای جوونی ان؟!!!

.

 

+ شب عاشورا که بعد مدتها صداشو شنیدم

هنوزم حرفاش نور بود

صداش نور بود

هنوزم یهو حرفایی میزد که بایــد

وقتی زیر و بم صداش

لرزش صداش

بغضی که فرو میداد و اشکی که میریخت

از بَر بودم

برای یک لحظه انگار آب از آب تکون نخورده باشه

انگار نه انگار چهار سالی گذشته باشه

انگار هنوز همون دختر بیست و یکی دوساله بودم پای درساش

نگاه که میکردی،

فرق اون روزا و این روزا از زمین بود تا آسمون هفتم

باید فقط گوش میدادی

باید چشم میبستی و سعی میکردی از لحن کلامش

بفهمی چطور آدم میتونه خوف و رجاش دقیق یک اندازه باشه

چطور میشه همونقدر که امید واهی نداشت

ناامیدی نابجا هم نداشت

مثل راه رفتن رو یه سیم نازک میمونه، میدونی؟

.

من راستش،

همونقدر که دلیلی برای ناامید شدن نمی بینم

برای امیدوار شدن دنبال بهونه های ساده ای هستم

که از بدِ روزگار، ساده اتفاق نمی افتن

مثلا یه لبخند دلگرم کننده

یه جمله ساده همه چی درست میشه،

عیبی نداره،اینم میگذره،تو میتونی،

مگه خدا مرده که عزا گرفتی،...

راستش

از امیدوار کردن خودم به تنهایی ،

خسته شدم

همین

.

«چیزی نیست که مرا سرِ شوق بیاورد

جز تـو،

که تو هم نیستـی ! »

.

* ..که با وی گفتمی گر مشکلی بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۵
تاسیان ...

نسیم خنکی از پنجره میاد

سگها مثل سگهای آبادی نیستن که دسته جمعی تا خود صبح پارس کنن

گاه کاهی از دورتر صدای پارس دوسه سگ میاد

جیرجیرک اما تقربیا بی وقفه میخونه

به فرار عصر فکر میکنم وقتی وسایلم رو جمع میکردم

آره،کلمه فرار مناسب ترین عنوانه

نمیدونم دقیقا از کی اما، مدتهاست هر رفتنی فقط برای فرار بوده

و حالا که فکر میکنم نه از شهر و خونه و آدم هاش

تموم این مدت

تموم این رفتن ها

فقط برای فرار از خودم بودن

جایی اگر پیدا میشد، خالی از من...خوب بود

خیلی خوب

.

می دونی

صداقت رکن مهمیه توی هرچیز

اونقدر که بد بودن های صادقانه دوست داشتنی ترن

تا خوب بودن های...

شکایتی ندارم به حال و روزم

آواره شدن، طبیعیِ دلیِ که صادقانه ایمان نیورد

و تو که خوب می دونی چقدر کشنده اس

وقتی بفهمی کسی با تو صداقت نداشته

بعد یک به یک کارهاش میاد جلوی چشم هات و به دیده شک بهشون نگاه می کنی

بعد تلخی احساس خیانت همه جونتو می گیره

حالا تک تک لحظه های زندگیم جلوی چشمم رژه می ره

انگار یک منی از من، به منِ دیگه ام خیانت کرده باشه

من به همه چی شک کردم

به تموم خودم

به همه هستی م

به دست و‌پا و زبونم...

و بیشتر از همه، به دلم!

.

می گم

قبل ترها

حال بد راحت میشد حال خوب

لازم نبود اتفاق خاصی بیفته

معجزه لازم نبود تا دل آروم بگیره

قدر پنج دقیقه سجده

قدر فقط پنج دقیقه دیدن سید حمزه و دوکلوم حرف

قدر نیـم نگاه سیدکریم

قدر فقط یه لحظه فکر گنبد طلا و یه سلام راه دور

قدر...

ساده بود می دونی؟!

این حال اما انقدر زشته

که حتی حرم نتونسته مبدل السیئات بالحسناتش بشه

حتی روضه های تو ...نتو....

آخ...حسین....زبونم لال....

.

.

کجا میخوای بری؟؟؟چرا...منو نمیبری...حسین

آهسته تر برو..بذار...منم باهات بیام...

حسین...دیگه نمیکشه پاهام...که پابه پات بیام......

.

یابن امّی!...نظری.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۰
تاسیان ...

دارم اتفاق عصرو براش تعریف می کنم و میخندیم

سعی می کنیم با پایین ترین صدای ممکن بخندیم 

با قسمت ...اش بیشتر از همه می خندیم

نصفه شبی نشستیم به اتفاقی که عصر در حد انفجار عصبانیم کرده بود هرهر می خندیم

میگم حالا که ازش گذشته و از این زاویه بهش نگاه می کنم

همونجاییش که بیشتر از همه عصبانیم کرده بود خنده دار تره

و با یاد آوریش بیشتر ریسه می ریم

همونطور که می خندیم میگه : فک نکنم کسی مث ما اینطوری به مشکلاتش بخنده ...

و بیشتر ریسه می ریم

 

با خودم فکر می کنم حتما کار روضه است ... مثل همیشه آسونش کرده

غروبی می گفتمش...نمیام هییت که برای تو گریه کنم راستش

آخر مجلس اما نگاه که کردم ...حتی یک لحظه هم به مشکلاتم فکر نکرده بودم

همه تو بودی...تموم اون لحظات...فقط تو بودی ...

تو و مصیبت اعظم مون

مصیبت اعظم "مـــا" .

.

ما حال مون خوبه با تموم مشکلات مون

تا وقتی برگهای این شجره ایم ...

یقین داریم تموم این سختی ها نعمتهای بزرگ خدا هستن

تا وقتی از دست شما...از کوثر شما می نوشیم

.

الحمدلله رب العالمین کما هو اهله

.

ادااااشو که میتونیم خوب دربیاریم...ادای آدمای راضی و خوشبین

بیـا همینکارو کنیم

.

* "چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

    ما به امید غمت ، خــاطر شادی طلبیم "

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۶
تاسیان ...

چرا 

خودمو در گذشته، واضح به یاد نمیارم ؟

گذشته؟!!کی بود اصن ؟

نمی دونم قبلا چطوری بودم!

چه فکری می کردم...وقتی یه تصمیمی می گرفتم ؟!

چرا بخاطر نمیارمش؟

ترسناکه!

.

.

.

 

"... آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

... 

 
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست."

.

امشب اولین شبی بود که رفتم هیئت!

یعنی دال زنگ زد گفت شب بریم امامزاده قاسم

گفتم بریم

بی هیچ فکری

بی هیچ خواستنی و نخواستنی

مثل ذرات معلق توی هوا که وقتی نور از لای پرده میاد تو می بینمشون

همونقدر سرگردون و گم

فکر می کردم رفتن به اونجا برام معنای زیادی داشته باشه

( روزهای نوزده بیست سالگی من از اونجا خاطرات زیادی داشت بهرحال

به نظرم میومد هزار سال از آخرین باری که اونجا رفتم می گذره

راستش گرچه تقریبا همیشه با زمان درگیر و گلاویز بودم

این اواخر اما هیچ درکی ازش ندارم

بیش از هر وقت دیگه ای باهاش درگیرم

لحظه ها هزار سال طول می کشن اما نگاه که میکنم چند سال به لحظه ای گذشته

هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که کی بود که مدام میومدم اینجا!؟

آخر هم حــــــدس می زنم باید 19-20 سالگی بوده باشه

فقط اون زمانها بود که انقدر دیوونه بودم

و همچین مسافتی رو با هزار بدبختی و با شوق و بی هیچ خستگی تقریبا هر هفته میومدم)

اما اشتباه می کردم

آدمی که اونجا ایستاده بود و سعی میکرد برای خوندن زیارتنامه تمــرکز! کنه 

تقریبا هیچ ربطی به اون نقطه ی زمین نداشت

فقط می فهمید چنتا برج بدقواره به اون اطراف اضافه شده و گند زده به محل

یا می فهمید حیاط حرم هنوز همون شکلیه

حس می کرد ورودی کمی تغییر کرده و ...

می خوام بگم

وقتی وسط سینه زنهات سینه می زدم

وقتی با اسمت اشک می دوید به چشمام و جای خالی قلبم درد می کشید

احساس می کردم من متعلق به همینجام

متعلق به تو

یعنی جای من یک جایی دور و اطراف توئه

حتی اگر بی ربط ترین موجود روی زمین به تو باشم

اما این احساس

مثل تجربه یه رویای شیرین میمونه

که با بیدار شدن فقط خاطره اش برات مونده

عین سحر و جادویی که غیب میشه

مثل ...

.

راستش

پناهی ندارم

گریزگاهی ندارم

حتی خودمم طرف خودم نیستم

تــــــــو  تنها ذخیره روزهای نداریم بودی...همیشه....همیشه.

.

+ دردم از تو نیست ... درمانم چـرا!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۵
تاسیان ...

 

" این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهانِ من و توست "

.

.

گفته بودمت ، نه ؟

مدتهاست پیاده رفتن های طولانی ، من رو از متن زندگی پرت میکنه بیرون

مفهوم زمان و مکان کمرنگ و کمرنگ تر می شن .. تا اونجا که محو می شن

بعد من می مونم و یه جاده تو دل بیابون ، که انتهاش تو منتظرم هستی

من هستم و جاده ی خالی از من و هرکس...

جاده ای که تمنای رفتن داره ازم

پایی که تمنای رسیدن داره ازت ...

یکهو پا تند می کنم تا از اینهمه غم شاید خلاصی پیدا کردم

تو قول داده بودی .. یادت هست ؟

قول داده بودی من رو جا نذاری   98/01/29

.

حسیــن !!!!

.

یکسری نوشته جلومه از سالها قبل تر ...

سرسری مرور میکنم

یعنی با شروع هر کدوم

انقدر اون سطور

نه!

انقدر نویسنده اون حرفها برام غریبه به نظر میاد

که وحشت میکنم و ادامه نمی دم

شاید هم وحشتم از نویسنده "این" سطوره که اینطور از خوندن اونها فرار می کنم

فقط نمیدونم این وسط

اون خودم بود که بیربط با او حرفها بود

خود فعلی ام هست که با اون حرفها بی ربطه

منم که با خود فعلی ام بیربطم یا ...؟

حتی دوست ندارم اون حرفها رو بخونم یا کسی بخونشون

.

با خوندن بعضیاش

دوست دارم برگردم به قبل از اولین سفرم

اولین ها همیشه ناب هستن

اون آتیشی که از ندیدن حرمت تو سینه ام شعله ور بود

اون همه حسرت

اونهمه خواهش

اونهمه شوق و انتظار رفتن

تازه می فهمم چقدر همه شون ناب بودن

.

.

یکجای اولین سفرنامه م نوشتم:

 

"پیاده روی اربعین

یادت میده

سفر

فقط پای رفتن میخاد و ...

دل ِ رفتن !"

حالا اما فکر میکنم

رفتن فقط دل میخواد

فقط دل

.

"وقتی میشینی برای برگشتن

این برگشتن رو ...

خیلی بیشتر از رفتن .... باور نداری ...

و چقدر سخته ستونهایی که یکی یکی پای پیاده اومدی ...

به سرعت ، معکوس برگردی ...

دوست داری

چشماتو ببندی و ...

نبینی شون !"

چقدر حس بدِ این روزها شبیه اون لحظاته

راهی که با هزار بدبختی پیاده رفتی

با سرعت زیادی برگردی

حالا که فکر می کنم

مدت زیادیه این حس همراهمه

.

" اینکه کربلا کجاست ... !؟

 

شاید زمین کربلا تسکین کوچیکی باشه برای بی قراری های دل ...

اما کربلا هم با اون عظمت

فقط تسکین کوچیکیه برای این همه درد ...

شاید واسه همین 72 تن بی قرار رفتن بودن

شاید قاسم برای همین بیتابی میکرد

شاید علی اکبرش  برای همین بود که ...

شاید عبدالله برای همین دست از دست زینب جدا کرد و دوید ...

اصلا به نظرم عبدالله

تموم هدف خلقت رو مجسم کرد

وقتی اونطور دوخته شد به آغوش حسین ...

انگار خواست بگه ...

جای همتون اینجاست ...

کربلا هم اگر میری ...

واسه اینه که ...

بری تو آغوش حسین ... دوخته شی به سینه حسین ...

اصلا ... برای همین خلق شدی ..."93/9

.

.

.

+به شکل غم انگیزی نمی تونم حرفهایی که می خوام بنویسم

 

++ شبای تولد تقریبا همیشه جزء بدترین شبها بودن

دلیل مزخرف بودن امشب هم همین چند لحظه پیش که چشمم افتاد به تاریخ مشخص شد

یه یازده شهریورِ ... دیگه

گمونم ... بیست و شیش ساله شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۵
تاسیان ...

" بگو رهایم کنند،‌

بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد 

می‌خواهم به جایی دور خیره شوم 

می‌خواهم سیگاری بگیرانم 

می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...! 

- آیا میان آن همه اتفاق 

من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟

.

چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …

چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم، 
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.

چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود، 
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.

.

گاه یاد همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم 
می‌آیم نزدیک شما 
برخاستنِ دوباره‌ی باران را تمرین می‌کنم 
اما باد می‌آید 
و من گاهی اوقات حتی 
بدترین آدم‌ها را هم دوست می‌دارم. 
دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمی‌گیرد 
سرم را کنار همسرم می‌گذارم و می‌میرم 
در انجماد این دیوارها 
دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.." _سیدعلی صالحی_

.

 

+ تمام فکر من شده

منـی که از تــو خالی ام .

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۶
تاسیان ...

 می خندم و از خنده ام آویخته صد اشک

 می گریم و از اشک به چشمم اثری نیست

 

 من مانده ام و خاطره ای دور که جز آن

 در کوی مه آلود دلم رهگذری نیست

 

 یک لحظه نشد با تو به خلوت بنشینم

 یک بار نشد روی تو را سیر ببینم

 

 با یک سبد آغوش به باغ تو رسیدم

 اما نشد "از باغ تو یک میوه بچینم "*

 

 

 ای کاش در آن لحظه که سر می روم از خویش

 در زلف تو پیچد نفس بازپسینم

 

"عمران صلاحی"

 

 

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود. (حافظ)

.

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل ...باطل بود .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۳۶
تاسیان ...

« تو اگر معشوق من نیستی

پس چرا باران می بارد ؟!»

.

می دونی؟

امین الله رو باید تو حرم خوند تا باورش کرد.

تا ببینی «و الاغاثة لمن استغاث بک موجوده» رو

تا نشون بدن خودشونو...سبل شارعه

گرچه تو‌چندان هم مشتاااق نباشی.

.

+و بکم ینفس الهمّ

.

نمی دونم چرا امشب انقدر شب سنگینیه...انگار تموم دنیا رو دلم سواره.. ۰۰:۰۶

.

از تیک تیک ساعت متنفررررم.کاش خواب بیاد...۰۰:۴۶

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۸
تاسیان ...

نگارا، جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

 

جمال یوسف مصری شنیدی؟

تو را خوبی دو چندان آفریدند

 

ز باغ عارضت یک گل بچیدند

بهشت جاودان زان آفریدند

 

غباری از سر کوی تو برخاست

وزان خاک آب حیوان آفریدند

 

غمت خون دل صاحبدلان ریخت

وزان خون لعل و مرجان آفریدند

 

سراپایم فدایت باد و جان هم

که سر تا پایت از جان آفریدند

 

ندانم با تو یک دم چون توان بود؟

که صد دیوت نگهبان آفریدند

 

دمادم چند نوشم درد دردت؟

مرا خود مست و حیران آفریدند

 

ز عشق تو عراقی را دمی هست

کزان دم روی انسان آفریدند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۵۰
تاسیان ...

«لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز می لرزد دلم دستم

باز گویی...

در جهان دیگری هستم.»

.

خط هشت_به مقصد تـو .

.

الحمدلله رب العالمین

.

+ می دونم دیونگیه

من اما هرجای عالم قرار باشه برم

دلتنگ ری و شاهشم

هربار از این شهر لعنتی میخوام برم

نگرانم برنگردم

نگرانم بااااز نتونم تو حرمت نفس بکشم

دیشب حرم از شلوغ ترین وقتها بود..حرم شلوغ قشنگتره :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۳۶
تاسیان ...

 

نگفتم برات،

که این روزها آرزوم تنها  یک شب خوابیدنه!

نمیشد بگم چطور حالیه که با بستن چشم هات کابوس شروع بشه و 

با باز کردنشون ادامه پیدا کنه

که چه کشنده است زندگی تو خواب و بیداری

که خوابت بیداری و بیداریت خواب باشه

که ... 

چِقَدَر واژه ندارم برای گفتنش .... بگذریم!

.

 

قبل تر هم از این فراز دعای یا شاهد کل نجوی گفته بودم برات

"اللهم رب الشیاطین و ما اضلت

خدایا ای پروردگار شیاطین و هرکه را گمراه کردند ..."

که گرچه شاید بیشرمانه به نظر برسه

اما هنوز هم، خیالم رو عجیب راحت می کنه

.

 

یک بار هم گفته بودم 

( این حقیقتِ دردناک ، که من خوشبخت بودم

خیلی خیلی خوشبخت

با تموم این ها

با اعتراف و شکر از تموم نعمت هایی که لایقشون نبودم حتی

می خوام بگم

زندگی م ، به شکل غمناکی ،

خالیه !)

حالا که بیشتر بهش فکر می کنم

انگار این منم که از زندگی خالی ام

خیلی خیلی خالی .

.

 

فقط

نمی دونم چرا گریه م می گیره وقتی می گی

فان مع العسر یسرا ...

ان مع العسر یسرا ...

.

 

« هرجا پی ات رفته بودم ، دلتنگ برگشته بودم

آشفته و خسته انگار ، از جنگ برگشته بودم ..»

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۴۹
تاسیان ...

من از فاضل طینت توام

منو از ریزه های وجود تو آفریده ، خدا

مگر نه ؟!!!!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۸ ، ۰۵:۴۹
تاسیان ...

 

1. 

با تعجب می گم یعنی د خوابیده الان ؟ بااااورم نمی شه !

با لودگی می گه : وااااقعا ! برم بهش بگم خجالت نمیکشی ساعت 10 می خوابی؟

من ساعت 6 صبح تازه می رم قرص خواب می خورم ، اونوقت تو ...

و می خندیم ...

می خندیـــم .

 

2.

" + یکی هست ...منو خوب میشناسه

   و ... گمونم منم کمی بشناسمش

_ خوشحالی ؟!

+ناراحتـم !

_چرا؟!

+ چون منو میشناسه ...

ناراحتــم . "

 

3.

 

" مختار : من به پرسشی بی پاسخ رسیده ام عبیده

 

چطور می شود عشق به حسین را در دلی جای داد که آلوده به شراب است ؟!

 

عبیده : دلم خوش بود که مختار ، عشق مرا باور دارد

 

مختار : باور نداشتم که سوالم بی پاسخ نمی ماند "

 

4.

" تو مستِ مستِ سرخوشی ، من مستِ بی سر سرخوشم

  تو عاشقِ خنــدان لبـی ، من بـی دهان خندیده ام .........."

 

5.

بدی عادت اونجاست که ،

تسلیم می شی!

می پذیری خودت رو همونطور که هستی قبول کنی

جلوی خودت

تسلیم می شی.

.

 تسلیم شدم

عادت کردم

به بودن

به فقط بودن

به همین طور بودن

بودن و بودن و بودن

و این شکل از بودن

فرقی نداره برام ، با نبودن .

 

6.

یبارم پیام دادی که که :

می دونی

درجاتی از بهشت هست

که سال تا سال هم اهل بیت رو نمی بینی 

حتی صداشونم نمی شنوی

و گفتی صدسال سیاه نمی خوام همچین بهشتی رو!

.

من هم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۵۱
تاسیان ...

 

1. که هنوز من "نبودم" ، که تو در "دلـــم" نشستی ...

 

میگه : " اِبْتَدَاْتَنى بِنِعْمَتِکَ قَبْلَ اَنْ اَکُونَ شَیْئاً مَذْکُورا "

میگم : تـــو رو میگه حسین ! 

.

میگه : "وَیَسَّرْتَ لى تَقَبُّلَ مَرْضاتِکَ "

میگم : اینا همش محض خاطر توعه ... حسین !

.

دعاهای خوب کم نیستن

کمیل و ابوحمزه و ال یاسین و عاشورا،خمس عشر،صحیفه،یا شاهد کل نجوی و ...

دعای عرفه رو اما طورِ دیگه ای دوست دارم

معمولا کنار دستمه

اینطوری وقتی زیـــادی سخت می شه

کتابو باز می کنم و حسین رو می بینم که جانب چپ عرفات ایستاده و به پهنای صورت اشک می باره که :

"اَنْتَ رَبّى 

وَمَلیکُ اَمْرى

اَشْکُو اِلَیْکَ غُرْبَتى وَبُعْدَ دارى .."

که می باره :

"مُنَزِّلَ کـهیَّعَّصَّ وَطـه وَیسَّ وَالْقُرآنِ الْحَکیمِ

اَنْتَ کَهْفى حینَ تُعْیینِى الْمَذاهِبُ فى سَعَتِها

وَتَضیقُ بِىَ الاَْرْضُ بِرُحْبِها"

حسین رو می بینم که قبل رفتن به مسلخ ،

یک به یک چیزهایی که می خواد فدای تو کنه و شکرشون رو بجا بیاره

با چه ظرافتی برات نام می بره!

فرازهای عرفه تماما روضه های مکشوفن 

روضه همیشه آسونش می کنه .

 

2. سلام شرط و شروط من ! ...

 

وضو گرفتم دارم می رم سمت سجاده و فکر می کنم

این وضع رو فقط امام رضا می تونه درست کنه

دل رو فقط خودش می تونه مهربون کنه

رضا کنه .........

دارم به همین چیزها فکر می کنم که زنگ می زنه

بعد از سلام می گه سورپرایز! داری میری مشهد !

یک ساعت بعد که دعا رو دارن شروع می کنن روز و ساعت حرکت رو برام پیام می کنه

همیشه همین قدر راحت بوده

اعتراف می کنم هرجاش سخت بوده ... من سختش کردم .

 

3.  می نویسم براش :

 قبل تر ها همش فکر می کردم این قسمت زیارت امین الله که میگه :

" اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک .." یعنی چی !؟

بعدترش فهمیدم توی زندگی،چی از همه مهمتره

قلب خوشحال !

قلب خوشحال از همه چی مهمتره
.
ایت الله جوادی املی میگفتن " هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود،

مگر به وساطت مقام امام هشتم؛

هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود،

مگر به وساطت مقام رضوان رضا (سلام الله علیه)؛

و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد،

مگر به وساطت مقام امام رضا!

او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است!

بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد"

.

اَنْتَ الَّذى اوَیْتَ .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۲۲:۵۶
تاسیان ...

" اگر سکوت

این گستره‌ی بی‌ستاره

مجالی دهد

می‌خواهم بگویم سلام

 

اگر دلواپسی

آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر

مهلتی دهد

می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه

برایت بگویم

 

از کوچه‌های بی‌چراغ

از این حصار

از این ترانه‌ی تار

 

مدتی بود

که دست و دلم

به تدارک ترانه نمی‌رفت

کم‌کم این حکایت دیده و دل

که ورد زبان کوچه‌نشینان است

باورم شده بود

 

باورم شده بود

که دیگر صدای تو را

در سکوت تنهایی نخواهم شنید

راستی در این هفته‌های بی‌ترانه

کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من

و این دفتر سفید

به گوشت نمی‌رسید؟

آخر این رسم و روال رفاقت است؟

که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

 

می‌دانم

تمام اهالی این حوالی

گهگاه عاشق می شوند

اما شمار آنهایی

که عاشق می‌مانند

از انگشتان دستم بیشتر نیست

یکی‌شان همان شاعری

که گمان می‌کرد

در دوردست دریا امیدی نیست

می‌ترسیدم خدای نکرده

آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی

تا از سکوی سرودن تصویرت

سقوط کنم..."

 

"سید علی صالحی"

 

.

 

دکتر گفت هر درد و مرضی هم بگیری عذرت موجهه تو .... بخاطر این شب بیداریا 

                                                                                                                                                  :)) 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۲۳
تاسیان ...

 

گاهی فکر می کنم حتی

که مرده م

این روزا فک می کنم که این روزا ! شاید همون لحظات اولِ مردن هست که آدم هنوز نفهمیده که مرده

حتما مرده م

زنده بودن نمی تونه اینطوری باشه

زندگی بعد از مرگ هم !

 

 

نه !

شبیه نازل ترین مرتبه حیات تو بالاترین عالم وجوده

فرض کن یه حمار

چه بهره ای می تونه داشته باشه ؟!!!

از روح و ریحان

ار کأس من معین

از سدر مخضود و ظل ممدود و ماء مسکوب

از علیین

از وجوه مسفرة و ناعمه

از ضاحکة مستبشرة

از عین جاریه

از رحیـــــــق مختــــوم !

از تسنیم

از نجم ثاقب ... از نجم ثاقب ......

.

*" شب که اینقدر نباید به درازا بکشد ....."

.

.

.

انگار یچی راه نفسمو بند اورده باشه

کاش یکی میزد پشتم

این همه واژه و اشک و نمی دونم چی بریزن بیرون

راه نفسم وا شه ...شاید

.

" +من هم دوستی داشتم که درباره زندگی عقیده ی جالبی داشت

_چه عقیده ای؟

+ اون دیگه حالا نیست . مرده.

_ مرده ؟!

+ یعنی خودکشی کرد. پارسال.

_این هارو جدی می گی یا _ببخشید_ از خودت می سازی ؟

+دروغ نمی گم.

_خودکشی کرد؟

+ حرفی که زد از علت خودکشی ش مهم تر بود.

_راستی؟چی گفت؟

+رفته بودیم سوار مترو بشیم که ناگهان این حرف رو زد.بی مقدمه.

_چی؟چی گفت؟

+قطار داشت با سرعت و سر و صدا از جلو ما می گذشت که این حرف رو زد

درواقع داشت فریاد می کشید تا من صداش رو بشنوم.

گفت: "کسی که روزی یه بار گریه نکنه با زندگی مشکل داره."

_با این حساب به نظر من بهترین کار رو کرد. منظورم خودکشی یه.

+بله،شاید. "

 

_حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه،مصطفی مستور_

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۸ ، ۰۴:۰۷
تاسیان ...

فکرشو که می کنم

انگار خودِ اتفاقِ «ناامید شدن» و امید برداشتن از چیزی

برام دردناک تره

تا این حقیقت که فلان چیز نشدنیه !

تو این لحظه که تصمیم گرفتم دست از امید داشتن به این خونه بردارم

خودِ این تصمیم برام کشنده تره تا درک این حقیقت که ...

پذیرفتن ناامیدی م برام سخت تر از پذیرش هر حقیقت دیگه ایه

.

تو امیدی؟!

اگرم هستی

شکلِ مضحکی به خودت گرفتی دیگه !!!

بیشتر شبیه حماقتی.

.

الحمدلله رب العالمین

الحمدلله کما هو‌اهله .

.

بخوان مرا تو ای امیدِ رفته از یاد ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۲۰
تاسیان ...

حسبی

حسبی

حسبی من سوالی

علمُکَ بحالی ...

علمک ب حالی .

.

.

.

دانی که چیست دولت ؟!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۸ ، ۲۱:۳۷
تاسیان ...

انگار هزار ساله گریه نکردم

انگار هزار ساله نخندیدم

انگار هزار ساله نخوابیدم

انگار هزار ساله بیدار نشدم

انگار هزار ساله نفس نکشیدم

انگار هزار ساااله زندگی نکردم

اصلا انگار هزاااار ساله نیستم .

.

شبیه یه زخمِ کهنه م ، که سر باز کرده

این روزهای بدون تو

این روزهای گم

این روزهای هیچ

.

هیچ کس نمیفهمه

که چه جونی می کنم تا فقط عادی بنظر بیام

که هر کلمه حرف با آدم ها

هر لبخندِ طبق عادتی

هر دور هم جمع شدنی

حتی ساده ترین کارها 

چه جونی می گیره ازم

شاید اصلا این همه کار و پروژه رو واسه خودم تعریف می کنم

که مطمئن شم عادی بنظر می رسم !!!

خلاصه که بشکل اغراق آمیز و مضحکی ، عادی بنظر می رسم

.

نمیشه بیای... منو ببری!؟!؟؟؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۸ ، ۰۰:۵۰
تاسیان ...

یه عالمه غر دارم که بزنم

و البته که آدم نشستن و حرف زدن با کسی نیستم

فکر میکنم بنویسمشون و خودمو خلاص کنم ، بجای دفن کردنشون!

اما بعدش فکر میکنم واقعا بعد از نوشتن شون خلاص می شم؟

واقعا رها می شم ؟

شک دارم .

 

می ترسم

می ترسم سنگین تر بشم از گفتن شون

می دونی

حرفایی دارم که دوس دارم یکی بشینه گوش کنه

اما در عین حال دوست ندارم به کسی بگمشون

فقط فکر می کنم

تموم اتفاقات وحشتناک این روزهای زندگیم

_که لحظه ای گمون می کنم طاقتم رو طاق کردن و دیگه نمی تونم تحمل شون کنم_

_و لحظه ی بعد فکر می کنم فقط من هستم که می تونم تحمل شون کنم که روی دوش من قرار گرفتن _ ،

رنج های دوست داشتنیِ من هستن

رنج های خودِ خودِ خودم ...تنهای تنهای تنها .

.

.

.

"اشتباه از ما بود 
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
            دلهامان پر
                        گفتگوهامان، مثلا یعنی ما

کاش می‌دانستیم هیچ پروانه‌ای پریروز پیله‌گی خویش را بیاد نمی‌آورد

حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم 
از خانه که می‌آئی
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور 
احتمال گریستن ما بسیار است." سیدعلی صالحی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۸ ، ۰۱:۵۳
تاسیان ...

شبیه یه زخمِ کهنه َم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۰۰:۱۳
تاسیان ...

یکی که لازم نباشه جلوش خودت نباشی

لازم نباشه زیر نقاب ها پنهون بشی 

یکی که وقتی روحت رو عریان دید ، پا به فرار نذاره

یکی که بتونی زخم هاتو بهش نشون بدی

و اون نه از دیدن اونهمه زخم بترسه

نه حتی نوازششون کنه

که فقط اونم ، زخم هاشو نشونت بده .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۸:۰۹
تاسیان ...

« گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

   تا سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم ... »

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۸ ، ۱۹:۵۱
تاسیان ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۸ ، ۰۰:۲۱
تاسیان ...

« گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم

که نهانش نظ‍‍ــری با منِ دلسـوخته بود ... »

 

 

 

سحر جمعه سی و یکم خرداد ماه یک هزارو سیصد و نود و هشت

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۹
تاسیان ...

 

  

اون شب بود نه ؟ که اونطور لبریز شدن صبرم ، کار دستم داد

صبرم مثل اشکام که از کاسه چشم هام ، از کاسه دلم لبریز شد و ...

یه "چــرا؟" گفتم !

باور کن فقط یک "آن" بود که ندیدمت و خودم رو دیدم

"خودم" که رنج می کشیدم

"خودم" که تو انگار ولش کرده بودی

فقط یک "آن" خودم رو دیدم و 

فقط یک آن رنج بردم و ..

فقط یک آن ندیدمت

همش یک لحظه کوتاه بود

بعد انگار از بلندی پرت شدم و بعد سالها ...

هنوز هم متوقف نشدم

هنوز دارم فرو می رم ...

 

فرمود : 

 

"لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

 عشــق بازانِ چنین ، مستحق هجراننـد "

 

.

 

یا جــابر المنکسرین .

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۳:۱۰
تاسیان ...

 

با گریه اومد پیش مادرش

زیاد دیده بودم بچه ها بیان پیش مادرشون و بخوان زخم شون رو

یا جایی که درد می کرد رو نشون مادرشون بدن

اما به شکل جالبی ، اون اصرار داشت جایی که بهش خورده بود رو به مادرش نشون بده

مادرش جایی که درد می کرد رو نوازش می کرد و می گفت که اشکال نداره

اما اون اصرار داشت اون جای بخصوص ، که زخمی ش کرده بود رو نشون مادرش بده

آخر هم دست مادرش رو گرفت و برد تا جای مورد نظر ، و با انگشت کوچیکش اشاره کرد که : اینجا !

خوردم به اینجا !

بعد هم گریه کنان دوید بغل مادرش و ، اصرار که بغلم کن

و تا مادرش بغلش نکرد آروم نشد ...!

 

دوست داشتم مثل اون بچه ، دستت رو بگیرم ببرم

دونه دونه نشون بدم به کجا زدم خودم رو ،

که اینطور زخم برداشتم ...

که اینطور درد دارم !

بعد هم آروم نگیرم تا ...

بچه ها خوب معلم هایی هستن 

.

.

 

" فَقَدْ اَقامَتْنى -یارَبِّ- ذُنُوبى مَقامَ ‏الْخِزْىِ بِفِنآئِکَ

 فَاِنْ سَکَتُّ لَمْ ‏یَنْطِقْ عَنّى اَحَدٌ

 وَ اِنْ شَفَعْتُ فَلَسْتُ بِاَهْلِ الشَّفاعَةِ

 

ای پروردگار من ! گناهانم مرا به آستان تو در جایگاه رسوایی به پا داشته

پس اگر خاموش مانم ، کسی از من سخن نمی گوید

و اگر شفیع طلبم ، شایسته شفاعت نیستم " دعای 31 صحیفه علی بن الحسین .ع. "

.

 

" برای زخمیِ راه ، التیـــام لازم نیست ؟!!!" 

.

 

 * وَهذا مَقامُ عَبْدٍ ذَلیلٍ اعْتَرَفَ لَکَ بِالتَّوْحیدِ  این است جایگاه بنده خواری که برای تو به یگانگی اقرار کرد

 

  وَ اَقَرَّ عَلى نَفْسِهِ بِالتَّقْصیرِ فى اَداَّءِ حَقِّکَ  و برای خویش به کوتاهی در ادای حق تو ...  "جوشن صغیر "

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۴۱
تاسیان ...

 

دریغ نکنیم  ...

 

شاید آدم ها باورشون نمی شه که خیــــلی ساده می شه

که آدم های دور و برشون رو از خیلی چیزها "نجات" بدن

خیلی ساده مثلا با یه مصرع شعر

یه "حالت چطوره؟"

یه "خدا بزرگه"

یه "غمت نباشه ، همه چی درست می شه"

یه ...یه....یه ....

شاید واسه همین هست که دریغ می کنن ...

 

.

 

اگر تو دلخوری از من ...

  

کسی سوال میکند : بخاطر چه زنده ای ؟ . . . و من برای زنــدگی " تــــو  " را بهـانه می کنم

 

بغض دوری از حرم با گریه آروم نمی شه !

  

 

أَ أَقْطَعُ رَجَائِی مِنْکَ وَ قَدْ أَوْلَیْتَنِی مَا لَمْ أَسْأَلْهُ مِنْ فَضْلِکَ

آیا امیدم را از تو قطع کنم با اینکه تو از فضل خویش به من عطا کردی چیزی را که من درخواست نکرده بودم 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۲:۳۸
تاسیان ...

یکی گفت حتی شده یک کلمه ، بنویسم

تموم این مدت فکر میکردم چه نوشتنی؟

چرا شده حتی یک کلمه ؟! ، راه بیفتم تا اینجا که فقط ...

همین حالا اما ،

فکر کردم باید بنویسم

فقط برای اینکه ، باور کنم «زنده م» !

 

اگر وب قبلی بود شاید تموم این روزها صدها پست ثبت میشد

اینجا اما انگار غریبه اس هنوز

مثل غریبه ای که هر وقت لبریز میشم چند خطی براش می نویسم

گرچه اینجا اسمش تاسیان بود

اما فکر می کنم هیچوقت از این غم فزاینده تووش ننوشتم !

اینجا تاب شنیدن نداشت یا من نای گفتن ؟!

.

تالا زیر دست و پای خودت «لِه» شدی ؟!!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۴۳
تاسیان ...

 

می دونی

برای من ، نوشتن حتی اگر از یک تجربه تازه مایه نمی گرفت

لااقل از تجربه حسِ جدیدی پا به عرصه وجود می ذاشت

حالا زندگیم خالیِ خالی ِ خالی ِ

ساکت تر و خالی تر از هر وقتی

نه اتفاقی می افته

نه حسی هست

و نه ... حرفی و نوشته ای .

.

این منم :)

.

منتها سخت ترین روزای زندگی هم یه اما و ولی دارن بعد خودشون ...

شاید شیرین ترین اتفاقی که تموم این مدت افتاد همین بود

وقتی صدام کرد که اسمت در اومده برای افطاری حرم

بین تموم بی حسی های اخیر

مثل یه شکوفه بهاری گل کرد تو دلم

یهو راست راستی بهار شد

انگاری بین این همه آدم فراموشکار

تو منو یادت مونده باشه

تو منو یادت نرفته باشه

انگاری برگشتی گفتی پس این رفیق ما کو؟ چرا پیداش نیس؟

اونکه هر هفته ، وقت و بی وقت اینجا پلاس بود !؟

انگاری گفته باشی حالا که نمیاد ، دعوتش می کنیم خب !

انگاری گفته باشی ، بگین بیاد که ما هم دلمون براش تنگه

چرا همش از دور ، دم از دلتنگی می زنه !؟ بگید بیاد

انگاری که ...

 

ما فقط قند تو دلمون آب شد

سیدنا الکریم !

.

امشب که ببینمت ...

.

.

.

" چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من

  ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من ..."

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۰۲:۰۲
تاسیان ...

 

"الهى تا بحال میگفتم گذشته ها گذشت

اکنون مى بینم که گذشته هایم نگذشت

بلکه همه در من جمع است

آه ... آه از یوم جمع "

.

.

.

سخت است ، تحملِ حالی ... که خرابِ گذشته باشد !

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۳۰
تاسیان ...

با ویبره گوشی یهو می پرم

م پشت خطه..می خواد [...]

قطع که می کنم تازه متوجه حال چند لحظه قبل تر می شم

نگاه می کنم می بینم برخلاف تصورم چند دقیقه نه ، که بیشتر از یک ساعت گذشته

+می گم : تاحالا تو خلسه بودی ؟

_ آره

+ خیلی عجیبه...هم بینهایت سبکی هم یه حس بدی داره

_آره...بیهوشی هم همچین حسی داره

+ وقتی خوابم متوجه می شم خوابم...جسمم رو حس می کنم و می دونم روحم داره کجا می چرخه

ولی الان انگار اصلا نبودم...جسمم بی نهایت سبک بود

و روحم ..انگار گم شده بود .. انگار نبودم .. یجورایی حافظم رو از دست دادم انگار..

یا انگار تو رویای خوشی غرق بودم که یادم نیست چی بوده

.

[...]

بهرحال خوبه بعد از کلی تجربه ی "سنگین از بودن "و "بودن های سنگین "

"نبودن" رو تجربه کنی

حس خوبیه

بودن و ...نبودن .

.

اما این حس گم بودن روح ...

.

تا حالا روحتو گم کردی ؟!

.

هَذَا مَقَامُ الْبَائِسِ الْفَقِیرِ

هَذَا مَقَامُ الْخَائِفِ الْمُسْتَجِیرِ

هَذَا مَقَامُ الْمَحْزُونِ الْمَکْرُوبِ

هَذَا مَقَامُ الْمَغْمُومِ الْمَهْمُومِ

هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیقِ

هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِقِ

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۵۲
تاسیان ...

" الهى !

        هر چه پیش آمد خوش آمد که مهمان سفره توایم "

.

.

"آخر نظری به حال من کن

بنگر که : چگونه بی توام زار ؟ "

.

سلام .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۱
تاسیان ...

هیچ اتفاقی نیفتاده

نه

فقط تو اینجایی

اینجا

توو اتاق سرد و تاریک من

تو اینجایی تا یادم بیاری که هستی

همیشه بودی

جاری تر از جریان هوا در اطرافم

جاری تر و نزدیکتر از جریان خون توی رگهام

حتما می بخشی وقت هایی که بودنت فراموشم می شه

حتما می بخشی وقت هایی که بودنت رو باور نمی کنم !

بیخیال

تو اینجایی

و همین کافیه

.

داشتم فک میکردم زندگی مثل پاندول ساعت می مونه

معلق بین امید و ناامیدی

فکر میکنی کجا بایسته؟!

 

داشتم به «بک عرفتک» فکر می کردم

می دونی

همین فراز و فرودها

همین امیدهای بظاهر احمقانه

همین یأس های نابهنگام

همین تا اوج رفتن ها و تا قعر سقوط کردن ها

همین افتان خیزان رفتن ها

همین در آرامش رفتن ها

همین مردد رفتن ها

همین نرفتن ها و موندن ها !

همین سرگردونی ها و حیرت ها

همین بی پناهی ها و پناه اوردن ها

همین تکبرها و تذلل ها

همین بردن ها و پوچ شدن ها

همین همین همین همه ی زندگی من

همین زندگی ای که سراسرش رو خاطراتت گرفته

تو رو به من شناسوند

من رو به من شناسوند

حالا میرم ، ترسان ...از من

حالا نشستم بر لب جوی و ،

گذر عمر می بینم...مطمئن از تو

.

چقدر نزدیکی

.

چقدر دوووووورم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۱۷
تاسیان ...

 

" الهى چه کنم که تاکنون از بیرون مى جستمت و درونى بودى

                                                        و اکنون از درون میجویمت و بیرونى شدى "

.

.

.

برام عجیب بود

وقتی وسط اون اوضاع

دلم روشن بود ...

دلم خیلی روشن بود

خوش بودم

سبک بودم

 

برام عجیب بود

.

تو را دارم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۶
تاسیان ...

 

"إِلَهِی لَوْ لَا الْوَاجِبُ مِنْ قَبُولِ أَمْرِکَ لَنَزَّهْتُکَ‏ مِنْ ذِکْرِی إِیَّاکَ "

خدایا

اگر پذیرش فرمانت بر من واجب نبود هرآینه ،

پاک نگاه می داشتمت از اینکه ذکر تو گویم ...

.

برای من

بعیدترین و عجیب ترین اتفاقِ این روزها

همین یادیِ که از تو ، توی قلبم جاریه

مثل موج  که می زنه و لبهای ماهی دم مرگ رو با ولع بیشتر باز و بسته می کنه

این ماهی چه زنده بشه و چه نشه

باید برگرده به دریا

جایی که بهش تعلق داره !

.

"وَ مَا عَسَى أَنْ یَبْلُغَ مِقْدَارِی حَتَّى أُجْعَلَ مَحَلًّا لِتَقْدِیسِکَ "

شأن و اندازه من چه مقدار می تواند بالا رود ، تا ظرف تقدیس تو قرار گیرم ؟!

.

دلیل برای نیومدن ، زیاد دارم

برای اومدن اما

همین یه دلیل

همین امیدم به ...

.

یک جای دیگه هم می فرماید :

کَیْفَ أَنْسَاکَ وَ لَمْ تَزَلْ ذَاکِرِی ...

چگونه فراموشت کنم ؟ که همیشه به یادم بوده ای

.

 * ... او مرا می کشد .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۴۶
تاسیان ...

 

"الهى چرا بگریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۵:۰۵
تاسیان ...

1.

 

"إِلَهِی مَا أَلَذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ‏ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ"

 

خدایا چه لذّت بخش است در دلها خاطرات الهام گرفته از یادت ....

 

.

.

.

شده یه جمله انقد دلت رو ببره ، روزی چند بار بشینی فقط نگاش کنی !؟

و از شوق ، چشم هات ...

چه جمله ی ظریفی ...

خاطرات الهام گرفته از یادت ..

بهترین خاطراتم .

 

2.

 

فکر می کنم این اولین بار هست که این خاطرات رو مکتوب می کنم

خاطراتی که حتی توی نوشته های خصوصیم هم ثبت نشدن

حالا هم اگر نوشته می شن چون نه تنها خاطرات تلخی نیستن

که شدن حسرت این روزهای من

برای خودم حتی عجیبه که این روزها دوست دارم برگردم به 10-12 سال گذشته

از این فاصله که به اون روزها نگاه می کنم لبخند شیرینی رو تجربه می کنم

که با تلخ کامی اون روزها شاید تناسب نداشته باشه

من اما عجیب دلم می خواد برگردم به روزهای 15-16 سالگی

به روزهایی که بخاطر انتخابم طرد شدم

به روزهای اصرار من و انکار دنیا

دوست دارم برگردم به روزهایی که مامان با  قیافه ی جمع شده ای می گفت :

"چادر اگر سرت کردی تو خیابون کنار من راه نیایا ! "

به "منی" که با خوشحالی پذیرفتم غرامت انتخابم رو

به دورانی که شب ها با گریه به خواب می رفتم و روزها

با صورت خیس راه مدرسه رو طی میکردم

حتی اگر تو مدرسه به خنده هام شهره بودم

چفدر اون شکستن ها خالص بود

گرچه اون روزها با نگاه مشکوکم بهشون پیله می کردم ،

از این فاصله ولی چقدر ناب به نظرم میان اون لحظه های هزار باره مردن

چقدر به منی که تموم روزهای 15 سالگی به بعدش رو جنگید افتخار می کنم

بگذریم که کلهم "هذا  من فضل ربی"

ولی ، دوست دارم برگردم به اون روزها

به منی که با تموم دنیا جنگید

نه این منه درمونده

می خوام بگم ، من توی جنگ با تموم دنیا بردم

اما

توی جنگ با خودم شکست خوردم ............

من "چشیدم" : اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک" رو

تموم اون طرد شدن ها و خورد شدن ها و تحقیرها و تحریم ها ...

نه ! .  هیچ کدوم تلخ نبودن

کام من از زندگی که بهم هدیه دادی

از آدم های زندگیم ، تلخ نیست . شیرینه شیرینه

کام من از من تلخه .

.

وقتی چند روز پیش یاد این خاطره افتادم

فکر می کردم شاید "اولین" ها همیشه فرق دارن

اولین تجربه ...اولین شکستن...اولین عکس العمل

شاید چیزی که باعث می شد اون روزها بنظرم متفاوت بیاد

اولین بار بودنش بوده

وگرنه این روزها چه فرقی با اون روزها داره ؟

مگر نه ملامت ها بیشتر شدن ؟

.

عادت کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

به رفتن راه درست هم ...عادت نکن !

می فهمی ؟!!!!

.

3.

یادمه اون سالها که رزمی کار می کردم

10-15 دقیقه آخر سِن سی به صف مون می کرد

بعد با نهایت زورش خوب می زدمون

تموم اون یک ساعت و اندی قبل،با تموم سختی که داشتن یک طرف

اون 10-15 دقیقه آخر یک طرف

اما من از تموم کلاس ، همون دقایق پایانی رو دوست داشتم

لحظاتی که تا ته جونت کار کردی و نایی نداری

بعد استاد میاد و با نهایت قدرت می زنه

هنوزم فکر می کنم چیزی که بیشتر از همه مارو قوی می کردم همون دقایق بود

همون دقایقی که با آخرین ذره های جون روی پا می ایستادیم

از درد سرخ می شدیم

به خودمون می پیچیدیم

حتی پخش زمین می شدیم گاهی

اما 

همه چیزی که مارو می ساخت

تحمل همون لحظات پایانی ،

همون سخت ترین لحظات بود ....

 

4.

 

"همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب،
تو را به روح روشن دریا،
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف"_سیدعلی صالحی_

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۲۹
تاسیان ...

تو التیام زخم های منی

حرف های تو

نجواهای تو

التیام زخم هامه ...علی بن الحسین علیه السلام !

.

الْمُنَاجَاةُ الْحَادِیَةَ عَشَرَ مُنَاجَاةُ الْمُفْتَقِرِینَ‏

 

 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ

 

 إِلَهِی کَسْرِی لَا یَجْبُرُهُ إِلَّا لُطْفُکَ وَ حَنَانُکَ

 وَ فَقْرِی لَا یُغْنِیهِ إِلَّا عَطْفُکَ وَ إِحْسَانُکَ

و خَلَّتِی لَا یَسُدُّهَا إِلَّا طَوْلُکَ

وَ غُلَّتِی لَا یُبَرِّدُهَا إِلَّا وَصْلُکَ

وَ قَرَارِی لَا یَقِرُّ دُونَ دُنُوِّی مِنْکَ

وَ لَهْفَتِی لَا یَرُدُّهَا إِلَّا رَوْحُکَ

وَ سُقْمِی لَا یَشْفِیهِ إِلَّا طِبُّکَ

وَ غَمِّی لَا یُزِیلُهُ إِلَّا قُرْبُکَ

 وَ جُرْحِی لَا یُبْرِئُهُ إِلَّا صَفْحُکَ

وَ رَیْنُ قَلْبِی لَا یَجْلُوهُ إِلَّا عَفْوُکَ

یَا أَمَانَ الْخَائِفِینَ

 وَ یَا مُجِیبَ الْمُضْطَرِّینَ

وَ یَا ذُخْرَ الْمُعْدِمِینَ

وَ یَا کَنْزَ الْبَائِسِینَ وَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ وَ یَا قَاضِیَ حَوَائِجِ الْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاکِینِ وَ یَا أَکْرَمَ الْأَکْرَمِینَ وَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ

 لَکَ تَخَضُّعِی وَ سُؤَالِی وَ إِلَیْکَ تَضَرُّعِی وَ ابْتِهَالِی

 أَسْأَلُکَ أَنْ تُنِیلَنِی مِنْ رَوْحِ رِضْوَانِکَ وَ تُدِیمَ عَلَیَّ نِعَمَ امْتِنَانِکَ

وَ هَا أَنَا بِبَابِ کَرَمِکَ وَاقِفٌ وَ لِنَفَحَاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ

 وَ بِحَبْلِکَ الشَّدِیدِ مُعْتَصِمٌ وَ بِعُرْوَتِکَ الْوُثْقَى مُتَمَسِّکٌ

 إِلَهِی ارْحَمْ عَبْدَکَ الذَّلِیلَ

ذَا اللِّسَانِ الْکَلِیلِ وَ الْعَمَلِ الْقَلِیلِ

وَ امْنُنْ عَلَیْهِ بِطَوْلِکَ الْجَزِیلِ

وَ اکْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّکَ الظَّلِیلِ یَا کَرِیمُ یَا جَمِیلُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین‏

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

 

تو را من چشم در راهم .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۰
تاسیان ...

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 

این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 

من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 

امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست 

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 

 

(ه.الف.سایه)

.

.

"هیچکس از تنهایی مان سراغی نگرفت

هیچ کس ،

گمراه شدن مان را ... ندید " _ادیب جانسور_

.

.

/////////

عکس مال 2015 ِ

فک می کنم ، یادم میاد اون روز صبح تنها رفتم کیک گرفتم

رز آبی مورد علاقت

تصویر لبحند معصوم ات توی قاب شال سفیدت

تصویر خیلی دوری نیست

چهار سال ...

اما چقدر اون روزها از ما دورن حالا

نگام میفته به نوشته تخته پشت سرت

زوم میکنم

دست خط ز هست

نوشته :

باور کن که سرباز امام زمان (عج) هستی

...

و اون روزها دورتر و دورتر می شن ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۵۳
تاسیان ...

"ای چشمِ سخن گوی ! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن .......... نتوانم "شفیعی کدکنی

.

.

.

" چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی

به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

 

ز تو دارم این غمِ خوش ، به جهان از این چه خوشتر

تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟ "ه.الف.سایه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۱۱
تاسیان ...

گاهی آنقدر بدم می آید 
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای 
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟

"سید علی صالحی"

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۰۵
تاسیان ...

"اگر سکوت

این گستره‌ی بی‌ستاره

مجالی دهد

می‌خواهم بگویم سلام

 

اگر دلواپسی

آن همه ترانه‌ی بی‌تعبیر

مهلتی دهد

می‌خواهم از بی‌پناهی پروانه

برایت بگویم

 

از کوچه‌های بی‌چراغ

از این حصار

از این ترانه‌ی تار

 

مدتی بود

که دست و دلم

به تدارک ترانه نمی‌رفت

کم‌کم این حکایت دیده و دل

که ورد زبان کوچه‌نشینان است

باورم شده بود

 

باورم شده بود

که دیگر صدای تو را

در سکوت تنهایی نخواهم شنید

راستی در این هفته‌های بی‌ترانه

کجا بودی؟

کجا بودی که صدای من

و این دفتر سفید

به گوشت نمی‌رسید؟

آخر این رسم و روال رفاقت است؟

که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟

 

می‌دانم

تمام اهالی این حوالی

گهگاه عاشق می شوند

اما شمار آنهایی

که عاشق می‌مانند

از انگشتان دستم بیشتر نیست

یکی‌شان همان شاعری

که گمان می‌کرد

در دوردست دریا امیدی نیست

می‌ترسیدم خدای نکرده

آنقدر در غربت گریه‌هایم بمانی

تا از سکوی سرودن تصویرت

سقوط کنم..."

 

"سید علی صالحی"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۱:۰۱
تاسیان ...

 

 " هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

   هرگه که یاد روی تو کردم ... جوان شدم "

  

.

 

فکرش رو که می کنم

این خاطراتِ خوش هستن که سر بزنگاه های ناامیدی و بریدن ها ، دست آدم رو می گیرن

نه تصویرهای پازل مانند اون اتفاقات که توی ذهنِ آدم چرخ می خورن ، نه !

نه حتی اون تجربه هایی که در نوع خودشون بی نظیرن هستن

منظورم از خاطرات ، "تویی" که اون خاطرات رو برام رقم زدی

تا یادم نره گفتی : " انا غیر مهملین لمراعاتکم ولا ناسین لذکرکم ..."

مثل صبح هایی که با میم یا ز از کمر کوه می گرفتیم می رفتیم بالا و ...

یوسف مباحثه می کردیم ...

شاید فکر می کردیم برای تثبیتش باید توو بالاترین نقطه ی این شهر ایستاده باشیم

قصه زیاد می گم نه ؟ :)

حتما می دونی اون خاطره ای که این چند روز کمک کرد و ازش حرف می زنم چیه

هنوز طعم واژه های تلخ و شیرینش زیر زبونمه

هنوز از یادآوری اون روزها حس خوشی می دوه زیر پوستم و ...

روحم رو کش میاره

نه دارم از نفس زدن ها و "...انی لاجد ریح یوسف ..." ها خوندن می گم

نه از نوای سنگین "الهی عظم البلا" که سکوت بین مون رو می شکست و می کشوندمون پایین کوه

دارم از "لحظه" ها حرف می زنم

لحظه ای که تو بودی و ... تو

لحظه هایی که نه قدر 3ثانیه و 5 ثانیه این دنیا ،

که انگار از ازل شروع شده بودن و تا ابد امتداد داشتن

که تو یادم رو از خاطر نبرده بودی ....

و اینه خاطره ای که این روزها اجازه میده نَبُرم ...

اجازه می ده با تموم رنجی که دارم می کشم از شرایط موجود

با وجود اینکه هر لحظه فکر می کنم دیـــــگه نمی کشم

خیال کنم خوشبخت ترین موجود روی زمین ات من بودم

 ...........

چطور نباشم ،

وقتی تو من رو فراموش نمی کنی .... !؟

.

.

.

"سَجَدَ لَکَ سَوَادِی وَ خَیَالِی ..."

.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۰
تاسیان ...

بی وطنی

بیماری عجیبی ست

.

.

.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۷
تاسیان ...

" وقتی که تو نیستی 
من حزن هزار آسمان بی اردی‌بهشت را 
گریه می‌کنم. 


فنجانی قهوه در سایه‌های پسین، 
عاشق‌شدن در دی‌ماه، 
مردن به وقت شهریور. 
وقتی که تو نیستی 
هزار کودک گمشده در نهان من 
لای‌لای مادرانه‌ی ترا می‌طلبند. 


درها بسته و کوچه‌ها مغمومند. 
چشم کدام خسته از آواز من 
خواهد گریست؟ 
سفر بنام تو، خانه 
خانه بنام تو، سینه 
سینه بنام تو، رگبار."

.

چهارده

"چرا به یاد نمی‌آورم؟ خسته از جابه‌جایی افعال، 
خسته از ضمایر ملکی، خسته از صرف خستگی 
خسته از نحوِ مکرر آدینه، خسته از ترنم تصمیم‌ها، 
تنها ترا و ترانه‌های ترا می‌طلبم. 
اینجا همواره همه‌ی اخبار جهان، 
خلاصه‌ی خبری ساده بیش نیست: 
روشنایی روز و تاریکی شب. 
تاریکی شب و روشنایی روز. 
چه فرقی دارد؟! 


چرا به یاد نمی‌آورم؟ 
من از کلمات، از سنگها و نامها خواهم گریخت. 
خسته از جابه‌جایی معانیِ مردم، خسته از در رابطه با، 
خسته از در این برهه، 
خسته از دو دستگیِ دریا، از دیالکتیک، 
خسته از وحدت واژه و از من که خسته‌ام. 
آه ای خلاصه‌ی ساده‌ترین خبر! 


چرا به یاد نمی‌آورم؟ ژولیدگان سبز، انگشتر‌های عقیق 
سیاه‌جامگان صفوف، تورم تاریکی، مراثی مشکوک، 
و قوافلی گیج با آینه‌هاشان از جیوه‌ی جنون."

.

.

هشت

"...

چرا به یاد نمی‌آورم؟ گریه‌ام گرفته است. 
پهلو به پهلو شدن در شبی منتظر، 
نفسهای نابُریده‌ای، و کبوتری آسیمه 
که از آسمانی کهنه می‌گذرد. "

سیدعلی صالحی

.

 

سنگین از نگفتنم ... می دانی ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۹
تاسیان ...

 

"....

_ پایین چطور بود ؟

 

+ سخت بود آقا . خیلی سخت بود.

  

_تو چه کار می کردی ؟

 

+ من منتظر بودم آقا.

 

_ منتظر چی ؟

 

+ منتظر کسی که می گفتند یک روز بهشت را با خودش خواهد آورد.

آن پایین همه مأیوس شده بودند ، اما من منتظر بودم.

آن قدر انتظار کشیدم که چشم هایم بی سو شد، اما کسی نیامد .

ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می شدیم .

 

_ هیچ کاری از دست تو ساخته نبود ؟ 

 

+ از دست هیچ کس کاری ساخته نبود .

وضع بدتر از آن بود که کسی بتواند آن را کنترل کند.

شاید کسی می توانست کلیات را درست کند ،

اما سامان دادن به جزئیات از عهده ی هیچ کس برنمی آمد.

همه چیز به وضوح از دست رفته بود.

هیچ کس نمی دانست چه باید بکند .

آن جا مثل جهنم غیرقابل تحمل بود.

بهترین کاری که از دست ما ساخته بود ، این بود که منتظر بمانیم و خوب باشیم .

 

_ خوب ؟

 

+بله .

تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم .

اگر همه خوب می شدند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشیدند می آمد و 

جزئیات را هم اصلاح می کرد  

جزئیات به شکل تأسف باری تباه شده بود .

آدم ها همه در جزئیات تباه می شدند اما کسی به جزئیات اهمیت نمی داد .

همه در فکر کلیات بودند.

در کلیات انسانی وجود نداشت .

من از وضعیت به وجود آمده گریه ام گرفته بود .

آن پایین دلم را به هم می زد.

من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم.

خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می رسید که تنها راه نجات است .

 

_ ببریدش تو باغ "

" مجموعه داشتان عشق روی پیاده رو-مصطفی مستور"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۰
تاسیان ...

بچه ها دارن نمی دونم راجع به چی حرف می زنن

حتی یکی دوباری مجبور می شم جواب الهام رو بدم

با اینکه حالا حتی یادم نمیاد درباره چی باهاش حرف زدم

گرچه اون لحظه خلوتی نبود

اما چیزی که در من ، از اون لحظه ثبت شده

و طوری که اون لحظه رو تا همیشه به یاد میارم

رسیدن به جمله ای هست که مفهوم تازه ای نیست

مفهوم غریبی نیست

جمله ای نیست که برای بار اول خونده باشمش

اما برای لحظاتی صداها محو می شن

آدم های دورم محو میشن

گوشی پیش رووم محو میشه

حتی من هم محو می شم

می مونه تویی که ... هیچ وقت دور نمیشی

و من از ظهر درگیر این جمله ام

گیرِ فهمِ این جمله م

« یا قریباً لا یَبعُدُ عن المُغتَرِّ به ...»

 

اینطور نیست که من با همه هستی م پیش روت ایستاده باشم

این تویی که همیشه روبروی من ایستادی ... هستیِ من !

.

.

ما اگر داستان فطرس هم نشنیده بودیم

اگر حتی این سفینه اسرع سفینه ها نبود

ما باز هم از این شب ها ، انتظاری بیش از شبهای دیگه داشتیم

جگرگوشه ی مادرم !

.

این همه چیزی نیست که می خوام بگم

اونم بعد از این سکوت طولانی

 

دوست دارم تا خود حرم سید کریم پابرهنه بدوام

دوست دارم بازم از سختی ها با سید حمزه بگم و

اونم با نگاه مهربونش وعده آسونی بده بهم

اما نه

حرم دوره

راه رفتن های طولانی منو به گریه میندازن

راه رفتن های طولانی منو پرت میکنن به اون جاده ی بی انتها

پرتم میکنن به انتظار دیدنت

.

باور نمی کنم هستم .

.

گرچه این شبها به بیداری گذشت

تنها اما ۴:۲۵ دقیقه سوم شعبان ۱۴۴۰ تونست وادارم کنه به نوشتن

.

و‌من هنوز چیزی نگفتم ...

.

.

.

هولناک ترین چیزی که کسی می تونه درباره خودش بدونه

دروغ هاشه

دروغ های راست انگاشته

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۲۵
تاسیان ...

وقتی طولانی نمی نویسی نوشتن واقعا سخت می شه

نمی دونم ننوشتن سختی هایی که از سر گذروندم و حالا دیگه آزارم نمی دن کار درستی هست یا نه

شاید یک وقتی اتفاقات این مدت و بخشی از افکار بی نهایتم که توان ثبت شون رو نداشتم ، نوشتم تا بمونه

تجربه نشون داده آدمی چیزهایی که فکرش رو نمی کنه هم یادش می ره

مثل نوشته های یک سال پیش که چند روز قبل توی مرتب کردن هام دیدم شون

تلخ و خوشایند بود

خیلی از رنج ها حالا برام حل شده بود

خیلی جیزهایی که از خدا خواسته بودم محقق شده بود

خوندنش بیشتر لبخند به لبم می اورد و گاهی نم به چشم هام

بگذریم

توی همچین شبی سزا نیست از خودم بگم

وقتی همه تویی ..

.

" اى حارث همدانى هر که بمیرد از مؤمن ومنافق مرا رویاروى مى بیند، دیدگان او مرا مى شناسد ومن نیز او را به وصف ونام وعمل مى شناسم. وتو در نزد صراط مرا مى شناسى، پس از هیچ لغزشى بیم مدار. تو را در حال تشنگى شربت سردى بنوشانم که آن را در شیرینى عسل پندارى. من به آتش دوزخ هنگامى که آن را براى عرضه بر دوزخیان بازمى دارند گویم: این مرد را رها کن وبه او نزدیک مشو، رهایش کن وبه او نزدیک مشو، که ریسمان او به ریسمان وصى پیامبر صلى الله علیه واله وسلم متصل است "


ای که گفتی فمن یمت یرنی
جان فدای کلام دلجویت 
کاش روزی هزار مرتبه من
مردمی تا بدیدمی رویت
"

 

.

استاد جاودان:

جان دادن سخت است اما به استناد قرآن ، محبین و شیعیان امیرالمومنین در هنگام جان دادن

مثل زنانی که محو جمال یوسف بودند و انگشتان خود بریدند ؛

جان می دهند و محو جمال امیرالمومنین اند... "

.

اینطور وقت ها زندگیم برام مثل یه فیلم فوق العاده جذاب می شه

که برای پایان هیجان انگیزش بیقرار می شم

انگار تموم یک فیلم رو دنبال کنی تا فقط آخرش رو ببینی

لحظه شمار اون دیداریم ....

 

گرچه ما خودمون رو شیعه که هیچ ، محب هم نمی دونیم

ولی ما فقط

وقت شنیدن اسم تون

قلب مون تو سینه پرپر زد

دلمون قیلی ویلی رفت

چشم مون نم برداشت

دلمون تنگ تون شد

ما فقط دونستیم هستی مون با رشته هایی نامرئی وصلِ چشم هاتونه

ما خواب چشم هاتون رو می بینیم و ...

پر می شیم از هستی

.

" و أما حق پدرت را

باید بدانى که او بن تو است و تو شاخه او هستى

و بدانى که اگر او نبود تو نبودى،

پس هر زمانى در خود چیزى دیدى که خوشت آمد بدان که از پدرت دارى

و خدا را سپاس‏گزار و به همان اندازه شکر کن، و لا قوه الا بالله

_رساله حقوق علی بن الحسین ع _ "

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۹
تاسیان ...

زیرِ بارِ امانتی که بهم سپردی ،

دارم لِهْ می شم !

می دونی ؟!

.

«آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعه کار به نام من دیوانه زدند...»

.

یا ناصِرَ المستضعفین .

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۳۸
تاسیان ...

" مرد درویش منم گمشده در خویش منم

خویش گم کرده ترین آدم درویش منم

کمترین درد من اینست که از خود دورم

 

مردی آلودۀ غم خستۀ تشویش منم

قلعۀ مردم دیوانه همینجاست ولی

کیست دیوانه ترین مرد ، کم و بیش منم

عاقبت آخر دیوانه شدن رسوائیست

مست دیوانه و ناعاقبت اندیش منم

مثل سربازی فراری شده از یک شطرنج

مثل یک شاه پر آوازه ولی کیش منم "

.

امروز همیجوری اتفاقکی ! واسه اعتکاف مسجد جمکران اسم نوشتم

تا یار که را خواهد و .... لطفش به که باشد

.

تموم این زندگی رو می خوام

که تو این زندگی رو _این شکلی_ خواستی برام ...

.

دارم تموم سعی ام رو برای این زندگی می کنم

سخته

اما داری می بینی م ...

و این آسونش می کنه .

 

درست مثل همون صحنه که تموم خلق داشتن مبارزه تن به تن من و ابلیس رو نگاه می کردن

و من از میون حلقه ی آدم ها تو رو دیدم

و من ِ زمین خورده رو ، نگاه تو بلند کرد

همونطور که یک روز اسم ات ...

.

.

.

"من" ... می دونم کیـــــــم !!!! :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۱۱
تاسیان ...

راستشو بخوای

ما هر وقت دلتنگ کربلاتون شدیم رفتیم _ری_

وقتی دلمون رفت واسه ایون طلا و صحن انقلابتون ، رفتیم _ری_

هر وقت شبی نصفه شبی نفس مون از تنهایی گرفت ،

خودمونو تو _ری_ پیدا کردیم ‌.

دلمون خواست پیاده بریم کربلا...پیاده اومدیم اونجا

دلمون هوای صحن قدس کرد... نشستیم و زل زدیم به سید حمزه تون

.

حالام

درست که ، جمعه ای ، انقد بی تاب مشهد الرضا بودیم که تا رزرو بلیط و هتل

هم پیش رفتیم تا فقط یه شب مهمون ناخونده بشیم و ... نشد که بشه

درست که شب جمعه ای هرکاری کردیم نشد که بیاییم و روی ماهتونو ببینیم

درست که واس خاطر حرفی که میخواییم بهتون بزنیم انقد هول برمون داشته

که دل دل می کنیم واسه اومدن

ولی

این دلتنگی هم

از جنس دلتنگی برا کربلا و ارباب و سقا نیست که

از جنس دلتنگی برای نفس کشیدن تو حرم الرضا نیس

دلتنگی ای از سر تنهایی نیس

این دلِ خراب

انقد به هوای حسین اومد اونجا :)

که دلش گیرِ صاحبخونه شد

انقدری که وقتی داشت می رفت کربلا ، پیش حسین

_گرچه نشد حتی از خانوادش حضوری خدافظی کنه_

ولی نتونست بی دیدن روی ماهتون ، حتی راهی کربلا شه !

می رفت کربلا و اونجا گییییر بود 

ما تقصیرکار نیستیم

تقصیر دله که خرابی میکنه

بی تابی می کنه

کوتاه کنم

دلمون داره دق می کنه از دوری تون

#سیدنا_الکریم !

.

میخوام یه شعر بنویسم واسه حال این لحظه ام

چیزی اما بنظرم نمیاد

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۳۹
تاسیان ...

یک "مهربانی" در عالم هست

که " می بیند"

و

"می شنود "

.

.

.

نگاهت سجده های واجب دارد ...

می دانی ؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۱۶
تاسیان ...

نه که شب جمعه ها اینجا اتفاق خاصی بیفته ، یا معجزه ای رخ بده

بیشتر انگار اینطوریه که شب ِ جمعه ها ،

خودش مثل یک معجزه اتفاق می افته برام

 

تموم شب ِ جمعه هایی که با گریه صبح شد

تموم شبِ جمعه هایی که تو خواب سر شد

تموم شب ِ جمعه هایی که منتظرم بودی

منتظرت بودم

.

حالام منتظرم

حتی اگه شبیه اش نباشم ...

.

و باسمک الذی دعاک به ذو النون

اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر علیه

فنادی فی الظلمات

ان لا اله الا انت

سبحانک

انی کنت من الظالمین

فاستجبت له

و نجیته من الغم

و کذلک ننجی المومنین

.

.

.

////

.

می گه بدون تو خیلی سختمه ...چرا اینجوری شد

و من خوشحال نمی شم که یه دوست بدون من سختشه

که بودنم فرق داره برای کسی

بجاش غمگین می شم

و آرزو می کنم کاش می شد طوری زندگی کنم ، که هیچ کس من رو نشناسه

که هیچ جای ثابتی

هیچ آدم ثابتی

هیچ خاطره ای

از من پر نباشه

دلم می خواد گم ترین باشم

دلم می خواد کسی من رو به خاطر نیاره

...

بدون هیچ دلیلی :)

.

.

.

هی رفیق

من رو ندیدی ؟

هر چی می گردم ...

مصطفی ! ..........................

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۱۹:۲۳
تاسیان ...

دو سال پیش توی همچین روزی ازت خواسته بودم

یا بذاری برم

یا بذاری بیام

که از سرگردونی خسته بودم

و تو گفته بودی که 

نمی ذارم بری

و من

نشنیده بودم

.

حالا شنیدم

و بجای "ببخشید"

می خوام بگم

"ممنونم"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۱۲
تاسیان ...

نمی تونم بگم به کسی

نه کسی هست اصلا ، تا بگم

نه کسی که "بشه" بهش گفت وجود داره

*... یک دوست که با او غم دل بتوان گفت "

.

یا رفیق من لا رفیق له

.

حتی می ترسم گفتن اش به تو ،

باعث بشه حرف هام بوی ناشکری بده

می ترسم خیال کنی دارم گله می کنم از تقدیرت

می ترسم ناز بنیاد کنی و ...

برای اول بار از گفتن با تو می ترسم

از بازگو کردن چیزهایی که از بری .

می ترسم .

و این از مضحک ترین ترس هاست

.

و حتی نمی تونم بنویسم

نه که از گفتن اتفاقات شرم آور دور و برم هراسی داشته باشم

نه

فقط قدرتی برای گفتن شون ندارم

نمی دونم از کجا شروع کنم

تا کجا بگم

و کجا تمومش کنم

.

حتی

نمی تونم گریه کنم

و این دردآور ترین قسمت ماجراست

.

تابحال نخواسته بودم این رو ازت

این دو روزه شاید برای اولین بار هست که می خوام من رو

از دست "..." ام نجات بدی

البته که اگر تو بخوای خیلی بیشتر از این ها می تونم صبر کنم _دندون روی جگر بذارم _

کاش اما ...مرهمی بفرستی

کاش دستی بکشی به سرم

تو که می دونی چقدر قانع ام...

 

.

الحمدلله ...کما هو اهله

.

"الهی وَاِلی غَیْرِکَ فَلا تَکِلْنی

اِلهی اِلی مَنْ تَکِلُنی؟

اِلی قَریبٍ فَیَقْطَعُنی

و به غیر خودت واگذارم مکن

به چه کسی مرا وا می گذاری؟

به خویشان که از من ببرند ؟!!!" _دعای عرفه حسین بن علی .ع. "

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۴۴
تاسیان ...

تاحالا بغض رو سرفه کردی ؟

تا حالا بغض شکسته تو گلوت ؟

تا بحال عمیق ترین زخم هایی که نزدیکترین ها بهت زدن...

بی هیچ مرهمی

رها کردی ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۷ ، ۲۱:۰۷
تاسیان ...

وقتی انقدر تلخ می نویسید ، فکر نمی کنید ممکنه یکی 

با خوندن این حجم از تلخی و ناامیدی ، چقدر سنگین تر بشه !

هااا...

شاید فکر نمی کنید با نوشتن یه اتفاق خوب ...یه حال خوب

ممکنه یه گوشه دنیا یکی با خوندنش خوشحال بشه

 

اما من واقعا ، الان نیاز دارم حالِ آدم های شناس و ...حتی ناشناسِ زندگیم

_ حتی شده یک نفر _ ، خوب باشه

می شه ... دریغ نکنید ؟!!!!

.

" می ترسم قفس پرنده ای باشم 

که طبیعت

آزادش می خواهد "

.

.

وَ غُلَّتِی لا یُبَرِّدُهَا إِلّا وَصْلُکَ

.

وَ قَرَارِی لا یَقِرُّ دُونَ دُنُوِّی مِنْکَ

وَ غَمِّی لا یُزِیلُهُ إِلّا قُرْبُکَ

 

" المناجاة الحادیة عشرة: مناجاة المفتقرین "

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۷ ، ۲۲:۰۸
تاسیان ...