گاهی دلم برای خودم تنگ می شود ... دائم برای تـــو .
می دونی
برای من ، نوشتن حتی اگر از یک تجربه تازه مایه نمی گرفت
لااقل از تجربه حسِ جدیدی پا به عرصه وجود می ذاشت
حالا زندگیم خالیِ خالی ِ خالی ِ
ساکت تر و خالی تر از هر وقتی
نه اتفاقی می افته
نه حسی هست
و نه ... حرفی و نوشته ای .
.
این منم :)
.
منتها سخت ترین روزای زندگی هم یه اما و ولی دارن بعد خودشون ...
شاید شیرین ترین اتفاقی که تموم این مدت افتاد همین بود
وقتی صدام کرد که اسمت در اومده برای افطاری حرم
بین تموم بی حسی های اخیر
مثل یه شکوفه بهاری گل کرد تو دلم
یهو راست راستی بهار شد
انگاری بین این همه آدم فراموشکار
تو منو یادت مونده باشه
تو منو یادت نرفته باشه
انگاری برگشتی گفتی پس این رفیق ما کو؟ چرا پیداش نیس؟
اونکه هر هفته ، وقت و بی وقت اینجا پلاس بود !؟
انگاری گفته باشی حالا که نمیاد ، دعوتش می کنیم خب !
انگاری گفته باشی ، بگین بیاد که ما هم دلمون براش تنگه
چرا همش از دور ، دم از دلتنگی می زنه !؟ بگید بیاد
انگاری که ...
ما فقط قند تو دلمون آب شد
سیدنا الکریم !
.
امشب که ببینمت ...
.
.
.
" چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من ..."