دیدنش من رو یاد ... میندازه
می خواد امروز از مسیری که من میرم بیاد شاید این مسیر براش بهتر باشه
توی راه مشغولیم
شعرو می خونیم و کمی ترجمه می کنیم
یکم از کتاب و مترجمش حرف می زنیم
یکم می خندیم
و آخر حرف کشیده می شه به جایی که نباید و .... باید ..
درواقع حرف از کلاس استاد ت کشیده می شه به اینجا
داستان آشنایی شون رو می گه ...
با استاد ت یکم مقایسه اش می کنه
داستان اولین دیدارم رو باهاش می گم
موقع تعریف خاطرات اش و خاطراتم دارم عمیقا می خندم
یادش حقیقتا لبخند میاره روی لبم
و در عین حال دلم رو ...
میل شدیدی به گریه دارم
دقایقی بعد ازش جدا شدم
چشم هام از تاریکی کوچه استفاده می کنن
فکر میکنم حتی اگر تاریک نبود هم توانی برای مانع شدن ندارم
دوست دارم همونجا وسط خیابون بشینم و ....
برای چندمین بار توی این هفته است که همچین میلی دارم
وقتی پرسید چرا نمیری دیدنش ؟!
فقط تونستم با خنده بگم رووم نمی شه واقعا
خنده دار هم هست
تو دومین
بلکه اولین آدم مهم زندگیمی و ...
نه ! وحشتناکه
برای هزااارمین بار با خودم میگم همین فردا میرم دیدنش
و می دونم نمی رم
بعد یه زمان چند ماهه برای خودم می خرم
بعد حساب می کنم می بینم نزدیک سه سال گذشته
بعد ...
بعدی نداره
وقتی باز هم به حماقت ادامه می دم ...
.
.
فقط فکر می کنم همون خدایی که یک روز معجزه وار تورو وارد زندگیم کرد
یک روزی هم صلاح دید از زندگیم خارج کنه
می دونم
مـــی دونم
تو تموم آینده رو توی پنج دقیقه ی آخرین دیدارمون برام ترسیم کردی
پنج دقیقه ای که کاملا فراموشم شد !
و من دوسال زندگی ش کردم ...
پنج دقیقه ای که دوسال بعد به یاد اوردم
چه روز دردناکی بود !
می دونم من بودم که با سر رفتم توی دیوار
و خود من بودم که زیر پام خالی شد
و من خودم بودم که سقوط......
می دونم
با تموم این تفاسیر
یک گوشه دلم یقین داره که خدا
هیچ وقت کار از دستش در نرفته
.
" هرچند ظالمانه سپردی مرا به غم ...
مدیون چشــم های تو هستم هنوز هم ......."