تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۶۸ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

جا داشت امشب‌محسن یه آهنگ برام بده بیرون نه؟ :)

.

میگه من تلاشم بر اینه که بیشتر تاثیرگذار باشم تا تاثیرپذیر

تو ولی ذاتا آدم تاثیرگذاری هستی،

_اگر این افتادن الانت رو فاکتور بگیریم البته_

 

این مدت بارها به بی انگیزگی و ناامیدیم اشاره کرده

منم هربار یاد امیدی که تو دلم جوونه زدی میفتم

جوونه بود یا شمع نمیدونم

ولی زیرپا لگدمال شد،خاموش شد

یاد حرفت میفتم که وقتی همو ببینیم جوون میشیم

یاد امیدی که با من پیدا کرده بودی،امیدی که با تو پیدا کرده بودم

یاد اینکه دوست داشتن همون امیده

دارم به امیدوار بودنم هم شک میکنم

گاهی احساس میکنم دارم متلاشی میشم

از پیچیدگی احساساتم میترسم راستش

نمیدونم آخر این تازه شدن زخم ها، درمان باشه یا مرگ...

میگن آدم های نزدیک به ما،زخم هامون رو بیشتر تحریک میکنن

گمون میکنم تو نزدیکترینم بودی از ازل تا ابد روی زمین

تو حتی شاید خودم بودی...که تمامِ..تمامِ تمامِ زخم های زندگیم رو تازه کردی

ترجیح میدم دوست داشتنت رو ربط بدم به خلاها...بعد ساده بگذرم ازت

فکر کنم یه اشتباه بودی که نباید تکرار بشی...که تکرارت حماقته

ولی دستی که دور قلبم حلقه شده هر لحظه تنگ تر میشه...

و این همه، قدرت خاطرات نیست

من از فرار خسته شدم راستش...

نمیتونم...نمیکشم،بیش از این از خودم،احساسم،... فرار کنم

کاش میشد روو اون نقطه ی بلند شهر،یخ بزنیم باز...

منم تا صبح حرفای تو دلمو بگم بهت...

چقدر این رابطه دردناکه...

ح....

میشنوی؟!...خوب نیستم...هیچ خوب نیستم....

از آخرین باری که خوب بودم... ده ماهی میگذره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۲۰:۲۳
تاسیان ...

چقدر دیگه باید به تلاش برای اشتباه اسمت رو به زبون نیوردن 

ادامه بدم

.

شبا میزنه به سرم باز....

شکیب جادویی ت رو کجا گذاشتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۸
تاسیان ...

شاید مردم حواسم نیست!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۶
تاسیان ...

 

امشب بعد سالها و برای اول بار،معنی این شعر مصدق رو «فهمیدم»

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

.

بعد

دلم برای خودم سوخت

خودِ بعد از... عاشق تو شدنم :)

.

همیشه فکر میکردم خیلی مهمه عاشق کی و چی باشی

فک میکردم عشق باید منطق داشته باشه

به خودم که اومدم...نه عشقم منطق سرش میشد

نه حرفا و فکرایی معشوق رو زیر سوال میبرد مهم بود

دیشب با گریه خوابم برد

با ناراحتی و درد بینهایتی

برای اولین بار تو زندگیم از امام رضا ناراحت بودم

اگر اون لحظه جونی داشتم برم حرم،حتما دعوام میشد

حتی از امام رضام ناراحت شدم...از تو ولی هنوز نتونستم ناراحت بشم

از همه داره بدم میاد...یا دلگیرم و ناراحت...یا مایل به بیزاری

چرا از تو بدم نمیاد ...هوم؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۳
تاسیان ...


امروز دوباره دیدمش...
بعد از ۱۸ سال!
تو تاکسی،روی صندلی جلو نشسته بودم.
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم...
فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
جرئت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
خودش بود...
خشکم زد.
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی حس شد.
داشت به بیرون نگاه میکرد.
یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه...
توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم.
مثل همون موقع ها بود.فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود...
کاش هیچ وقت به مقصد نمیرسدیم،همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم...
اما رسیدیم!
- آقا،ممنون.پیاده میشیم.
ماشین متوقف شد.در ماشین باز شد.
درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
تموم بدنم یخ کرد.
برگشتم.
میخواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،با تموم وجودم بگم "جانم"...
اما پسربچه ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم.
نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
اونم نگاهم کرد،اونم لبخند زد....
#علیرضا_نژاد_صالحی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۴:۴۲
تاسیان ...

آه در خانه ی خود بیگانه ام ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۸
تاسیان ...

مرگ حق است

ب من حق مرا برگردان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۰
تاسیان ...

دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد

از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۸:۴۱
تاسیان ...

ای که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

جور باشد

جور باشد که تو باشی و مرا ... غم ببرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
تاسیان ...

به امام رضا چی بگم؟!

چیارو...چطوری...

چی بخوام ازش ...هوم؟!

.

.

من خنجر برداشتم...روح‌زخمیم رو خنجر میزنم...

بقول فاضل...من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

که هرچه زهر به خود میدهم نمیمیرم ....:)

تو دعا کن بمیرم.:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۸
تاسیان ...

یا رب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من 
هرگه به یاد خویش رِسَم گریه می‌کنم 

.

.

فردا شب دارم میام پیشتون...بغل تون...بغل لازمم...

.

من از این امیدواری خسته شدم،ولی حتی دل کندن از این امیدواری سخته

میدونی چرا

بخاطر شماها که دلیل امیدواری هستین

.

از میان ایمان و عشق و امید ...

امید موند...امید رو انتخاب کردیم

:)

دقت کردی امید چه کلمه ی دردناکیه؟! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۱
تاسیان ...

منم همینطور :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۶
تاسیان ...

صبر میکنم دیگه...صبر نکنم چکار کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۱۹:۱۳
تاسیان ...

قلبم زخمیه

میشنوی؟!

قلبم زخمیه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۱
تاسیان ...

میخای منو

به دست کی بسپری!؟؟؟؟؟

.

تو منو اوردی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۲
تاسیان ...