تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۴۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

ف داره با م درباره آقازاده صحبت میکنه

میگم کاش راضیه زنده باشه مثن:(

ف میگه امیدواریتو دوس دارم!

اصن امیدواریو از تو باید یاد گرف

میخندم که واقعا!

طرفو پرس از ماشین مچاله دراوردن من امیدوارم زنده باشه

میگه یادت باشه سر این مبحث امیدواریت یه مدت خیلی تو خونه چلنج داشتیم:))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۰
تاسیان ...

For a while

Can't be mine?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
تاسیان ...

چند روز پیش داشتم گوشیمو سبک می کردم که تو ارشیوم فیلم "مردی به نام اوه" رو دیدم

چندین ماه پیش به توصیه کسی گرفته بودم ببینم و فرصت نشده بود

نمی دونم داستان فیلم چیه و رغبتی به دیدنش ندارم،

می خوام پاکش کنم ولی بجاش در یک تصمیم ناگهانی:)) میشینم می بینمش

اهل فیلم نیستم.نقد هم بلد نیستم.فقط دوسش داشتم

دوس داشتم یکم درباره اش بنویسم.گرچه فیلم می خواست مفهوم دیگه ای رو برسونه

من فقط روایت خودم رو از فیلم که جالب توجه تر بود برام، می نویسم

(ترغیب شدم کتابشم بخونم)

 

خب از اول فیلم یه پیرمرد عبوس و نچسب و بدعنق و غرغرو می بینیم

که حتی قیافه اش با دنیا سرجنگ داره

[ به حدی که حتی وقتی سرشو اینور اونو می کنه قشنگ معلومه دنبال یه چیزیه بهش گیر بده :)) ]

موقع خریدن گل دعواش می شه ،حتی با سگ و گربه های شهرک سرجنگ داره!

بنظر میاد وسواس فکری داره و هیچ چیزی خارج از چارچوبای ذهنیش براش قابل تحمل نیست

(حتی وقتی داره خودکشی می کنه!!!)

و همه چیز رو به شکل وسواس گونه ای کنترل می کنه!

 

تو دو دقیقه ابتدای فیلم اوه رو می بینیم که می ره سر قبر زنش

و در حالیکه داره براش غر می زنه _هر روز می ره سر قبر زنش و براش غر می زنه :))_

می گه "دلم برات تنگ شده"

همین دیالوگ کافیه تا ادم بفهه اوه دقیقا چشه!

گمونی که تا اخر فیلم خیلی قشنگ و هنرمندانه به تصویر کشیده میشه!

 

بعد اوه رو میبینیم که تیپ زده و می خواد خودکشی کنه _تا بره پیش سونیا زنش_

و تلاش های اوه تا اواخر فیلم برای خودکشی،

که هر بار با بهونه های ساده ای به شکل خنده داری ناکام می مونه

تو دومین سکانسی که اوه می ره و برای زنش غر می زنه،

حرفی می زنه که با توجه به شخصیت اوه درطول فیلم،خیلی قابل درکه

که : "وقتی خونه نیستی، هیچی سر جاش نمی مونه.

اگه همین الان عجله کنم شاید بتونیم امروز همدیگرو ببینیم

دلم برات تنگ شده"

[چقدر بازی بازیگرش خوب بود واقعا:)

مثلا وقتی با اون قیافه مغرورش به سونیا میگه دلم برات تنگ شده

یا متاسفم و ...

یا اون تیکه کلامِ "احمقها"ش که به هرکی میرسه میگه:)) ]

 

اوه یه آدم عادی نیست

سخت میشه با کسی نقاط اشترکی داشته باشه

و حتی اگر همچین کسی پیدا شه هم باز به سختی باهاش کنار میاد!

درکل عجیبه...گرچه تموم آدم ها براش عجیب بنظر میرسن و از برقراری ارتباط باهاشون عاجزه.

به شکل باورپذیری اما انگار این اوه اس که عادی ترین آدمه :)) _برا من که اینطور بود:دی_

 

ولی در طی فیلم می بینیم پشت ظاهر سرد و بداخلاق اوه

یا حتی کارایی که بنظر میاد از سر وسواس و کنترل گریش انجام میده!

قلب مهربونی هست که اوه فقط ابزاری برای ابرازش نداره

و این چیزیه که همسرش سونیا(و بعد هم پروانه همسایه ایرانیش)

متوجهش هست و بخوبی به اوه کمک میکنه تا بتونه خودش رو بهتر ابراز کنه

_فلش بک هایی که به جوونی های اوه زده می شه خوب این قضیه رو به نمایش میذاره_

اوه ای که پدر و خونه زندگی و همه چیشو از دست داده و حتی پول بلیط قطار نداره و اول بار اونجا تو قطار با سونیا اشنا میشه

بعد نگاه سونیا که وادارش می کنه بگرده و دوباره سونیا رو پیدا کنه

 

وقتی اوه رو می بینیم که تو اولین ملاقاتش با سونیا تو رستوران 

در عین ناتوانی در برقراری ارتباط با دنیای خارج،چطور سعی می کنه با حرف زدن درباره ماشینا:))

با سونیا ارتباط برقرار کنه و خودی نشون بده

و سونیا چطور این مسئله رو درک می کنه

می تونیم به اوه حق بدیم دنیاش و محور زندگیش سونیایی باشه که تنها راه ارتباطش با عالم خارجه

که بعد رفتنش هیچ چی برای اوه سرجاش نباشه

که از عالم و ادم شاکی باشه

که عاصی باشه

گرچه این اتفاق از اواسط فیلم باحضور همسایه ایرانیش و دخالت ها و پسرخاله بازیاش:))

ادامه پیدا می کنه و اوه کم کم به زندگی برمیگرده و با دنیا ارتباط برقرار میکنه

اونم با قلبی که بزرگ شده و .........

 

اگه یکم دیگه بنویسم قشنگ کل فیلمو تعریف کردم:)) پس ادامه نمیدم

دیدنش بهتر از اینجا خوندنشه

اگه دیدید شماهم نظرتونو درباره اش بهم بگید:)

.

.

قشنگ ترین سکانس فیلم:

اواخر فیلم یکی از شخصیتای فیلم میگه :

" اوه واقعا چه مرگته؟ می دونم چه مرگته.تو پارانویا داری( خیلی بیشعور بود:( )

که همه چیزو درباره داستان زنت می دونم و اینکه چطور همه رو مقصر می دونی و ...

ولی می دونی تو به اندازه کافی براش مناسب نبودی و ...

بعد اوه با عصبانیت می ره خونه و اونجا گریه میکنه(جیگرم آتیش گرفت قشنگ :( )

.

.

+پیوست:

 

سَلامًا عَلى مَن یعرفون مَعنى الحُبّ. وَلا یملکون حَبیبًا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
تاسیان ...

برای آرزوهای محال خویش می گریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می گریم
 
شب دل کندنت می پرسم آیا باز می گردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می گریم
 
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم
 
اگر جنگیده بودم،دستِ کم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکستِ بی جدال خویش می گریم!
 
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هر شب بر زوال «خویش» می گریم
 
نمی گریم برای عمر از کف رفته ام، اما
به حال آرزوهای محال خویش می گریم

 

.

تابستونی، کتاب «اکنون»ِ فاضل رو که می خوندم

انگار دفتر چهل سالگی خودم رو ورق می زدم

انگار همه چهل ساله ها به اینجا می رسن

یا همه تو چهل سالگی به اینجا می رسن

حالا وقتی تو بیست و چند سالگی، حسرت های چهل ساله دارم

لابد تو چهل سالگی حسرت های هزار ساله دارم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۸:۲۶
تاسیان ...

دوری راه به نزدیکی دل چاره شود
کرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست ... مولاتی!

.

.

+

امشب از کیا باید عیدی گرفت؟!!!  •_• 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵
تاسیان ...

جای غم انگیزش اونجا بود که نمی دونست

چقدر خودیِ برام

چقدر خودی می دونستمش

اگه غصه بود برا جفتمون می خوردم

اگه دعوا و عصبانیت بود با جفتمون داشتم

اگه انتظار بود..از هردومون..خودم و خودش..ما...

خلاصه نمی دونست چه احساسی دارم

منم نه که از گفتن حسم ابایی داشته باشم

مهم نیست اگر بگم و سوتفاهم شه و اشتباه برداشت شه

مهم نیست اگه حتی دست رد به سینه احساسم خورده بشه

من جرات ابرازش رو دارم ، فقط اگر مطمئن باشم درست ترین کاره

مسئله اما شک من به این قضیه بود :)

ترسم از تو بود...تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان ...

وَ قَالَ سُبْحَانَهُ  وَ أَهْلُ مَعْصِیَتِی لَا أُویِسُهُمْ مِنْ رَحْمَتِی

إِنْ تَابُوا فَأَنَا حَبِیبُهُمْ

وَ إِنْ دَعَوْا فَأَنَا مُجِیبُهُمْ

وَ إِنْ مَرِضُوا فَأَنَا طَبِیبُهُمْ‏

أُدَاوِیهِمْ بِالْمِحَنِ وَ الْمَصَائِبِ لِأُطَهِّرَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ وَ الْمَعَایِبِ.

 

و فرمود :وَ حُبِّی لِلْمُشْتَاقِینَ _حدیث قدسی_

.

.

فرمود :

إِلٰهِى فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیْکَ فِى حَدائِقِ صُدُورِهِمْ

ما را از کسانی قرار ده که شاخسارهای اشتیاق به سویت در بوستان‌های سینه‌هایشان استوار و پابرجا شده است

 

وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ

 

وَمِنْ حِیَاضِ الْمَحَبَّةِ بِکَأْسِ الْمُلاطَفَةِ یَکْرَعُونَ :)

و از حوض‌های محبّتت با جام ملاطفت می‌نوشند

 

وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَىٰ مَحْبُوبِهِمْ أَعْیُنُهُمْ

و دیدگانشان با نظر به محبوبشان، روشنی گرفته

 

إِلٰهِى مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ !

خدایا، چه لذّت‌بخش است در دل‌ها خاطرات الهام گرفته از یادت 

 

وَمَا أَطْیَبَ طَعْمَ حُبِّکَ ! وَمَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ،

 

فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَ إِبْعادِکَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیکَ،

وَأَصْلَحِ عِبَادِکَ، وَأَصْدَقِ طَائِعِیکَ، وَأَخْلَصِ عُبَّادِکَ،

یَا عَظِیمُ یَا جَلِیلُ، یَا کَرِیمُ یَا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِکَ وَمَنِّکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ._الثانیة عشرة مناجاة العارفین_

 

چقدر چقدر چقدر عشقه این مناجات

چقدر دور از فهمه منِ گنگه

اما همین فهم قلیل هم چه لذتی داره

برای حظ کامل ولی باید همه اش رو خوند :)

.

می دونی گاهی، امیدت رو از همه چی می برن

حتی از امید!

چه خوبه بی چیزی

وقتی[فکر می کنی] چیزی هست که بتونی بهش چنگ بزنی

نمی دونی چقدر دور می افتی

وقتی چیزی جز "بی چیزی" نداری... نمی دونی چقدر تنگ تو رو به آغوش گرفته

نمی دونی

.

من نمی خوام

نمی خوام قید عاقبت بخیری رو حتی بزنم

نه که نمی تونم بیخیال همه رویاها و قله هایی که برای خودم ساخته بودم بشم،نه!

مدتهاست از اونها گذشتم

حتی جهنمِ ندیدن و نبودن باهاشون که بالاترین جهنمه هم

اونطور که بااااید منو به حرکت درنمیاره حتی! :)

من فقط نمی تونم ببینم اون منتظر و امیدواره

و من پشت کنم به چشم انتظاری و امیدش

که همه حرف همونه که حافظ فرمود

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم...

.

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

 

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

 

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

 

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

.

+

هدیه.برای من.و برای تو.برای مای ناامید...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۲
تاسیان ...

«زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است»


_فریدون مشیری, لحظه ها و احساس_

.

[ حذف شد! چقدر طولانی نوشته بودم! اینکه دلتنگ توام...

اینهمه مقدمه چینی و وصفای عجیب غریب نمی خواد!!!] :)

شاید هشت ماهیه که فقط دوست دارم زمان رو بگذرونم

که بقول قیصر: «این روزها که می گذرد شادم...شادم که این روزها می گذرد...»

گرچه به سختی...ولی می گذره.

.

پ.ن: گرچه پیرم تو شبی......

.

حرف که زیاد باشه ... ناگزیری از سکوت...یا بریده نویسی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
تاسیان ...

اینکه ما گاهی اینجا و به آدمای اینجا

چیزایی میگیم و خودی از خودهامون رو به نمایش میذاریم

که دوروبریامون ازش بیخبرن

واسه این نیست که آدمای اینجا غریبه ان

و عیبی نداره یه غریبه چیزایی رو ببینه و بدونه که آشناها نه

گاهی واسه اینه که این آدما از آشناهای دور و بر آشناترن

که ........[حذف شد با عرض شرمندگی!]

گاهی یه غریبه میتونه از هر آشنایی آشناتر باشه.

.

بیربط:

دوست داشتم از حالِ این روزهات بپرسم

که کیف احوالک...که راستی،حال دلت چطوره این روزها!؟

.

بیربط۲:

«فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی

.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.»

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
تاسیان ...

از حال ما اگر بپرسی

جوابی بهتر از این شعر سیدعلی صالحی ندارم

که:

 

سلام!
حال همهٔ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهٔ ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۲
تاسیان ...

نمیدونم چطور میشه که حرف از حال پسرعمو و جلسات شیمی درمانی و ..

میرسه به آقاجون

نمیدونستم انقد قشنگ رفته

نمی دونستم چون اونوقت بابا اونجا نبوده که هربار از آقاجون میپرسم

برام از خاطره رفتنش بگه

تا امروز که ته حرفامون با عمو میرسیم به خاطرات روزای آخر آقا

از مریضی و عمل و بیست روزی که بعد از مرخصی خونه بوده

از تعزیه خونی تا آخرین روزی که سرپا بوده و رو تخت نیفتاده

میگه همیشه با همون لباس تعزیه خونی خواب میبیندش

تو هیبت اباالفضل

که تو حسرت زیارت قبر اباالفضل چقدر صدام رو لعنت کرده

_غصه ام میشه که کاش بود میفرستادمش کربلا

که کاش بود اربعین ها باهم می رفتیم،حتما صفای دیگه ای داشت رفتن باهاش

نمی دونستم چقد حسرت زیارت عباس داشته

نیت میکنم خدا قسمت کنه،اولین سفری که برم عراق به نیتش زیارت کنم عباس رو

گرچه همین محرمی که رفته بودم سر قبرش و قران خونده بودم و روضه

خواسته بودم شفاعت کنه پیش عباس،که عباس...._

چی می گفتم؟ دور شدم از مطلب

تعریف میکنه روز آخر سر راهش گل های محمدی خیلی زیبایی دیده

و چیده که ببره برا آقاجون

که وقتی رسیده خونه، خونه پر بوده از مهمون هایی که دسته جمعی

برای عیادتش از شهر اومده بودن

که یکی یکی دست میده تا میرسه به آقاجون

گل هارو میده بهش و با بقیه دست میده

که همون وقت آقاجون گل هارو با نفس عمیقی بو میکشه که:

چه گلهای قشنگ و خوش عطری

و بعد صلوات میده به جمع :)

بعد عمو رو صدا میکنه که رو به قبله اش کنه

بعد ... 

یاد روایتی می افتم که میفرمود مرگ برای مومن مثل بویبدن گلی خوشبو میمونه

نمی دونستم انقد خوشگل رفته

ولی بیشتر از قبل دوسش دارم.و فکر میکنم جز لطف خدا

که اول و اخر و ظاهر و باطن همه چیزه

چقدر به اون هم مدیونم و ازش ممنونم برای محبت این خانواده

که اون هم به سهم خودش دخیل بوده در بودن این محبت

خدایت رحمت کند و به زیارت عباس ات مشرف،آقاجون!

.

بیربط۱:

« آن قدر پرسه می زنم این کوچه را که تا

 باور کنی که گمشده ی این حوالی ام !!! »

 

بیربط۲:

نوشته بود:

«رفتن آدم هاچقدر سخت است

تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی

که داری از دستشان می دهی»

به حفره توی قلبم نگاه میکنم و ...

یاد تو می افتم

که نیومدی

رفتی

ولی موندی

و دلم بـ ....

 

بیربط۳:

سلام خاطره ی از خاطر نرفته.

 

بیربط۴:

زمستون عزیز هم نزدیکه ⁦*⁦‿*

محض تسلی خاطر ماست! گفتم در جریان باشید! :))

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۷
تاسیان ...

حتی فکر اینکه

فقط منم که داره بهش سخت میگذره

کافیه برا ... خوشحال بودن!

فقط منم که باید بار سختیشو به دوش بکشم

تنهای تنها.

.

بعد نوشت؛

وقتی میگفتم اش،امیدوارم سختت باشه

حرف دلم نبود.و این ناراحت کننده ترش میکرد.

+

در امتدادِ اصرار به نشرِ پست های هیچ وقت منتشر نشده(هیچوقت نباید منتشر شونده)

در امتداد سخت تر شکوندنِ...........

بهتره تمومش کنی این منتشر کردن ها رو نه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۷
تاسیان ...

می دونی

زندگی

اونقدری طولانی نیست! 

خوشبختانه

و متاسفانه !

:)

 

+

« ‏لا تُغرِّب أحدًا رآک وطنًا ...

  غُربت کسی نباش
  که وطن دیده تو را ...! »

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۴
تاسیان ...

 

توو فکرِ یه سیّاره جدیدم!

 

 

بیربط:

یبارم از چیز دیگه ای ناراحت بودم

و گفته بودم :

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

و اون هم بجای "بعضیا" دلجویی کرده بود

بی اونکه بدونه اون "بعضیا" ... خودشه !

گاهی الکی الکی...انتظارات بیجای آدم، برآورده میشه،نه؟ 

گااااااهی.

شاید شد از زمین کوچ کرد:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۷
تاسیان ...

انقد دلم برات تنگه، بدونی باور نمی کنی

بعد حتما میگی:

دیوونه! کمتر دیوونگی کن‌.

[گرچه این، جوابی نیست که میدی.می دونم.]

.

#لعنت بر پاییز! :)

.

بیربط: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
تاسیان ...