تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۴۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

ف داره با م درباره آقازاده صحبت میکنه

میگم کاش راضیه زنده باشه مثن:(

ف میگه امیدواریتو دوس دارم!

اصن امیدواریو از تو باید یاد گرف

میخندم که واقعا!

طرفو پرس از ماشین مچاله دراوردن من امیدوارم زنده باشه

میگه یادت باشه سر این مبحث امیدواریت یه مدت خیلی تو خونه چلنج داشتیم:))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۰
تاسیان ...

For a while

Can't be mine?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۴۰
تاسیان ...

چند روز پیش داشتم گوشیمو سبک می کردم که تو ارشیوم فیلم "مردی به نام اوه" رو دیدم

چندین ماه پیش به توصیه کسی گرفته بودم ببینم و فرصت نشده بود

نمی دونم داستان فیلم چیه و رغبتی به دیدنش ندارم،

می خوام پاکش کنم ولی بجاش در یک تصمیم ناگهانی:)) میشینم می بینمش

اهل فیلم نیستم.نقد هم بلد نیستم.فقط دوسش داشتم

دوس داشتم یکم درباره اش بنویسم.گرچه فیلم می خواست مفهوم دیگه ای رو برسونه

من فقط روایت خودم رو از فیلم که جالب توجه تر بود برام، می نویسم

(ترغیب شدم کتابشم بخونم)

 

خب از اول فیلم یه پیرمرد عبوس و نچسب و بدعنق و غرغرو می بینیم

که حتی قیافه اش با دنیا سرجنگ داره

[ به حدی که حتی وقتی سرشو اینور اونو می کنه قشنگ معلومه دنبال یه چیزیه بهش گیر بده :)) ]

موقع خریدن گل دعواش می شه ،حتی با سگ و گربه های شهرک سرجنگ داره!

بنظر میاد وسواس فکری داره و هیچ چیزی خارج از چارچوبای ذهنیش براش قابل تحمل نیست

(حتی وقتی داره خودکشی می کنه!!!)

و همه چیز رو به شکل وسواس گونه ای کنترل می کنه!

 

تو دو دقیقه ابتدای فیلم اوه رو می بینیم که می ره سر قبر زنش

و در حالیکه داره براش غر می زنه _هر روز می ره سر قبر زنش و براش غر می زنه :))_

می گه "دلم برات تنگ شده"

همین دیالوگ کافیه تا ادم بفهه اوه دقیقا چشه!

گمونی که تا اخر فیلم خیلی قشنگ و هنرمندانه به تصویر کشیده میشه!

 

بعد اوه رو میبینیم که تیپ زده و می خواد خودکشی کنه _تا بره پیش سونیا زنش_

و تلاش های اوه تا اواخر فیلم برای خودکشی،

که هر بار با بهونه های ساده ای به شکل خنده داری ناکام می مونه

تو دومین سکانسی که اوه می ره و برای زنش غر می زنه،

حرفی می زنه که با توجه به شخصیت اوه درطول فیلم،خیلی قابل درکه

که : "وقتی خونه نیستی، هیچی سر جاش نمی مونه.

اگه همین الان عجله کنم شاید بتونیم امروز همدیگرو ببینیم

دلم برات تنگ شده"

[چقدر بازی بازیگرش خوب بود واقعا:)

مثلا وقتی با اون قیافه مغرورش به سونیا میگه دلم برات تنگ شده

یا متاسفم و ...

یا اون تیکه کلامِ "احمقها"ش که به هرکی میرسه میگه:)) ]

 

اوه یه آدم عادی نیست

سخت میشه با کسی نقاط اشترکی داشته باشه

و حتی اگر همچین کسی پیدا شه هم باز به سختی باهاش کنار میاد!

درکل عجیبه...گرچه تموم آدم ها براش عجیب بنظر میرسن و از برقراری ارتباط باهاشون عاجزه.

به شکل باورپذیری اما انگار این اوه اس که عادی ترین آدمه :)) _برا من که اینطور بود:دی_

 

ولی در طی فیلم می بینیم پشت ظاهر سرد و بداخلاق اوه

یا حتی کارایی که بنظر میاد از سر وسواس و کنترل گریش انجام میده!

قلب مهربونی هست که اوه فقط ابزاری برای ابرازش نداره

و این چیزیه که همسرش سونیا(و بعد هم پروانه همسایه ایرانیش)

متوجهش هست و بخوبی به اوه کمک میکنه تا بتونه خودش رو بهتر ابراز کنه

_فلش بک هایی که به جوونی های اوه زده می شه خوب این قضیه رو به نمایش میذاره_

اوه ای که پدر و خونه زندگی و همه چیشو از دست داده و حتی پول بلیط قطار نداره و اول بار اونجا تو قطار با سونیا اشنا میشه

بعد نگاه سونیا که وادارش می کنه بگرده و دوباره سونیا رو پیدا کنه

 

وقتی اوه رو می بینیم که تو اولین ملاقاتش با سونیا تو رستوران 

در عین ناتوانی در برقراری ارتباط با دنیای خارج،چطور سعی می کنه با حرف زدن درباره ماشینا:))

با سونیا ارتباط برقرار کنه و خودی نشون بده

و سونیا چطور این مسئله رو درک می کنه

می تونیم به اوه حق بدیم دنیاش و محور زندگیش سونیایی باشه که تنها راه ارتباطش با عالم خارجه

که بعد رفتنش هیچ چی برای اوه سرجاش نباشه

که از عالم و ادم شاکی باشه

که عاصی باشه

گرچه این اتفاق از اواسط فیلم باحضور همسایه ایرانیش و دخالت ها و پسرخاله بازیاش:))

ادامه پیدا می کنه و اوه کم کم به زندگی برمیگرده و با دنیا ارتباط برقرار میکنه

اونم با قلبی که بزرگ شده و .........

 

اگه یکم دیگه بنویسم قشنگ کل فیلمو تعریف کردم:)) پس ادامه نمیدم

دیدنش بهتر از اینجا خوندنشه

اگه دیدید شماهم نظرتونو درباره اش بهم بگید:)

.

.

قشنگ ترین سکانس فیلم:

اواخر فیلم یکی از شخصیتای فیلم میگه :

" اوه واقعا چه مرگته؟ می دونم چه مرگته.تو پارانویا داری( خیلی بیشعور بود:( )

که همه چیزو درباره داستان زنت می دونم و اینکه چطور همه رو مقصر می دونی و ...

ولی می دونی تو به اندازه کافی براش مناسب نبودی و ...

بعد اوه با عصبانیت می ره خونه و اونجا گریه میکنه(جیگرم آتیش گرفت قشنگ :( )

.

.

+پیوست:

 

سَلامًا عَلى مَن یعرفون مَعنى الحُبّ. وَلا یملکون حَبیبًا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
تاسیان ...

برای آرزوهای محال خویش می گریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می گریم
 
شب دل کندنت می پرسم آیا باز می گردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می گریم
 
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم
 
اگر جنگیده بودم،دستِ کم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکستِ بی جدال خویش می گریم!
 
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هر شب بر زوال «خویش» می گریم
 
نمی گریم برای عمر از کف رفته ام، اما
به حال آرزوهای محال خویش می گریم

 

.

تابستونی، کتاب «اکنون»ِ فاضل رو که می خوندم

انگار دفتر چهل سالگی خودم رو ورق می زدم

انگار همه چهل ساله ها به اینجا می رسن

یا همه تو چهل سالگی به اینجا می رسن

حالا وقتی تو بیست و چند سالگی، حسرت های چهل ساله دارم

لابد تو چهل سالگی حسرت های هزار ساله دارم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۸:۲۶
تاسیان ...

دوری راه به نزدیکی دل چاره شود
کرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست ... مولاتی!

.

.

+

امشب از کیا باید عیدی گرفت؟!!!  •_• 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵
تاسیان ...

جای غم انگیزش اونجا بود که نمی دونست

چقدر خودیِ برام

چقدر خودی می دونستمش

اگه غصه بود برا جفتمون می خوردم

اگه دعوا و عصبانیت بود با جفتمون داشتم

اگه انتظار بود..از هردومون..خودم و خودش..ما...

خلاصه نمی دونست چه احساسی دارم

منم نه که از گفتن حسم ابایی داشته باشم

مهم نیست اگر بگم و سوتفاهم شه و اشتباه برداشت شه

مهم نیست اگه حتی دست رد به سینه احساسم خورده بشه

من جرات ابرازش رو دارم ، فقط اگر مطمئن باشم درست ترین کاره

مسئله اما شک من به این قضیه بود :)

ترسم از تو بود...تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان ...

وَ قَالَ سُبْحَانَهُ  وَ أَهْلُ مَعْصِیَتِی لَا أُویِسُهُمْ مِنْ رَحْمَتِی

إِنْ تَابُوا فَأَنَا حَبِیبُهُمْ

وَ إِنْ دَعَوْا فَأَنَا مُجِیبُهُمْ

وَ إِنْ مَرِضُوا فَأَنَا طَبِیبُهُمْ‏

أُدَاوِیهِمْ بِالْمِحَنِ وَ الْمَصَائِبِ لِأُطَهِّرَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ وَ الْمَعَایِبِ.

 

و فرمود :وَ حُبِّی لِلْمُشْتَاقِینَ _حدیث قدسی_

.

.

فرمود :

إِلٰهِى فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیْکَ فِى حَدائِقِ صُدُورِهِمْ

ما را از کسانی قرار ده که شاخسارهای اشتیاق به سویت در بوستان‌های سینه‌هایشان استوار و پابرجا شده است

 

وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ

 

وَمِنْ حِیَاضِ الْمَحَبَّةِ بِکَأْسِ الْمُلاطَفَةِ یَکْرَعُونَ :)

و از حوض‌های محبّتت با جام ملاطفت می‌نوشند

 

وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَىٰ مَحْبُوبِهِمْ أَعْیُنُهُمْ

و دیدگانشان با نظر به محبوبشان، روشنی گرفته

 

إِلٰهِى مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ !

خدایا، چه لذّت‌بخش است در دل‌ها خاطرات الهام گرفته از یادت 

 

وَمَا أَطْیَبَ طَعْمَ حُبِّکَ ! وَمَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ،

 

فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَ إِبْعادِکَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیکَ،

وَأَصْلَحِ عِبَادِکَ، وَأَصْدَقِ طَائِعِیکَ، وَأَخْلَصِ عُبَّادِکَ،

یَا عَظِیمُ یَا جَلِیلُ، یَا کَرِیمُ یَا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِکَ وَمَنِّکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ._الثانیة عشرة مناجاة العارفین_

 

چقدر چقدر چقدر عشقه این مناجات

چقدر دور از فهمه منِ گنگه

اما همین فهم قلیل هم چه لذتی داره

برای حظ کامل ولی باید همه اش رو خوند :)

.

می دونی گاهی، امیدت رو از همه چی می برن

حتی از امید!

چه خوبه بی چیزی

وقتی[فکر می کنی] چیزی هست که بتونی بهش چنگ بزنی

نمی دونی چقدر دور می افتی

وقتی چیزی جز "بی چیزی" نداری... نمی دونی چقدر تنگ تو رو به آغوش گرفته

نمی دونی

.

من نمی خوام

نمی خوام قید عاقبت بخیری رو حتی بزنم

نه که نمی تونم بیخیال همه رویاها و قله هایی که برای خودم ساخته بودم بشم،نه!

مدتهاست از اونها گذشتم

حتی جهنمِ ندیدن و نبودن باهاشون که بالاترین جهنمه هم

اونطور که بااااید منو به حرکت درنمیاره حتی! :)

من فقط نمی تونم ببینم اون منتظر و امیدواره

و من پشت کنم به چشم انتظاری و امیدش

که همه حرف همونه که حافظ فرمود

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم...

.

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

 

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

 

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

 

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

.

+

هدیه.برای من.و برای تو.برای مای ناامید...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۲
تاسیان ...

«زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است»


_فریدون مشیری, لحظه ها و احساس_

.

[ حذف شد! چقدر طولانی نوشته بودم! اینکه دلتنگ توام...

اینهمه مقدمه چینی و وصفای عجیب غریب نمی خواد!!!] :)

شاید هشت ماهیه که فقط دوست دارم زمان رو بگذرونم

که بقول قیصر: «این روزها که می گذرد شادم...شادم که این روزها می گذرد...»

گرچه به سختی...ولی می گذره.

.

پ.ن: گرچه پیرم تو شبی......

.

حرف که زیاد باشه ... ناگزیری از سکوت...یا بریده نویسی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
تاسیان ...

اینکه ما گاهی اینجا و به آدمای اینجا

چیزایی میگیم و خودی از خودهامون رو به نمایش میذاریم

که دوروبریامون ازش بیخبرن

واسه این نیست که آدمای اینجا غریبه ان

و عیبی نداره یه غریبه چیزایی رو ببینه و بدونه که آشناها نه

گاهی واسه اینه که این آدما از آشناهای دور و بر آشناترن

که ........[حذف شد با عرض شرمندگی!]

گاهی یه غریبه میتونه از هر آشنایی آشناتر باشه.

.

بیربط:

دوست داشتم از حالِ این روزهات بپرسم

که کیف احوالک...که راستی،حال دلت چطوره این روزها!؟

.

بیربط۲:

«فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی

.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.»

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
تاسیان ...

از حال ما اگر بپرسی

جوابی بهتر از این شعر سیدعلی صالحی ندارم

که:

 

سلام!
حال همهٔ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهٔ ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۲
تاسیان ...

نمیدونم چطور میشه که حرف از حال پسرعمو و جلسات شیمی درمانی و ..

میرسه به آقاجون

نمیدونستم انقد قشنگ رفته

نمی دونستم چون اونوقت بابا اونجا نبوده که هربار از آقاجون میپرسم

برام از خاطره رفتنش بگه

تا امروز که ته حرفامون با عمو میرسیم به خاطرات روزای آخر آقا

از مریضی و عمل و بیست روزی که بعد از مرخصی خونه بوده

از تعزیه خونی تا آخرین روزی که سرپا بوده و رو تخت نیفتاده

میگه همیشه با همون لباس تعزیه خونی خواب میبیندش

تو هیبت اباالفضل

که تو حسرت زیارت قبر اباالفضل چقدر صدام رو لعنت کرده

_غصه ام میشه که کاش بود میفرستادمش کربلا

که کاش بود اربعین ها باهم می رفتیم،حتما صفای دیگه ای داشت رفتن باهاش

نمی دونستم چقد حسرت زیارت عباس داشته

نیت میکنم خدا قسمت کنه،اولین سفری که برم عراق به نیتش زیارت کنم عباس رو

گرچه همین محرمی که رفته بودم سر قبرش و قران خونده بودم و روضه

خواسته بودم شفاعت کنه پیش عباس،که عباس...._

چی می گفتم؟ دور شدم از مطلب

تعریف میکنه روز آخر سر راهش گل های محمدی خیلی زیبایی دیده

و چیده که ببره برا آقاجون

که وقتی رسیده خونه، خونه پر بوده از مهمون هایی که دسته جمعی

برای عیادتش از شهر اومده بودن

که یکی یکی دست میده تا میرسه به آقاجون

گل هارو میده بهش و با بقیه دست میده

که همون وقت آقاجون گل هارو با نفس عمیقی بو میکشه که:

چه گلهای قشنگ و خوش عطری

و بعد صلوات میده به جمع :)

بعد عمو رو صدا میکنه که رو به قبله اش کنه

بعد ... 

یاد روایتی می افتم که میفرمود مرگ برای مومن مثل بویبدن گلی خوشبو میمونه

نمی دونستم انقد خوشگل رفته

ولی بیشتر از قبل دوسش دارم.و فکر میکنم جز لطف خدا

که اول و اخر و ظاهر و باطن همه چیزه

چقدر به اون هم مدیونم و ازش ممنونم برای محبت این خانواده

که اون هم به سهم خودش دخیل بوده در بودن این محبت

خدایت رحمت کند و به زیارت عباس ات مشرف،آقاجون!

.

بیربط۱:

« آن قدر پرسه می زنم این کوچه را که تا

 باور کنی که گمشده ی این حوالی ام !!! »

 

بیربط۲:

نوشته بود:

«رفتن آدم هاچقدر سخت است

تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی

که داری از دستشان می دهی»

به حفره توی قلبم نگاه میکنم و ...

یاد تو می افتم

که نیومدی

رفتی

ولی موندی

و دلم بـ ....

 

بیربط۳:

سلام خاطره ی از خاطر نرفته.

 

بیربط۴:

زمستون عزیز هم نزدیکه ⁦*⁦‿*

محض تسلی خاطر ماست! گفتم در جریان باشید! :))

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۷
تاسیان ...

حتی فکر اینکه

فقط منم که داره بهش سخت میگذره

کافیه برا ... خوشحال بودن!

فقط منم که باید بار سختیشو به دوش بکشم

تنهای تنها.

.

بعد نوشت؛

وقتی میگفتم اش،امیدوارم سختت باشه

حرف دلم نبود.و این ناراحت کننده ترش میکرد.

+

در امتدادِ اصرار به نشرِ پست های هیچ وقت منتشر نشده(هیچوقت نباید منتشر شونده)

در امتداد سخت تر شکوندنِ...........

بهتره تمومش کنی این منتشر کردن ها رو نه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۷
تاسیان ...

می دونی

زندگی

اونقدری طولانی نیست! 

خوشبختانه

و متاسفانه !

:)

 

+

« ‏لا تُغرِّب أحدًا رآک وطنًا ...

  غُربت کسی نباش
  که وطن دیده تو را ...! »

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۴
تاسیان ...

 

توو فکرِ یه سیّاره جدیدم!

 

 

بیربط:

یبارم از چیز دیگه ای ناراحت بودم

و گفته بودم :

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

و اون هم بجای "بعضیا" دلجویی کرده بود

بی اونکه بدونه اون "بعضیا" ... خودشه !

گاهی الکی الکی...انتظارات بیجای آدم، برآورده میشه،نه؟ 

گااااااهی.

شاید شد از زمین کوچ کرد:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۷
تاسیان ...

انقد دلم برات تنگه، بدونی باور نمی کنی

بعد حتما میگی:

دیوونه! کمتر دیوونگی کن‌.

[گرچه این، جوابی نیست که میدی.می دونم.]

.

#لعنت بر پاییز! :)

.

بیربط: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
تاسیان ...

۱.

صب زوووود پیام زده سلام صبحت بخیر

تازه گوشیمو روشن کردم،تو گالریم دنبال یه عکس بودم

عکس بچگیاتو دیدم.قند و عسلم چقد شیرینی😍

۲.

این دوساله کمی فاصله گرفته بودیم بنا به اقتضائات

از بعد کرونا که خلوت تر شده بودیم اما مثل قبل و حتی نزدیکتر شده بودیم

یبارم وسط حرفاش برگشت که میدونی یکی دوهفته قبل اینکه کتابخونی رو شروع کنیم باهم، قلبم جدا داشت میترکید.به خدا گفتم یکیو بفرست بتونم این دغدغه هامو باهاش مطرح کنم، بفهمه چی میگم.و خدا شما رو اورد.الهی شکر...الهی شکر که هستی

منم میگمش الحمدلله ... ذکر و ذاکر و مذکور همه اوست.. شکر

منم بعد یکسال اول نفری بود که براش از اتفاقات یکسال اخیر گفته بودم

نگاهش مات و غصه دار بود.میدونستم از چی ناراحته.گفته بود فاصله و بیخبری

از دوستان چه بده.ناراحت بود از حالم بیخبر بوده.ولی نمیدونست وجودش

و همینکه اون تنها دوستیه که میتونم بهش بگم،به تنهایی چه ارزشمنده.

۳.

میگه هنوز..من دوست دارم.همین بسه واسه زنده بودن

.

به ز می گفتم الحمدلله الذی جعلنا متمسکین بولایة علی بن ابی طالب 

 

که فرمود واعتصموا بحبل الله جمیعا

و لا تفرقوا واذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعدأ 

فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا

و کنتم علی شفا حفرة من النار فانقذکم منها ...

اگر نعمت ولایت حضرتش نبود

این دلها هیچ اینطور بهم گره نمی خورد

اینطور غصه و شادی مون، غصه و شادی هم نمیشد

اینطور حال دل مون حتی از پس فاصله ها،رو حال دل هم اثر نمیذاشت

که وقتی م میگفت خوب باشی منم خوبم و میگفتم پس باید عالی بشم

هیچکدوم تعارف نمی کردیم.

.

+ کمی بیربط:

نمیدونست خودش

از اوناییه که حالش رو حالم اثر میذاره

ما این آدم هارو خودمون انتخاب نمیکنیم

فقط میبینیم چقد به کسی نزدیکیم

چقد حال یکی روی حالمون اثر میذاره

گاهی بهتره آدما، جای خودشونو تو قلب آدم ندونن

اینطوری بدون اینکه بدونن سر جاشون میمونن،نه که با فهمیدنش

کیلومترها فاصله بگیرن

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۷
تاسیان ...

قبل ترها نوشته بودم:

"این خداست که میگه شما شخصی رو ملاقات کنید یا اصلا ملاقات نکنید

و این خداست که میگه فلان شخص رو در روز سه شنبه ساعت 4و6دقیقه ملاقات کنید

و این خداست که با 3ثانیه معطل کردن شما مانع ملاقات شما و شخصی میشه

و این خداست که شخصی رو به زندگی شما داخل یا از اون خارج میکنه

و این خدای شماست که با مهره هاش! (آدم های زندگی شما) ، شما رو میسازه ،شمای خودشو میسازه!

 

پس برای تموم آدم های داشته و نداشته زندگیتون سپاسگزار باشید

که این کار خدای کریم شماست ."

درست که آدم های زیادی به زندگی مون پا میذارن یا ازش می رن

اما فقط یکی کافیه

فقط "یک نفر" کافیه

که دنیای تاریک شما رو روشن کنه

یا برعکس،دنیای روشن تون رو به خاموشی بکشونه

فرقی نداره اون آدم دوست و رفیق باشه یا استادی و ...

و یا حتی رهگذری که برای دقایقی توی چند ایستگاه مترو همسفر شدین

و یا فرقی نداره اون آدم به شما علاقه داره یا ازتون متنفره

که " و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو

ان یردک بخیر فلا راد لفضله...."

شاید این آیه از فرمول های ثابت زندگی باشه

فقط گاهی جاگذاری ها سخت می شه

پیچیده میشه حلش

با خودت می گی حالا اون آدمِ ... رو کجای این فرمول باید بذارم؟!

کاری که باهام کرد رو ... چجوری جاش بدم تو این فرمول که تهش جواب درست دربیاد ...

بعد کم کم می شه یه معادله حل نشده

که ممکنه حتی فراموش بشه. ولی .......ولی ...

.

میگمش که تاااازه فهمیدم

که تجربه ی 6سال پیش با .... چقد امنیت روانمو بهم ریخته

که واقعا از جدی شدن می ترسم!

که نمی دونستم ... همچین ترسی دارم

تازه تازه فهمیدم و ...هنوزم نمی دونم چقدره

فک می کردم هیچی نبوده و زودی تموم شده

ولی اینطوری نبود

فقط بهش بی توجهی می کردم

ولی الان می بینم تموم این مدت با یه ترس پنهون جلو رفتم

خیلی وقتا فک کردم چیز دیگه اس و برچسبای دیگه بهش زدم

که حالا که مرور می کنم ...منطقی بنظر میاد این چندسال

 

[که ف... بعد چند سال وسط حرفامون بهش اشاره کرده بود

داشتم بلوار رو دور می زدم که گفت

حرف چیز دیگه ای بود و اون بهش اشاره کرد

چشمام رو تنگ کرده بودم تا چیزی که می گفت به یاد بیارم

بعد با چشمای گشاد شده ای ازش می پرسم وااااقعا همچین اتفاقی افتاده بود؟]

خنده داره نه ؟!

یادم رفته بود چیشد یباره خونه نشین شدم

که تهدیدای مادرش و کارای خودش... و ترس خانواده ام

و بعد، منع رفت و آمد

بعد قطع شدن تمام روابطم ...

یکباره مجبور شده بودم تمام آدم های زندگیم و محیط هایی که توش بودم

تفریحاتم و همه چی رو کنار بذارم

حتی مجبور شده بودم وبلاگ هفت ساله ام رو برای همیشه ببندم و ترک کنم

دیگه نه جایی می رفتم و نه با کسی در ارتباط بودم ونه حتی می تونستم بنویسم

عملا حبس شده بودم

و این تهدید و مزاحمت ها و منع خانواده و ترسی که بعدتر به دنبالش اومد تو دلم ...کش پیدا کرده بود

برای یک سال دامه پیدا کرده بود و بی سر و صدا منو کشونده بود به افسردگی پنهانی

و برای یکسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. تا دوباره درس رو شروع کردم

باورت می شه ذهنم کاااملا این اتفاقات رو پاک کرده بود؟!

می گم ذهنم طی مکانیسم دفاعیش خیلی چیزارو فراموش کرده بود!

_حتی حالا که دارم سعی می کنم درباره اش بنویسم نه تنها برای به یاد اوردن چیزهای بیشتر، همراهی نمی کنه

که حتی در به یاد اوردن و مکتوب کردن چیزهای به یاد اومده هم مقاومت زیادی به خرج می ده_

میگه حتی اگر فراموش کرده باشی رو ناخودآگاهت اثرشو گذاشته

راست می گفت ...

میگم همون وقت، باید حلش می کردیم سریع

اما حالا ... حتی اطلاعات خودآگاهم برای حلش خیلی کمه

وقتی همونقدر هم یادم اومد...خیلی درد داشت

انگار کن بچه ی بازیگوشی صرفا از روی کجکاوی کبریتی روشن کرده باشه و این کنجکاوی و شیطنت ساده

به قیمت سوختن خونه و زندگی کسی تموم شده باشه

درد داشت ... وقتی فهمیدم خودخواهی یه نفر چطور روشن ترین سالهای زندگیم رو یکباره تاریک کرده بود

که چقدر افکار و عقایدم بعدش دستخوش تغییر شد

حی مسیر تحصیلی و شغلیم و ...

و تموم اون بلاها رو از روی علاقه اش ....هه

کاش ذهنم همچین "لطفی"!!! بهم نمی کرد و میذاشت همون وقت باهاش روبه رو بشم و درد بکشم و تموم شه بره

فقط یادم میاد مثل همیشه تو قالب "دختر قوی" فرو رفته بودم و به خانواده می گفتم چیز مهمی نیست_و نبود.واقعا نبود_

گفته بودم و لیلی هم گفته بود گوش به حرفشون ندم و از همه جا نبرم .. و عاقبت امر رو ترسیم کرده بود برام

اما زیر بار نرفته بودن و من هم ... تسلیم خواست شون شدم

می خواستم نگران نباشن.می خواستم بگم چیز مهمی نیست و نشونشون بدم نیست.پس تسلیم شده بودم

تا آب ها از آسیاب بیفته !! :)

بعد یهو شیش سالِ بعد شد.همین! :)

میگم خود اون اتفاقاتم انقد اثر نداشته باشه،اثرت بعدش بیشتر بوده

خونه موندنا و ....مث یه دومینو

بعدم که فاصله گرفته نفهمیدم اولش از کجا شروع شده

.

اون شب بود؟

یکسالی گذشته بود گمونم

یه شب پاییزی بود شاید

با میم می رفتیم سیدکریم

حرف ....بود،به شوخی میگم یه نفرم عاشقمون نیست که [....]

میم چپ چپ نگام می کنه و می گه شما یه نفرو عاشق خودت کرد کااافیه!!!

شوخی بود.من شوخی کرده بودم و اونهم لحنش به شوخی نزدیکتر بود

گرچه بوی عصبانیت از اون شخص رو می داد.لبخند می زنم و آهمو قورت می دم

گمونم از همون شب بود که دوست داشته شدن برام سخت تر از دوست داشتن بود

سخت؟یا ترسناک؟یا آزاردهنده؟یا...؟

دیگه کم کم تو جمع مذهبیا بیشترررر حتی اذیت می شدم تا غیرمذهبیا

مثل همیشه همه جا بودم و هیچ جا نبودم

با همه بودم و با هیچکی نبودم

فقط کمی عمیق تر.

.

یادآوریش عصبانیم کرد؟نه.

نه اون وقت و نه بعدش نه عصبانی شدم و نه متنفر

حتی دعا کرده بودم و امیدوار بودم بعد کارایی که کرده بود

خیلی زود بره سر خونه زندگیش و خوشبخت بشه

حتی حالا هم همینطور فکر میکنم.و این برام دردناک ترش میکنه

شاید دل من دلی نباشه که باهاش بار سنگین بد خواستن رو حمل کنم

که با خشم و نفرت سیاهش کنم.اما هنوزم...دلم برای اون دختر بیست سال می سوزه

فقط ...یادآوریش دلم رو میشکنه.همین.

.

نوشتن، تموم این مدت برام غیرممکن بود

هربار صفحه رو باز کردم با ذهن خالیم مواجه شدم

لازم نیست تموم نوشته های دنیا مفهوم و سروته داشته باشن 

اگر باقی داشته باشه ...اگر ادامه ای براش باشه.بمونه برای بعد

.

یادداشت دوخطی کوتاهیه مربوط به فروردین نودوپنج

عنوان زدم :

بیا عاشق باشیم 

بیا عاشق باشیم و با عشق زندگی کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم!

جلوش اضافه می کنم :

"گفتیم در آینده هم از عشق توان گفت

آنقدر نگفتیم که آینده،گذشته!"و تاریخ می زنم...پاییز99

بعد فکر می کنم انقدر خراب شدم که ....

.

.

 

+ و اگر آن خانه "دل" باشد ...

.

++ دلتون که تنگ می شه

چجوری گشادش میکنید؟!

+++

چقدر حذف شدن یه بلاگ دردناکه

درست قد دیگه زنده نبودن یه آدم:)

گمونم برا همین دلم نمیاد اینجارو ببندم(بکشم!) :)

کاش یهویی نرید.درست مثل مردن دور از انتظار و یکباره عزیزی می مونه

++++

قشنگ ترین رنگین کمون ها

بعد شدید ترین بارون ها نیست که بوجود میان ؟!!!!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

به دیدارم بیا هرشب

دلم تنگ است به دیدارم بیا ای همگناه

ای مهربان با من .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۹
تاسیان ...

و قسم به باران های پاییزی

وقتی می بارد

[وقتی بی امان می بارد]

که من دلم تنگ است

و تو نمی دانی....

.

دیگه نه فقط شبها

روزها هم بلند شدن

توی چه فصلی از سال بسر می بریم؟!

که روز از شب و ...

شب از روز بلندتره ؟!؟

هر دو کشدار و تموم ناشدنی

زمان مقوله بی رحمیِ

خیلی بیرحم!

.

«در اندکی از ما

هر روز پاییز است

هر شب زمستان است

 

زندان مومن چیست؟

این جای دنیا را

مومن تر از من کیست؟

 

این جا که جایی نیست

تا بود زندان بود

تا هست زندان است...»

.

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز_حافظ_

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۵۴
تاسیان ...

 

 

 

پ.ن

بااین حال که می دونم زخما خوب می شن ولی جاشون ....

تاسیان ...

هیچ می‌دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟
زانکه بر این پرده‌ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می‌خواهم نمی‌بینم
و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
تاسیان ...

 

از تو سهمم همه ی عمر پریشان حالی ست ...

 

 در پناه حق.

 

تاسیان ...

 

گرچه پیرم، به سر زلف تو ای‌ دوست قسم!

در سرم عشــق، چو ایّام جــوانی‌ باشد ... _روح الله الموسوی_

   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۰
تاسیان ...

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ،

وَ افْتَحْ لِی یَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ ،

وَ اکْسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ ،

وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیما شَکَوْتُ ،

وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیما سَأَلْتُ ،

وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً ،

وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً .

فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبِّ ذَرْعاً ،

وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً ،

وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ ، 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۶
تاسیان ...

الان یهو یاد خاطره یکی از سفرای مشهد افتادم

شیش سالی میگذره گمونم

اون سال لیلی بچه هارو اردو برد مشهد

ز هم بود

بعد یه شب که با ز حرم بودیم میم زنگ زد که کجایی؟!

اومده بودن مشهد

هنوز ذووووق مرگی مون وسط صحن کوثر یادمه

صحبتای سخنران عرب زبان وسط جیغای ذوق زدگی مون گم میشد

نه که صدسال باشه همو ندیده باشیم

نهایتا چند روز

فقط جوون بودیم و زنده دل

دلامونم با حبل متین بهم گره خورده بود

اون شب میم باهامون اومد

جمع کردیم رفتیم پشت بوم و تا خود اذان صبح حرف زدیم و ریسه رفتیم

چی می گفتیم که انقد خنده دار بود؟!یادم نمیاد!!

فقط یادمه گاهی میخندیدیم و گاهی درازکش خیره به آسمون رویابافی میکردیم

رویای فردا

چیشد فرداهاش؟!؟!

انگار هیچوقت اون فردایی که رویاشو میبافتیم نیومد

بعدم همون پتوهایی که دورمون بود کشیدیم سرمونو نماز صبح خوندیم!:))

چقد این خاطره بهم احساس پیری میده

چقد دلم میخواد بازم بشه زیر آسمون تا صبح رویا ببافیم و صبح نشه

چقد دلتنگ اون روزا...نه چقد دلتنگِ خودِ اون روزامم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۲
تاسیان ...

ظهری داشتم شعر قاصدک اخوان رو میخوندم

عصر تو حرم نشستم که یهو می بینم قاصدک نشسته رو پاهام

حتما خوش خبر بوده...حتما،از تو خبر اورده

که من منتظر بودم.من،خیلی منتظر بودم.

دریافت

 

باربط۱:

به امید دیدار...ای همه ی من به فدای تو!

#در_راه_بازگشت

#هنوز_نرفته_دلتنگ:)

#تو هم که .........

بیربط۲:

با خودت

چکار کردی ها؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
تاسیان ...

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم....

.

از صبحِ پرده سوز خدایا نگاه دار

این رازها که ما به دلِ شب سپرده ایم.

.

سحر جمعه یازدهم ربیع الثانی_عند دلیلی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۵:۱۷
تاسیان ...

...توی زندگیمه که میگم

که چقدر

خاطره کم داریم ما!

.

حق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۲
تاسیان ...

نشستم پسره میاد به دختره میگه

میای دوست شیم؟میای باهم بازی کنیم؟

-یه دقه واسا....مامان میشه با این پسره دوست شم؟!

:))

مادربزرگش نمیذاره ولی،میگه مامان جان برو همسن خودت پیدا کن

.

.

یکم بعد مادر همون دختره در تهدید دخترش که هی میره اونورا و بازیگوشی

میکنه داد میزنه،الان زنگ میزنم ۱۱۰بیاد دستگیرت کنه(:|)

این دخترش میگه ۱۱۰کیه؟!!!! گربه!!!!

من در حال خوندن فرازی از دعای مکارم .... :))))))))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۰۲
تاسیان ...

میگه مامان من که خیلی دعات میکنم

شب و روز دعات میکنم

بالاخره یبار میگیره!

خندم میگیره از شیرینی اش!

.

اینکه ادمای زیادی هستن که منو همیشه خیلی دعا میکنن

که بعضشون قبل خودشون و خانوادشون حتی،منو دعا میکنن

اینکه من انقد عزیزم

لطف خودشه فقط.

وگرنه که دلیییلی براش نیست

الحمدلله.

.

+خدا همه مادربزرگا رو حفظ کنه

انقد که عزیزن.:)

+

یبارم چند وقت قبلتر برگشت گفت

قبلا بهتر بودم.الان انگار بد شدم.دعاهام دیگه نمیگیره

ببخشید.

منم خشکم زده بود که چی میگه!

اومدم بگم اجابت نشدن دعات بخاطر بد بودن تو نیست،که...

که یهو شلوغ شد،حرفامون موند.غصه م شد از این احساسش

که کاری ازش برنمیاد ...

عزیز بودن خوبه،ولی کاش دیگه انقد غصه نخورن...

.

بیربط۱:

وقتی پستایی که هیچ وقت منتشر نشدن نگاه میکنم

تازه پی به عمق دیوونگیم میبرم! :)

#رد_دادگانیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۴
تاسیان ...

می نویسم براش :

 قبل تر ها همش فکر می کردم این قسمت زیارت امین الله که میگه :

" اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک .." یعنی چی !؟

بعدترش فهمیدم توی زندگی،چی از همه مهمتره

قلب خوشحال !

قلب خوشحال از همه چی مهمتره
.
ایت الله جوادی املی میگفتن " هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود،

مگر به وساطت مقام امام هشتم؛

هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود،

مگر به وساطت مقام رضوان رضا (سلام الله علیه)؛

و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد،

مگر به وساطت مقام امام رضا!

او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است!

بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد"

.

+ اَنْتَ الَّذى اوَیْتَ .

.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۰۹:۱۰
تاسیان ...

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۱
تاسیان ...

یهویی صبح، ظرف کمتر از ربع ساعت همه چی اوکی میشه

حتما حکمتی داره عقب افتادنش تا امروز

که نشه یه روز تلخ

بشه تلخ و شیرین

بشه یه قاشق عسل بعد یه قرص تلخ تر از زهر

بیشتر روزای زندگی همین طورین اگه خوب دقت کنی

زندگی یک شیرینیِ...نه! یک تلخیِ آمیخته به شیرینیِ!

یه تلخی مطلق که رووش قطرات عسل پاشیدن تا بشه هرجوری هست دادش پایین

چی میگم؟!

 

نمی دونم باید ناراحت باشم

یا خوشحال

شاید یه فرصتی اتفاقات امروز رو نوشتم.

فعلا قلبم،یه تهیِ پرشوره.یک جای خالیِ ...یه دلتنگیِ...

دلتنگ از رفتنت.پرشور از رفتنم.

.

دعاگواییم.

.

پ.ن

کاش بنده هات

یکممم منصف تر بودن! :)

+

... تا سحرگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۰
تاسیان ...

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟

.

بزودی صبح میشه.بزووودی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۵
تاسیان ...

یبارم رفته بودیم پیش لیلی

وارد اتاق که می شم "..." داره درباره من می گه به لیلی

از دلتنگی هر روزه ام براش.از تصمیمم برای دیدنش.از نشدنش.

لیلی هم لبخند محجوبانه ای می زنه که: "لطف داره"

می خوام بگم : عزیزم! من دارم می گم دوسِت دارم...دارم می گم دلتنگت بودم

بعد تو میگی "لطف"...؟!!!!

چیزی نمی گم اما.جاش منم لبخند می زنم...

لبخند می زنم و تکرار می کنم که دلم...تنگ شده بوده

لیلی اما نمی دونه...جاش کجاس تو دلم.حق داره.لیلی.

.

گفتمش...کسی که عشقش رو فریاد نزنه..حتما به نفاق مبتلاست

حتما.

.

إِلَهِی فَارْحَمْ طُولَ تَضَرُّعِی وَ شِدَّةَ مَسْکَنَتِی ، وَ سُوءَ مَوْقِفِی

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ،

وَ قِنِی مِنَ الْمَعَاصِی ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِالطَّاعَةِ ،

وَ ارْزُقْنِی حُسْنَ الْإِنَابَةِ ، وَ طَهِّرْنِی بِالتَّوْبَةِ ،

وَ أَیِّدْنِی بِالْعِصْمَةِ ، وَ اسْتَصْلِحْنِی بِالْعَافِیَةِ ،

وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الْمَغْفِرَةِ ، وَ اجْعَلْنِی طَلِیقَ عَفْوِکَ ، وَ عَتِیقَ رَحْمَتِکَ ،

وَ اکْتُبْ لِی أَمَاناً مِنْ سُخْطِکَ ، وَ بَشِّرْنِی بِذَلِکَ فِی الْعَاجِلِ دُونَ الآْجِلِ .

بُشْرَى أَعْرِفُهَا ، وَ عَرِّفْنِی فِیهِ عَلَامَةً أَتَبَیَّنُهَا _دعای 16 صحیفه علی ابن الحسین ع_

.

من اون "بیدار خوابی" رو تجربه کرده بودم

فقط کاش...از برای تو بود.نه غیر :)

.

فَمَنْ أَجْهَلُ مِنِّی ، یَا إِلَهِی ، بِرُشْدِهِ

وَ مَنْ أَغْفَلُ مِنِّی عَنْ حَظِّهِ

وَ مَنْ أَبْعَدُ مِنِّی مِنِ اسْتِصْلَاحِ نَفْسِهِ

وَ مَنْ أَبْعَدُ غَوْراً فِی الْبَاطِلِ

 

کیست نادان تر از من به صلاح خویش

و کیست غافل تر از من به بهره ی خود؟

و کیست دورتر از من به اصلاح نفس خویشتن

و کیست فرو رفته تر از من در باطل ؟!؟ _همان_

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۸
تاسیان ...

 

 

خوشم میومد ازش

گاهی که تو مسیرم بود می ایستادم نگاش میکردم

.

بیربط:

گورخر سیاهه با خطای سفید،یا سفیده با خطای سیاه؟!

.

فرقی میکنه مگه؟!

نمیکنه؟!؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۳
تاسیان ...

یک دعایی* از حضرت مادر .س. هست

مثل تمام دعاهاشون در اوج لطافت

یکجا می فرماید:

 

اللَّهُمَّ لَا تُعْیِنِی فِی طَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی

 
وَ مَا قَدَّرْتَهُ عَلَیَّ فَاجْعَلْهُ مُیَسَّراً سَهْلًا

 

که خدایا ما رو در جستجو و طلب چیزی که برامون مقدر نکردی، خسته نکن 

چیزی ام که مقدرمون کردی راحت کن برامون 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۸
تاسیان ...

  

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرّ غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور         _حافظ_

 

خدایا ما راضی ایم به هرچی خواستی

توام از ما راضی شو.

هَارِبٌ مِنْکَ إلَیْکَ...

.

+

شب ها برای غلبه بر دلتنگی ست،که باید خوابید.

++

بیربط :

چه می شه کرد

وقتی همیشه،این خود من بودم که سخت کردم همه چیو برا خودم

که بقول اون شاعر نیست از کس شکوه ام..از خود زیان آید مرا

این شبام ... کمترین تاوانه.

+++

شب بخیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۹
تاسیان ...

« بگو به خواب که امشب، میا به دیده ی من

  جزیره ای که مکان تو بود، آب گرفت ... »

.

بیقرارِ توام و ... :)

 

#شبانه_موقت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۲
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۷
تاسیان ...