تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

                                              روزی ز چشم مردم و روزی به پای تو !

 

عمر مرا ببین که به افتادگی گذشت ..._فاضل_

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۸
تاسیان ...

  

چرا فکر میکنن میل به جاودانگی ، فطری ـه بشره ؟

آیا این میل به فنا نیست که سرکوب میکنید ؟

چرا من میل شدیدی به نبودن دارم ؟

چرا نبودنم رو بیش از بودنم دوس دارم؟

و نبودن نه به معنای عدم...

که عدم درکی از بود و نبود نداره ...

من به دنبال بودن تو هستم

این اصلا یک حرف عارفانه از زبون سیاه ترین بنده ات نیست !

این میل فطری ـه بشریه که تمایلاتش رو سرکوب نکرده ...نمیکنه ...

این میل شدید منِ به بودنِ تو و نبودنِ من ...

تو باشی و من نباشم و من بفهمم که نیستم و هستی...

و چی از این حس بهتر که حتی فکرش هم آرومم میکنه ؟

من کیم و چیم و کجامو و کجا میرم ؟؟؟!

اینا سوالات اساسی ای هستن و ..... هستننننن !

و من در جواب به تموم این سوالات ، فقط میخوام نباشم ...

کفران نمیکنم نعمتِ بودن رو ...

ممنون  که "بود" َم کردی اما ...

وقتشه نابودم کنی ...

با همون دستی که ساختیم ،

نا بودم کن ...

.

.

.

"من ملک بودم و فردوس برین می داند

این ملک شورِ که را داشت که آدم شده است "ارباب!  _محمدعلی بهمنی_

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۲۰
تاسیان ...

 

 

خدایا ...

به چشم های عباس ،

وقتی رنگ شرم به خودشون گرفتن .....

.

.

.

 

فرمود از قسم های خدا توی قرآن می فهمیم قسم دادن خوبه

بلکه از قسم های پی در پی اش که فرمود 

" الشمس و ضحاها

والقمر اذا تلاها

و النهار اذا جلاها

و الیل اذا یغشاها

و السماء و ما بناها

و الارض و ما طحاها

و نفس و ما سواها....."

می فهمیم زیاد قسم دادن هم خوبه

.

زیاد قسم ات می دم

به چشم های عباس

به چشم های عباس

به شرم چشم های عباس

به اشک چشم های عباس

به روی ماه عباس

به دست های هر کدوم یه گوشه افتاده عباس

به فرق شکافته ی عباس

به حال عباس وقتِ سوراخ شدن مشک ...

تموم کن این پریشونی رو 

.

.

.

عطش دارم !

بگویید سقّا بیاید

سقای ماه روی من .....

شرم این چشم ها رو نمی بینی ؟!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۰۴:۰۱
تاسیان ...

می دونی کجا بیش از هر جایی به حافظ غبطه می خورم و حسرتشو می برم ؟!

 اونجایی که برمیگرده می گه :

 

" شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد ..."

.

.

.

گفتم* برای مرضیه شدن ، اول باید راضی بشی !

که فرمود : یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیة مرضیة .."

بعد گفتم : و من ماه هاست ازش می خوام منو از خودش راضی کنه !

بعد گفتم : تنها لحظاتی که به این مقام نائل !!! می شم ، فقط تو هیئته

اونجا که انقدر سینه می زنم و اسمشو دم می گیرم  ...که می شکنم

می میرم هزار بار براش وسط روضه ... و این تنها چیزیه که منو ازش راضی می کنه

حالا به راز لبخندِ لحظه ی آخرِ شهدا پی بردی ؟!

.

* به خودم ... / دارم برای بار هزارم با خودم مرورشون می کنم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۷:۴۹
تاسیان ...

 

درد وقتی عمیق میشه . .  میشه زخم 

زخم وقتی رووش باز باشه . . نمک روزگار . . . شوری این زندگی . .  می سوزونت

اونوقت این زخمی مجبوره دل پاره پاره شو ، برداره بره یه جا که بفهمنش

یه جا که یه همدل و همدرد پیدا کنه

اینجوری میشه که سر از کربلا در میاری !

یعنی جای دیگه ای رو پیدا نمیکنی که اونجا ، سینه ها پاره پاره تر باشن ، از کربلا

تازه اونجا آروم می گیری

یعنی اصن دل خودت یادت میره ، بس که عاشق هایی رو می بینی که جیگرشونو گرفتن سر دستشونو ...

.

+ این روزها پاهام تشنه ان !

تشنه رفتن . . . تشنه بیابون گردی 

حتی دلم رو اگر آروم کنم

زورم به پاهام نمی رسه 

وقتی بیقراری می کنن واسه بیایون گردی

حسیــــــــن !

.

شاید زمین کربلا تسکین کوچیکی باشه برای بی قراری های دل ...

اما کربلا هم با اون عظمت

فقط تسکین کوچیکیه برای این همه درد ...

شاید واسه همین 72 تن بی قرار رفتن بودن

شاید قاسم برای همین بیتابی میکرد

شاید علی اکبرش  برای همین بود که ...

شاید عبدالله برای همین دست از دست زینب جدا کرد و دوید ...

اصلا به نظرم عبدالله

تموم هدف خلقت رو مجسم کرد !

وقتی اونطور دوخته شد به آغوش حسین ...

انگار خواست بگه ...

جای همتون اینجاست ...

کربلا هم اگر میری ...

واسه اینه که ...

بری تو آغوش حسین ... دوخته شی به سینه حسین ...

اصلا ... برای همین خلق شدی ...

.

دل حسین هم یه جای این عالمه ... نمیدونم کجا ... شاید تو دل ِ مادری قد خمیـ ....

.

.

شیعه

انقدر گریه میکنه

تا بمیره

بره پیش دلیل خلقتش ...

اونجا دیگه آروم میشه ...

اونجا دیگه ... " لا خوف علیهم و لا هم یحزنون " ...

اونجا نه ترس دوری از تو هست ... حسین ...

نه حزن ِ ندیدنت ...

.

.

و کربلا میری تا فقط ... بی تاب تر شی برای آغوشش ...

.

++ میگم ... دنباله های این دود که از سینه م بلنده رو اگر بگیری ...

میرسی به یه شعله ...

یه شعله ی افروخته ... وسط بیت الاحزان !

و دست من نیست اگر این روزها دلم گریه های بلند بلند ... آن هم شبانه روز ! ... می خواهد

دست من نیست ......

++ از بغض متنفــــرم ... از بغض های سرسخت ، بیشترتر !

.

.

بی ربط نوشت : 

خوش بحال اصحاب و یاران تو

که پیامبر گونه اند

بعضی شبها بر تخت ... گاه بر زمین ... گاه بر زمین سخت و سرد ... میخوابند و گاه

هیچ نمی خوابند

خوش بحالشون !

_93.10.30_

.

.

.

حق مطلب رو حضرت حافظ ادا کرد وقتی فرمود :

 

" بارها گفته ام و بار دگر می گویم   که من دلشده این ره نه به خود می پویم

در پس آینه طوطی صفتم داشته اند  آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم "

 

از روز ازل مارو گریه کنِ شما آفریدن ... طوبی لنا

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۲۷
تاسیان ...

 

" کتاب چاپ سنگی کوچکی از کیف اش بیرون می آورد و

شروع میکند به خواندن یکی از مکالمات خداوند و موسی :

 

ای پس عمران!

هر گاه بنده ای مرا بخواند ، آنچنان به او گوش میسپرم که گویی بنده ای جز او ندارم

اما شگفتا که بنده ام همه را چنان می خواند که گویی همه خدای اویند جز من .

 

لبخند می زنم و به طرف روشویی برمیگردم .

صورتم را با صابون می شویم و بعد حوله را با خودم توی هال می آورم

و روبروی سایه ، پشت به پنجره می نشینم.نور از پنجره به سایه تابیده و صورتش را روشن کرده است.

صورتم را باحوله خشک میکنم و به سایه که لابلای کاغذهاش دنبال چیزی میگردد خیره میشوم.

از روی تکه کاغذی شروع میکند به خواندن :

 

بیندیش که گویی شبی سرد و زمستانی با همسر آبستن ات در بیابان تاریکی را گم کرده باشی .

شب بی مهتابی است و بیابان آنچنان تاریک  که اگر اندکی از هم دور شوید جز با صدا کردنِ هم ،

یکدیگر را نمی یابید .

در چنین ظلمات ِ محضی سوسوی شعله ای را می بینی و همسرت را همانجا در تاریکی و سرما رها می کنی 

و به امید یافتنِ راه به سمت نور می روی.به شعله که می رسی از ترس نزدیک است قالب تهی کنی :

شعله ای نیست ، آتشی است بدونِ دود که از لابلای شاخه های درخت تا دل آسمان پیوسته است

وحشت زده برمیگردی و به عمق تاریکی بیابان می گریزی.

کمی بعد نفس زنان می ایستی و دوباره به سمت درخت می روی .

این بار صدای غریبی می شنوی که انگار از لای ستاره ها تا وسط درخت راه آمده است :

 

إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى   وَأَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمَا یُوحَى (11.12سوره مبارکه طه)

 

همانا من پروردگار تو هستم.کفش هات را از پا بیرون آر که تو در وادی مقدس طوی هستی و من تو را برگزیده ام

پس به آنچه وحی می شود گوش بسپار

 

چهره سایه برافروخته شده و من کم کم نگران اش میشوم. ادامه می دهد :

 

همان صدا به تو خطاب می کند که دست در گریبان فرو کن و سپس بیرون بیاور تا فروغی چون خورشید

از دستانت بتابد . دیگر نه راه ، که خودت هم روشن شده ای . نزد همسرت برمیگردی و او با ترس از تو می پرسد:

راه را یافتی ؟

و تو از اعماق جانت می گویی : یافتم ، یافتم ، یافتم .

 

محو پلاک روی سینه سایه شده ام.توی چشمهاش نگاه میکنم و می گویم : " تو خوشبختی "

می خندد و میگوید : " تو هم خوشبختی "

دست ام را جلو می برم و پلاک طلای روی سینه اش را لای انگشتانم می فشرم.

هدیه ای اس که علیرضا شب عقدمان به ما داده است.

روی پلاک کلمه علی به طرز زیبایی حکاکی شده است.

می گویم : تو خوشبختی.علی خوشبخت است.منصور خوشبخت بود.موسی هم خوشبخت بود "

سایه دوباره می خندد و می گوید : " درباره موسی کاملا حق با توست . کسی که خداوند در بیست

سوره ی قرآن درباره اش حرف زده باشد و صدو سی و شش بار اسمش رو تلفظ کرده باشد حتما آدم خوشبختیه

کسی که به قول خودت تنها انسانی ست که صدای خداوند رو شنیده حتما خوشبخته "

دست هاش را توی دستهام می گیرم و پیشانی ام را روی آنها می گذارم

احساس احمقانه ای دارم.

دلم می خواهد شبی هم من و سایه در بیابان سرد و تاریکی گم و گور شویم . . ."_روی ماه خداوند راببوس،فصل11_

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۰۲:۵۲
تاسیان ...

امید گاهی

رنج آورترین حس دنیا می شه

درد آور تر از ناامیدی حتی

امید گاهی

مثل نمک روی زخمه

 

 

می خوای به امیدوار کردنم ...

ادامه بدی ؟!!!!

.

.

.

" اگر افتاد به چشم تو مسیرم ،

چه کنم ؟!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۵:۰۸
تاسیان ...

 

1. گفت : شجاعی !

گفتم : من دارم از ترس هام باهات حرف می زنم اونوقت ...

گفت : اینکه انقدر راحت با ترس هات روبرو میشی شجاعته

 

2. طرح روی دفتر ، عکس حاج ابراهیم همت ِ

همون عکسی که انگشتش باندپیچیه و دست روی سینه گذاشته و دست دیگه اش میکروفونه

با لبخند ناب روی صورتش که ....

روی صفحه داخلی جلد دفتر و صفحه اول با ابیاتی پر شدن

سرسری نگاهی میندازم ...

" خوشا نماز و نیاز کسی که از سر درد به آب دیده و خون جگر طهارت کرد .."

 .

"مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر  بدین ترانه غم از دل توانی کرد"

 .

 .

 .

" به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی  که سودها کنی گر این سفر توانی کرد * "

 

 

صفحه روبرو یه شعر ده پونزده خطی ِ که بیت آخر سر کلمه دوم ناتموم مونده

 

" پاشدم آبله پیدا کردم  از خودم فاصله پیدا کردم

سعی کردم به تو مشغول شوم حیف شد مشغله پیدا کردم

من سر اینکه به تو دل دادم  با همه مسئله پیدا کردم

در نمازم خم ابروی تو را  در قنوتم گله پیدا کردم.........."

بیشتر نمی تونم بخونم

بغض سنگ میشه و قورتش میدم

پایین صفحه نوشته شده :

 

" گاهی قله و مسیر همونه ... ولی آدم اشتباهی می ره !

نه که راهو اشتباهی بره ...

اشتباهی راه می ره ! "

 

و هیچ اتفاقی نمی افته

هیچ اتفاقی !

جز چشمی که دقایقی می باره و ...

 

 * این شد که شدم ان الانسان لفی خسر ........

 

 

3. آهنگو پلی می کنه و میگه فلانی امروز بهش داده

از اینکه موزیک متن نداره خوشم میاد

انگار توی سکوت محضی هستی و این شعر منکعس میشه تو مغزت

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۳۸
تاسیان ...

گاهی از خودت می پرسی

این واقعا منم؟

من

اینجای دنیا چه می کنم؟!

 

اینجور وقتا

نه فرار کن

نه خودتو بزن به خواب

وایسا جواب خودتو بده ...

.

من دارم می خوابم ... ؛)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۰۲
تاسیان ...

بهترین هدیه ای که تو روز تولدم گرفتم دوجلد بوستان و گلستان نفیس بود

که فک کنم از هفته آینده شروعش کنم

.

خدا از اینکه بنده اش رو اجابت نکنه شرم داره

بنابراین وقتی بنا بر اجابت نباشه

بنده هم موفق به دعا نمی شه

و اونوقته که باید بترسه

.

توی خواب راهنماییم میکنه به صحن سمت راست

گویا سید حمزه اونجا بود

روی برگه ای هم آیه ای بود داد بهم که حالا یادم نیست

دوست داشتم مثل این چند همچین روزی پیش سید حمزه باشم

نشد

شاید فردا

.

راستش اون دو جلد کتاب تنها هدیه هایی بودن که امسال تا این لحظه گرفتم

.

"تن خو به قفس دارد جان زاده ی پرواز است

آن ماهی تنگاب و این ماهی دریایی ست"_محمدعلی بهمنی_

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۱
تاسیان ...

واژه ها تو سرم چرخ می خورن اما ذهنم نمیتونه انتخاب و چینش درستی داشته باشه

فقط واژه های غرقگی ...بی خودی...خوشبختی...شادی...تو سرم چرخ می زنن

واژه ی چرخ ، ذهنمو می بره به بچگی و چرخ و فلکی که الان سرمم توش جا نمیشه لابد

خودمو می بینم توی چرخ و فلک رنگی ، صدای جیغ شادی بچه ها...صدای "تندتر، تندتر" گفتن شون

صدای خنده های از سر شوق خودم ، همشون تو مغزم منعکس می شن

بعد دوباره منم و سری که لابد ....

 

فقط یک روز دیگه فرصت دارم

فقط یک روز از عمرم باقی مونده

فردا این موقع من نیستم

شب که بخوابم صبحش بیدار نمی شم

این یه امکانه !

ممکنه فردایی نباشه

 

 

لحظه ی رفتنه

تموم زندگیم در لحظه از جلو چشم هام رد می شه

من

حقیقتا خوشبخت بودم

من خیلی خوشبخت بودم

انقدر خوشبخت که گریه ام می گیره

تموم سختی ها میان جلو چشم هام

زندگی خیلی سخت بود

زندگی حقیقتا سخت بود

 

باز گریه ام می گیره

به خودم می پیچم

از سوختنِ این همه امکان

از چیزی که بودم و چیزی که باید و می شد که ....

گریه تر می شم

تموم می شم

من

می خوام که ...

 

روی دست می برنم...

یکی ، دوتا ، سه تا ...چنتا آدم دارن اینجا گریه می کنن

گفت "طفیل هستی عشقند آدمی و پری" ...

گفتید ما طفیلی شماییم

ما از خوشی مردیم هزار بار

که ما طفیلی شما بودیم

.

یادمون اومد عهد الست رو

خدا ردیف مون کرده بود

"ألست بربکم"؟

ما چشممون خورد به شما

دل زدیم به دریا : بلی ...

دچار شدیم به بلای سیاهی اون چشم ها ...

این شد که حالا اینجا گرفتاریم !

گرچه امسال سوای سالهای دیگه است

دیگه شب تولدم بدترین شب سال نیست

امشب بدترین شب سالَم شده بهترین شب سال

چه تقارن مبارکی

چه مبارک شبی

شب میلاد شما

که هستی مایی

که رفیق شفیق مایی

که "یقین" رو با شما تجربه کردم...

اومدن تون اون همه غم رو شست و برد ...

.

بخوام رو راست باشم

حتی اگر فرصت دوباره ای بهم داده بشه

مطمئنم همونطوری زندگی می کنم که بار اول

پس فقط

بابت تموم نعمت هات که در شمار نمیان

بابت این بزرگترین غنای عالم...این محبت

سپاسگزارم

برای عمری که بهم بخشیدی ممنونم

برای بهترین تجربیات این دنیا که فقط به من بخشیدی

ممنونم

برای تموم اشک ها و لبخندهای زندگیم

ازت ممنونم

برای بخشیدن خطاهای این بنده که در شمار نمیان هم

صاحب اختیاری

.

اگر فقط یه حسرت از این دنیا به دلم باشه

حسرت دیدن این تصویره ....///// چه نوشته درهمی !!!

 

+ عاشق این عکسم .....

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۴۳
تاسیان ...

می نویسم اما دستم نمی ره دکمه انتشار رو بزنم 

همه ی حرفی که می خواستم بزنم شاید این شعر سیدعلی صالحی بود

شاید ...

 

:

" سلام!

حال همهٔ ما خوب است

ملالی نیست جز گم شدنِ‌ گاه به گاهِ خیالی دور، 

که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 

با این همه عمری اگر باقی بود 

طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! "

.

این حقیقتِ دردناک ، که من خوشبخت بودم

خیلی خیلی خوشبخت

با تموم این ها

با اعتراف و شکر از تموم نعمت هایی که لایقشون نبودم حتی

می خوام بگم

زندگی م ، به شکل غمناکی ،

خالیه !

.

یا سامع الشکایا ...

 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۶
تاسیان ...