انگار هزار ساله گریه نکردم
انگار هزار ساله نخندیدم
انگار هزار ساله نخوابیدم
انگار هزار ساله بیدار نشدم
انگار هزار ساله نفس نکشیدم
انگار هزار ساااله زندگی نکردم
اصلا انگار هزاااار ساله نیستم .
.
شبیه یه زخمِ کهنه م ، که سر باز کرده
این روزهای بدون تو
این روزهای گم
این روزهای هیچ
.
هیچ کس نمیفهمه
که چه جونی می کنم تا فقط عادی بنظر بیام
که هر کلمه حرف با آدم ها
هر لبخندِ طبق عادتی
هر دور هم جمع شدنی
حتی ساده ترین کارها
چه جونی می گیره ازم
شاید اصلا این همه کار و پروژه رو واسه خودم تعریف می کنم
که مطمئن شم عادی بنظر می رسم !!!
خلاصه که بشکل اغراق آمیز و مضحکی ، عادی بنظر می رسم
.
نمیشه بیای... منو ببری!؟!؟؟؟