تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

"_ یعنی تو نمیدونی امام حسین کی بود ؟ چطوری شهید شد ؟

 

+ نه !

 

_ یعنی تو وااااقعا نمی دونی امام حسین چطوری شهید شد ؟ کجــــا شهید شد ؟

 

+ نه نمی دونم !

 

_ پس این همه میری هیئت و عزاداری یعنی نشنیدی ؟

 

+ من میرم هیئت سینه بزنم !"

 

.

 

یادمه یه روز شبکه مستند یا افق بود نمی دونم

 

یه مستند پخش میکرد درباره بچه های کانون اصلاح و تربیت بود

که تو برنامه هایی که براشون چیده بودن هییت ام بود

اینم یه بخش از مصاحبه با یکی از اون بچه هاست

هیچ وقت این دیالوگ یادم نمیره

بس که لحن و کلام او پسر بچه اثر گذاشت رووم

بس که واژه هاش پاک و خالص بودن

 

.

 

بگذریم ...

 

برم هییت ...

 

سینه بزنم .

 

.

 

گاهی خاطرات

 

وادارت میکنن دلت بخواد سرتو بکوبی تو دیوار

 

محکم

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۶
تاسیان ...

  

1. " قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند..."

 

داشتم فکر میکردم

آسون نبود

واسه رفتن، شبای زیادی تا صبح از درد به خودم می پیچیدم

شبای زیادی...برای مدت های طولانی

 

اشک ، آبِ حاوی سدیمی نبود که در نتیجه تحریک غدد اشکیم 

از گوشه چشمم جاری بشه و ربطش بدم به تغییرات هورمونی!

اشک همه ی من بود

هستی من بود که آب میشد

بودِ من بود که نابود میشد

خود من بود که محو میشد

واسه ی تو اما انگار راحت بود

درست به راحتی لحظه ای که اراده کردی و هست شدم

انگار برات راحت بود ببینی شبا تا صب به خودم می پیچم و روزا..

روزا تا شب با خودم کلنجار میرفتم

چی میگم؟

میجنگیدم !

نبرد عادلانه ای نبود ...

من در برابر خودم !

تو هم مثل مربی ای که مبارزه شاگردشو توی تشک نگاه میکنه

البته که خیلی ریلکس تر از یه مربی !

من زیر دست خودم آش و لاش...

تو انگار میگفتی :  ( خوب کتک خوردن ، جزئی از یه مبارزِ خوب شدنه! )

هر وقتم کم میوردم با نگات وادارم میکردی ادامه بدم

حالا اما مدتهاست از تشک زدم بیرون

نشستم و قهرمان هارو میبینم و براشون دست تکون میدم

شکست خورده هارو می بینم و به شونه اشون میزنم

گاهی حتی نادیده اشون می گیرم

حتی مدتهاست تو آیینه نگاه نکردم

سوالای زیادی ازت دارم اگر ببینمت

اگرنه اون شبای درد و اون روزای جنگ همه به هدر میره

 .

انگار عین خیالت نیست...

انگار میگی تو هم یکی از اکثرهم ها...

پس چرا گاهی فکر میکنم دو دستی محکم منو چسبیدی!؟؟؟

چرا گاهی دلت برام تنگ میشه و اشکت از گوشه چشمام جاری میشه؟!

چرا گاهی تو شلوغی این شهر هزار رنگ ، وقتی تو خیابون دارم به دنبال

نمی دونم چی میرم ، از پشت سر صدام میزنی و متوقفم میکنی؟!

چرا گاهی حرف گذشته هارو پیش میکشی؟!

اصلا چرا هنوز شب میشه؟!!!

چرا هرشب ماهو میفرستی پشت پنجره اتاقم؟

چرا اون یه ستاره ای که تصادفا از آسمون این شهر پیداست 

پشت پنجره من اطراق کرده ؟!

هنوزم میخوای انکار کنی خورشیدو هر روز

واسه خاطر من میفرستی وسط آسمون؟!

.

دارم از چی حرف می زنم ؟

.

این همه پریشونی رو ...

کجا ببرم ؟!

.

2.

" گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید 

که زنده های امروزی

چیزی بجز تفاله ی یک زنده نیستند ؟!!! " 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۷ ، ۰۲:۲۷
تاسیان ...

" از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست

بر خاکی نشسته ام که از آنِ من نیست

 

با نامی زیسته ام که از آنِ من نیست

از دردی گریسته ام که از آنِ من نیست

 

از لذتی جان گرفته ام که از آنِ من نیست

به مرگی جان می سپارم که از آن من نیست..."

.

همینقدر تباه .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۰۱:۲۹
تاسیان ...

1.

همین پارسال شب ولادت بود که گفت

برای اولین بار توی این سالها بود که میگفت

که بعد کلی دوا درمون و نذر و نیاز

آخر نذر حضرت معصومه کرده بوده و ...

 بعدش منو باردار شده

 

 

2.

گریه ام گرفت

درست توی اولین سجده

وقتی از دلتنگی بغضم گرفته بود

فارغ از نقشی که تو عالم داره و جایگاهش

دلم فقط برای خودش تنگ بود

من که چیزی حالیم نیست

فقط میدونستم دلم براش تنگه

و ممنون بودم از خدایی که خلقش کرده

ممنون بودم ....

 

 

3.

گرچه دلم میخواد بساط واژه هامو پهن کنم دم خونت

بعد هی بهونه بتراشم برای از تو گفتن و با تو گفتن

فارغ از پریشونی نوشته

فارغ از سه متری شدن این متن

من اما خیلی دل و دماغ نوشتن ندارم این روزا

گرچه پر از حرفم

فقط اینکه من

می دونم!!!

همه ی "هستی"م رو ...مدیون تو هستم

موسی بن جعفر.....

موسی بن جعفر و فرزندانش ...

 

 4.

از بین همه اما ، این روزا دلم برای سید حمزه سخت تنگه

بشینیم روی پله ها ؛ روبرومون سید حمزه باشه و سمت راست مون سید کریم

تو یس بخونی و من زیر لب باهات زمزمه کنم

گاهی ام حواسم پرتِ سید شه

بعد پیرزنی که کمی اونطرف تر

 چادر گل گلیش رو از روی کتف رد کرده و

پشت گردن گره زده و کمی خمیده راه میره بهم نشون بدی و بگی

قبلتر فلج شده بوده و مدتیه سید حمزه شفاش داده

و اونم هر روز مسیر طولانی رو پای پیاده برای زیارت میاد

بعد سید نگاهی به ما کنه و ...

بلند شیم بریم...

بریم ....

 

 

از همه ی عیدها عیدتر

روز دیدنته ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۰
تاسیان ...

میگه چوب باید همجنگ داشته باشه

یدونه خودش تنها

نمی سوزه

باهم که جفت میشن

چنتا میشن

خوب میسوزن

میگه و یه چوب دیگه میندازه ..

 میدونی

اون لحظه به چوب ها حسودی میکردم

برای داشتن "همجنگ" برای سوختن ....

.

" چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ

سر چرا بر من دلخسته گران می داری ..."

.

راستی چه واژه قشنگی گفت...

همجنگ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۷ ، ۰۵:۱۴
تاسیان ...

 

" توی دنیا هیچ چیز به اندازه ی شجاعت و نا امیدی به هم وابسته نیست…

انسان شجاع، همان انسان ِ نا امید است.

تمامِ انسانهایی که هنوز امید و آرزو دارند، ترسو هستند.

حالا فهمیدی چرا آخرین نفری بودم که سنگر‌ها را ترک کردم؟…

من ناامید‌ترین انسان بودم ولی دوستانم هر کدام آرزویی داشتند.

بعضی هاشان میخواستند به خارج از کشور بروند و بعضی دیگر دلشان میخواست فرمانده بزرگی شوند.

ولی من هیچ آرزویی نداشتم.

توی تمامی کردستان، هر کجا که گلوله شلیک میشد.

من با ریشِ بلند و ان هیأتِ غیر انسانی حاضر بودم.

مسلسل و ار پی جی و کلاشینکف بر میداشتم

و روی بلند‌ترین قله‌ها با حنجره ی زخمی فریاد میزدم: 

_ هیچکس سنگر‌ها را خالی نکند!_ "

" آخرین انار دنیا-بختیار علی "

 

 

.

.

.

 

 

 

وقتی روزای ناامیدی ادامه پیدا کنن

 

اونوقت پیدا کردن امید سخت میشه ...

 

جراتتو از دست میدی ...

انگار هر کاری میکنی به در بسته میخوری

 

اما ...

تو همچین وقتایی مهم ترین چیز اینه که

نباید خودتو ببازی .

.

.

فرهنگ لغت میگه "امید" یعنی چشمداشت

من اما میگم ... .  "امید" یعنی چشم هات ...

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۱۳
تاسیان ...

موذن!

اذان بگو

از آن که دلم برایش..

از آن که دلش برایم ......

موذن

تو از آن دورها

از این عزیز نزدیک تر از نزدیک بگو ..

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۷
تاسیان ...

همین یکبار دروغم رو باور کن ! :

 

من ، مال توام ..

.

.

اذان به افق این شهر تاریک ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۴:۱۲
تاسیان ...

1.

گفته بودی تو زندگیت تجسم عینی واژه "رفاقت" بودم

انقدر که تا هستم روی موجود دیگه ای نمی تونی اسم "رفیق" بذاری

انقدری که تو رو بیشتر از خودت می شناسم

انقدر که بهتر از خودت پیچ و خم دلت رو می فهمم

انقدر که با وجود من خدا رو باور کردی  !

گفتی که

رفیقت بودم

خواهرت بودم

دوستت بودم

فامیلت بود

همه کست بودم

.

لعنتی !

وقتی بیخیال همه چیز شدی

وقتی از شنیدن حرفت یخ بستم و با دستای لرزونم ، از ترس بلاکت کردم تا حرف بیشتری نزنی

وقتی خط قرمزو رد کردی

من همینقدر خالی شدم

نه ... از نبودنت توی زندگیم اونقدر ناراحت نشدم که از شنیدن اون حرفها از دهن تو ...

گرچه که من هم .... رفیق و خواهر و دوست و فامیلم رو یکباره از دست دادم ....

.

.

گفته بودمت

دوتایی باهم تنها بودن ...بهتر از تنهایی تنها بودنه

واسه همین یکسال و اندی تلاش کردم

البته که هیچ وقت تلاش نکردم تنهایی ت رو پر کنم ... چیزی که پر نمی شد(!)

اما تلاش میکردم بیشتر و بیشتر دوستت داشته باشم ...

اون تنفر احمقانه ات از خودت ... اون ، دورت رو یکباره خالی کردن ..

می فهمیدم چه اتفاقی میفته و مذبوحانه تلاش میکردم که نیفته ...

می فهمیدم و می فهمیدی داره چه اتفاقی میفته اما ...

میگفتی که من ، از چیزی که هستم راضی نیستم اما

تو راضی هستی از چیزی که هستی

ولی اگر زبونتم دروغ می گفت... چشمات هنوز راستگو بودن (نمی دونستی؟)

.

.

.

.

آدم ها حرف نمی زنن ، شاید چون فکر می کنن درک نمیشن

شاید این حس تنهایی عمیقی که آدمو احاطه کرده ، مانع از حرف زدن میشه

آدم ها احمقن ... فکر می کنن تنهاییِ آدم چیزیه که پر شه ! [فکر کردن دریا با افتادن یه قطره تووشه که پر میشه  !]

( واسه همین نیست که انقدر دور خودشون رو شلوغ میکنن ؟!)

آدم های احمق تری هم هستن که فکر می کنن می تونن تنهای تنهای تنها ، این تنهایی عمیق رو تاب بیارن !

( واسه همین نیست که انقدر دور خودشون رو خلوت می کنن ؟! )

.

.

 

می گن اگه حرفاتو نزنی و نزنی و نزنی و تلمبار بشن تو سینه ات مریض می شی

همین عادت حرص درآر من که کم حرص آم های اطرافمو درنیاورده

شاید همین باعث شد از نوجوونی برم سمت نوشتن

 حالا نمی دونم دقیقا چند سال شده که دیگه حتی نمی نویسم

نمی نویسم یا اگر می نویسم حرفی نیست که می خوام

همش چرنده ... همش

.

.

حرفی دارم !

 که از جنس واژه ها نیست

کاش میشد باز دست همو بگیریم و بریم سید کریم

بشینی روبرومو بگی : خبــــ !؟

اشک هام بیان و...

 باز بگی : خب ؟ بعـــدش ...

اشک هات بیان و ...

بعدِ یه دل سیر حرف زدن !

بستنی بخوریم و ... بخندیم به ریش دنیا ... !

 .

یکسال شد

درست یکسال

حرف نزدم

می خواستم هم نمیشد گفت

نمیشد سیل سوالاتی که...

اما حتی ننوشتم

فکر میکنم باید کمی دربارت بنویسم

قبل از اینکه بیش از این توی من ته نشین بشی

قبل از اینکه این حرفها رسوب کنن ته دلم ...

 

 

2.

روح های زیادی رو دیدم

روح هایی که از درکشون عاجز بودم

روح هایی که کمترین ربطی بهم نداشتیم و با اولین برخورد کیلومتر ها از هم فرار می کردیم

روح هایی هم بودن که از همون دور ، آشنا بودنشون بدیهی بود

روح های مشوشِ بیقرارِ گمشده ای که دردشون ، دردم بود ...

 

مثل ز ...

ز هم فهمیده بود دنیا خیاله

فهمیده بود گمشده !

همین روح بیقرارش مارو نزدیک کرد بهم

انقدر نزدیک که بقول خودش توی هم حل شده بودیم انگار

بطرز خنده آوری ....بطرز گریه آوری...و گاهی بطرز مسخره ای ،

تکرار هم بودیم انگار !

انقدر که حرف زدن از حالات و اتفاقات مشترک گاهی تفریحی بود برای فرار از رنج زندگی

رنج هامون رو قسمت می کردیم و ریشخندشون می کردیم

گاهی هم ، همین کافی بود که تنها رنج نمی بریم

کافی بود که رفیقی داشتیم که جنس حرفامون برای هم غریب نبود

که برچسب دیوونه نخوریم ...

  

 

ف یکی دیگه از اونها بود

از اون روح های عاصی و طغیانگر و بیقرار

ف تجسم بیقراری بود

تجسم نگنجیدن

درکش برام از برداشتن لیوان آب و سرکشیدنش راحت تر بود

درست مثل "ز" ، کافی بود جمله ای رو شروع کنه تا من تمومش کنم

جملاتی که مجبور بود با واژه های ناقص و الکن بیانشون کنه

اما خوب بود ...

اینکه حرف همو ورای واژه های ناقص مون و در شکلی کاملتر و بهتر درک می کردیم ، خیلی خوب بود

اینهمه داشتن و نتونستن و نشدن ...

آخ ...

دردی که می کشید ... دردی که می کشه ، تحمل ناشدنیه می فهمم

مثل یک توده ی متراکم انرژی که با سرعت زیادی دورش می چرخه

درست مثل یک نارنجک که کافی بود ضامنش رو بکشن

گرچه نمی خواست زیر بار کشیدن این ضامن بره

حتی این سرکشی و نافهمی حرص درآرش هم کاملا برام قابل درک بود

حتی اگر میکوبیدمش تو سرش ...

آخرِ اون همه بودن و داشتن و بیقراری و نگنجیدن و خود رو به در و دیوار زدن

واضح بود که خستگی و دلزدگیه

بارها گفتمش

اما حتی با هربار گفتن و امید به اثر

مطمئن بودم این روحی نیست که با دو کلوم حرف رام بشه

مطمئن بودم این سرکشی سالها زمان میبره تا بشه آرامش

این تشویش سالها زمان میبره تا بشه طمانینه ...

  

.

 

میم اما قصه اش فرق داشت

لازم نبود مثل "ز" باهم پرحرفی کنیم و حرفها رو کنیم مرهم

لازم نبود مثل "ف" جمله ای رو حتی شروع کنیم تا درکی از هم داشته باشیم

انگار اون من بود و من اون

انگار اون با مغز من فکر میکرد و من با مغز اون

انگار اون روح من رو می دید و من روح اونو ... عریان عریان

اینطور دیدن روحی ، سخت سنگین و طاقت فرساست

منی که حتی از دیدن روح عریان خودم سخت وحشت میکردم و فرار

انگار که عادی ترین روح عالم جلوم ایستاده بود !

 یه روح دیوونه ی عاصی

بیقراریش مثل روز برام روشن بود

حتی اگر آروووم ترین بچه ی کلاس بود

حتی اگر کسی باور نمیکرد که چه دیوونه ایه

از اون دیوونه هایی که همه ی تشویش و بیقراری و دیوونگشیونو پشت سکوتشون پنهون کرده بودن

شاید دیوونه ترین روحی بود که دیدم !!!

و اصلا همین بود که اونقدر روح های مارو باهم ندار کرده بود

 

میرزا راست میگفت

رفیق خوب ...خیلی خوبه

رفیق خوب آدمو از خودش بیشتر دوست داره

راست بود...

من اونو بیشتر از خودم...اون منو بیش از خودش دوست داشت

واسه همین لازم نبود از واژه ها استفاده کنیم

واسه همین کمترین حرف رو با اون زدم

کمترین حرفها و عمیق ترین حرفها

این اتفاق حتی از جنس حل شدن توی هم نبود

انگار که یکی بیش نبود

میدونی

یگانگی قشنگترین اتفاق دنیاست

اونجا حرف نیست ...سکوته

بیقراری نیست ...آرامشه

تشویش نیست ...طمانینه است

هیچی نیست و ...همه چی هست

 

 3.

ما روح های خوشبختی بودیم ....

 

4.

اصلا واژه ها تابحال فکر کردن که باید برن سرشونو بذارن بمیرن ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۷ ، ۰۰:۱۷
تاسیان ...

از جرعه ی تو خاک زمین قدر لعل یافت / بیچاره ما ک پیش تو از خاک کمتریم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۷ ، ۰۱:۱۱
تاسیان ...

 

نوعی از مرتبه حیات هست

که آدم تازه به عالم مرگ وارد شده

و لحظات اولیه مرگ رو تجربه میکنه

درحالیکه نمیدونه مرده و فکر میکنه همچنان زنده اس !

اما به مرور زمان

با دیدن این حقیقت که کسی اونو نمیبینه...کسی صداشو نمیشنوه ... و کسی به کمکش نمیاد

متوجه میشه که دیگه نیست !

اون لحظه متوجه میشه مرده

و اون از وحشتناک انگیزترین لحظات بودن یه ادم در عالم امکانه !

:)

96.03.21

.

.

تو با من آشتی کردی ... ولی من با خودم قهرم ...

.

.

.

هستن آدمایی که خودشونم نمی دونن که نوشته هاشون

دلیل میشن واسه "ادامه دادن" ... بهونه می شن واسه حال خوب

ممنون از این آدم(ها) ... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۷ ، ۰۲:۲۸
تاسیان ...

 

" دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن " ؟!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۲۲:۲۳
تاسیان ...

امیدوارم بزودی یه پستِ حال خوب بخونمبخونم !

امیدوارم بزودی آدمی که حالش خوبه رو ملاقات کنم !!!

وااااقعا همه انقد داغونن یا طبق قانون جذب داریم همو جذب می کنیم؟! :/

.

.

.

انگار همه طی یک اقدام جمعی ، «خود»مونو گم کردیم

اما راستش دیدن این بیقراری و حال بد

درست که حالمو بدتر میکنه

اما امیدوارترمم میکنه

من امیدوارم خیلی زود ، همه مون پیدا شیم

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۲۱:۵۲
تاسیان ...

 

1 . ممنون که نمی ذاری

تو زندگی ِ بی تو ،

خیلی بهم خوش بگذره ...

 

 

2. دلم برای سحر تنگ شده . برای روز اولی که وارد کلاس شد . نشسته بودیم و تنها صندلیِ خالی ،

صندلی کنار من بود که شد جای سحر . نشسته بودیم که یهو بازوم تو دستاش قفل شد و بوسیده شد .

اولش ترسیدم . بعد اما همه لبخند می زدیم.لبخند استاد خیلی پر رنگ جلوی چشمامه.دلم برای سحر تنگ شده .

که باز بشینیم دور هم و سحر ، کوثر رو به انگلیسی و عربی بخونه و از استاد زبانش برامون بگه . از جزهایی که

توی این ماه تثبیت کرده . از ورزش کردن و اینکه چند کیلو وزن کم کرده . دلم برای سحر تنگ شده .

که باز خونه عمه جمع شیم و عمه برامون کیک بیاره و از سحر بگه که چطور نصفه شب بلند میشه

و عمه رو مجبور میکنه یکی دوساعته مونده به اذان رو عبادت کنن . که سحر چطور منتظر اذان صبح

می شینه توی سجاده . که چطور دختری که روشندل بود و اوتیسم داشت یکی یکی همه رو به اسم

توی قنوت وتر دعا می کنه . دختری که روز اول فکر می کردم 15 روز از من کوچیکتره و بعدتر ، فهمیدم حداقل 

15 هزار سال از من بزرگتره.دلم برای سحر تنگ شده.که باز دوره اش کنیم و با شیطنت ازش درباره

شوهر آینده اش بپرسیم .که اینبار بجای پویا ، بگه اسم همسر آینده اش علی ِ !.دلم برای سحر تنگ شده .

که باز زنگ بزنه و از پشت تلفن ، با لهجه شیرازیش دعوتم کنه خونشون .دیگه نشد . نشد بچه هارو جمع کنم دور هم .

نشد و فقط من بودم و م . دوستای بقول عمه بامعرفت ! .انقدر نشد که حالا من نمی رم . م هم لابد نمی ره .

دلم تنگ میشه اما این فاصله دوتا خیابون خیلی طولانیه برام .قدر 5 سال دوره برام .

نمی رم که مجبور نشم از م حرف بزنم .نمی رم که مجبور نشم با استاد چشم تو چشم بشم .

نمی رم چون بنظرم رفتن و تنها نشستن کنار سحر ، خیلی غیر عادیه .

 

 

 

3 . یه بارم یکی بهم گفت :

" دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید "

هیچوقت کلمه دیوونه انقدر دلچسب نبود برام ...

 

 

4 . " من که به گوش خویشتن ، از تو شنیده ام سخن     چون شنوم ز دیگران ، حرف شنیده ی تو را ؟! "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۷ ، ۲۲:۰۶
تاسیان ...

" آنروز که دور از تو شدم دانستم

 

 

غم میکشدم ولی به این زودی نه ! "

 

 

 

 

* .... شبهایی که سر ، به چاه داری .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۷ ، ۲۰:۱۲
تاسیان ...