ان الانسان لفی خسر یعنی من
1. " قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند..."
داشتم فکر میکردم
آسون نبود
واسه رفتن، شبای زیادی تا صبح از درد به خودم می پیچیدم
شبای زیادی...برای مدت های طولانی
اشک ، آبِ حاوی سدیمی نبود که در نتیجه تحریک غدد اشکیم
از گوشه چشمم جاری بشه و ربطش بدم به تغییرات هورمونی!
اشک همه ی من بود
هستی من بود که آب میشد
بودِ من بود که نابود میشد
خود من بود که محو میشد
واسه ی تو اما انگار راحت بود
درست به راحتی لحظه ای که اراده کردی و هست شدم
انگار برات راحت بود ببینی شبا تا صب به خودم می پیچم و روزا..
روزا تا شب با خودم کلنجار میرفتم
چی میگم؟
میجنگیدم !
نبرد عادلانه ای نبود ...
من در برابر خودم !
تو هم مثل مربی ای که مبارزه شاگردشو توی تشک نگاه میکنه
البته که خیلی ریلکس تر از یه مربی !
من زیر دست خودم آش و لاش...
تو انگار میگفتی : ( خوب کتک خوردن ، جزئی از یه مبارزِ خوب شدنه! )
هر وقتم کم میوردم با نگات وادارم میکردی ادامه بدم
حالا اما مدتهاست از تشک زدم بیرون
نشستم و قهرمان هارو میبینم و براشون دست تکون میدم
شکست خورده هارو می بینم و به شونه اشون میزنم
گاهی حتی نادیده اشون می گیرم
حتی مدتهاست تو آیینه نگاه نکردم
سوالای زیادی ازت دارم اگر ببینمت
اگرنه اون شبای درد و اون روزای جنگ همه به هدر میره
.
انگار عین خیالت نیست...
انگار میگی تو هم یکی از اکثرهم ها...
پس چرا گاهی فکر میکنم دو دستی محکم منو چسبیدی!؟؟؟
چرا گاهی دلت برام تنگ میشه و اشکت از گوشه چشمام جاری میشه؟!
چرا گاهی تو شلوغی این شهر هزار رنگ ، وقتی تو خیابون دارم به دنبال
نمی دونم چی میرم ، از پشت سر صدام میزنی و متوقفم میکنی؟!
چرا گاهی حرف گذشته هارو پیش میکشی؟!
اصلا چرا هنوز شب میشه؟!!!
چرا هرشب ماهو میفرستی پشت پنجره اتاقم؟
چرا اون یه ستاره ای که تصادفا از آسمون این شهر پیداست
پشت پنجره من اطراق کرده ؟!
هنوزم میخوای انکار کنی خورشیدو هر روز
واسه خاطر من میفرستی وسط آسمون؟!
.
دارم از چی حرف می زنم ؟
.
این همه پریشونی رو ...
کجا ببرم ؟!
.
2.
" گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفاله ی یک زنده نیستند ؟!!! "