1.بذار آخرش رو همین اول بگم بهت
می دونم وقتی بنده ات حاضر نمی شه بت های کوچیک و بزرگ قلبش رو با دستهای خودش بشکنه
اونوقت اگر تو خیلی خاطرش رو بخوای
خیلی که بخوای سرش منت بذاری و از فضل خودت براش نصیبی قرار بدی
_ اونم وقتی بنده ات شده مصداقِ " و من اعرض عن ذکری"...وقتی تو معیشت اش رو ضنک قرار میدی و
تهدیدش می کنی اگر تو خدای لحظه هاش نباشی راهی به بهشت نداره..._
توی بلا غوطه ورش می کنی!
بنابراین حرفها و فکرهام رو...طوری که هستم رو ..پای ناشکری نذار
من از اعماق قلبم ممنونم ازت...
بابت تک تک این لحظه های سخت ِ کشنده
بابت دونه دونه شکستن بتهای این بت خونه...این خونه ی تو!
فقط ...فقیرم!
2. سخت ترین قسمت ماجرا اما، اونجاست که مجبوری ! محض خاطر دیگرانی
_که از قضا درکی هم از ملاحظه ندارن_، ملاحظه شون رو کنی و خیلی عادی رفتار کنی
توی جمع حاضر بشی و لبخند بزنی و گپ بزنی و شوخی کنی و ...از نگاه های خیره ی جستجوگرشون
بی توجه عبور کنی...
بری و بیای و پاشی و بشینی و ....نفس بکشی که کسی دلش نشکنه
کسی احساس تنهایی نکنه
کسی غمش نگیره
یکی احساس بهتری پیدا کنه..
بعد خودت رو یادت بره
زندگی کردن رو یادت بره
خودت بودن رو........یادت بره!
فرصتی برای برگشتن به زندگی عادی پیدا نکنی
که بقیه عادی زندگی کنن.
3. وسط اسباب کشی هستیم که چیزی میگه
اولش متوجه نمیشم
پرسشگر به ف نگاه میکنم، که خودش دوباره جمله اش رو تکرار میکنه
با لهجه افغانی و لحن شیرین و البته قیافه غمگینی، که:
_میگم شما مادر ندارین؟!
چند لحظه سوالش رو توی ذهنم حلاجی می کنم
توی یک هفته بنّایی که مادری ندیده
امروزم که چیزی ندیده
جوابش ساده و کوتاهه
+نـه.
_من نمیدونستم...همین امروز فهمیدم...خیلی ناراحت شدم...و....
لحن و قیافه اش به غایت غمگین بود
باید اعتراف کنم خالصانه ترین ترحمی! بود که تموم این مدت از کسی دیده بودم
انقدر شیرین بود حالتش که تا ساعتها با یاداوریش شاد می شدم [ :)) ]
تموم تلاش ها برای محکم بودن تو تموم این مدت
برای تحملِ ترحم های تهوع آور و حال بهم زن نزدیکان!
برای دلسوزی های عجیب غریب و مشورت دادن های بیخودشون
همگی با جمله ی ساده ی یه غریبه انگار پاک شدن
انگار تو راه های خیلی خیلی ساده تری هم داری...برای تسکین قلب ها :)