"داستان از خیالی پریشان: "
"3
ـ ای دلِ من، دلِ من، دلِ من!
بینوا، مضطرا، قابل من!
با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من،
جز سرشکی به رخساره ی غم؟
4
آخر ـ ای بینوا دل! ـ چه دیدی
که رهِ رستگاری بریدی؟
مرغ هرزه درایی، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی!
تا بماندی زبون و فتاده؟
5
می توانستی ای دل، رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه،
آنچه دیدی، ز خود دیدی و بس
هر دَمی یک ره و یک بهانه
تا تو ـ ای مست! ـ با من ستیزی،
6
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری.
عالمی دایم از وی گریزد،
با تو او را بُوَد سازگاری
مبتلایی نیابد به از تو.
7
افسانه: مبتلایی که ماننده ی او
کس در این راهِ لغزان ندیده.
آه! دیری است کاین قصه گویند:
از برِ شاخه مرغی پریده
مانده بر جای از او آشیانه.
8
لیک این آشیانها سراسر
بر کفِ بادها اندر آیند.
رهروان اندر این راه هستند
کاندر این غم، به غم می سرایند ....
او یکی نیز از رهروان بود..." نیما-افسانه
.
... اونوقت فرقم با مرده چیه ؟
- خیلی فرق داری..
محبت حالیته !
این بزرگترین فرق . و خیلی چیزا...
+واقن فک میکنی من محبت حالیمه؟:))
-فک نمی کنم . دیدم...
.
نمی گم بزرگترین چالش من با خودم همین بوده همیشه
که محبت حالیم نیست!
دردناکه که تصویر من از خودم با تصویری که بقیه دارن انقدر متناقضه
تصویر واقعی من ...کدومه ؟!
.
یَا رَبِّ!
وَأَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِى عَنْ قَلِیلٍ مِنْ بَلاءِ الدُّنْیا وَعُقُوباتِها ، وَمَا یَجْرِى فِیها مِنَ الْمَکَارِهِ عَلَىٰ أَهْلِها...
فَکَیْفَ احْتِمالِى لِبَلاءِ الْآخِرَةِ وَجَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیها ؟
.
محبت... اینکه تو رو کرد قسیم النار و الجنه!
شاید با این محبت اش ما رو مغرور کرد ...ما رو گناه کار بار اورد و بهش عادت داد
اما این مغرور فریب خورده...
گرچه با خیالِ راحت از داشتن تو، هر بار فرار کرد
اما...
هر بار با سرعت بیشتری برگشت ...به هوای چشم هات !
.
"هرچند ظالمانه سپردی مرا به غم
مدیون چشم های تو هستم هنوز هم ..."
.
"ای علاج دل، ای داروی درد
همرهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟"