تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 " هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

   هرگه که یاد روی تو کردم ... جوان شدم "

  

.

 

فکرش رو که می کنم

این خاطراتِ خوش هستن که سر بزنگاه های ناامیدی و بریدن ها ، دست آدم رو می گیرن

نه تصویرهای پازل مانند اون اتفاقات که توی ذهنِ آدم چرخ می خورن ، نه !

نه حتی اون تجربه هایی که در نوع خودشون بی نظیرن هستن

منظورم از خاطرات ، "تویی" که اون خاطرات رو برام رقم زدی

تا یادم نره گفتی : " انا غیر مهملین لمراعاتکم ولا ناسین لذکرکم ..."

مثل صبح هایی که با میم یا ز از کمر کوه می گرفتیم می رفتیم بالا و ...

یوسف مباحثه می کردیم ...

شاید فکر می کردیم برای تثبیتش باید توو بالاترین نقطه ی این شهر ایستاده باشیم

قصه زیاد می گم نه ؟ :)

حتما می دونی اون خاطره ای که این چند روز کمک کرد و ازش حرف می زنم چیه

هنوز طعم واژه های تلخ و شیرینش زیر زبونمه

هنوز از یادآوری اون روزها حس خوشی می دوه زیر پوستم و ...

روحم رو کش میاره

نه دارم از نفس زدن ها و "...انی لاجد ریح یوسف ..." ها خوندن می گم

نه از نوای سنگین "الهی عظم البلا" که سکوت بین مون رو می شکست و می کشوندمون پایین کوه

دارم از "لحظه" ها حرف می زنم

لحظه ای که تو بودی و ... تو

لحظه هایی که نه قدر 3ثانیه و 5 ثانیه این دنیا ،

که انگار از ازل شروع شده بودن و تا ابد امتداد داشتن

که تو یادم رو از خاطر نبرده بودی ....

و اینه خاطره ای که این روزها اجازه میده نَبُرم ...

اجازه می ده با تموم رنجی که دارم می کشم از شرایط موجود

با وجود اینکه هر لحظه فکر می کنم دیـــــگه نمی کشم

خیال کنم خوشبخت ترین موجود روی زمین ات من بودم

 ...........

چطور نباشم ،

وقتی تو من رو فراموش نمی کنی .... !؟

.

.

.

"سَجَدَ لَکَ سَوَادِی وَ خَیَالِی ..."

.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۰
تاسیان ...

بی وطنی

بیماری عجیبی ست

.

.

.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۲۷
تاسیان ...

" وقتی که تو نیستی 
من حزن هزار آسمان بی اردی‌بهشت را 
گریه می‌کنم. 


فنجانی قهوه در سایه‌های پسین، 
عاشق‌شدن در دی‌ماه، 
مردن به وقت شهریور. 
وقتی که تو نیستی 
هزار کودک گمشده در نهان من 
لای‌لای مادرانه‌ی ترا می‌طلبند. 


درها بسته و کوچه‌ها مغمومند. 
چشم کدام خسته از آواز من 
خواهد گریست؟ 
سفر بنام تو، خانه 
خانه بنام تو، سینه 
سینه بنام تو، رگبار."

.

چهارده

"چرا به یاد نمی‌آورم؟ خسته از جابه‌جایی افعال، 
خسته از ضمایر ملکی، خسته از صرف خستگی 
خسته از نحوِ مکرر آدینه، خسته از ترنم تصمیم‌ها، 
تنها ترا و ترانه‌های ترا می‌طلبم. 
اینجا همواره همه‌ی اخبار جهان، 
خلاصه‌ی خبری ساده بیش نیست: 
روشنایی روز و تاریکی شب. 
تاریکی شب و روشنایی روز. 
چه فرقی دارد؟! 


چرا به یاد نمی‌آورم؟ 
من از کلمات، از سنگها و نامها خواهم گریخت. 
خسته از جابه‌جایی معانیِ مردم، خسته از در رابطه با، 
خسته از در این برهه، 
خسته از دو دستگیِ دریا، از دیالکتیک، 
خسته از وحدت واژه و از من که خسته‌ام. 
آه ای خلاصه‌ی ساده‌ترین خبر! 


چرا به یاد نمی‌آورم؟ ژولیدگان سبز، انگشتر‌های عقیق 
سیاه‌جامگان صفوف، تورم تاریکی، مراثی مشکوک، 
و قوافلی گیج با آینه‌هاشان از جیوه‌ی جنون."

.

.

هشت

"...

چرا به یاد نمی‌آورم؟ گریه‌ام گرفته است. 
پهلو به پهلو شدن در شبی منتظر، 
نفسهای نابُریده‌ای، و کبوتری آسیمه 
که از آسمانی کهنه می‌گذرد. "

سیدعلی صالحی

.

 

سنگین از نگفتنم ... می دانی ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۱۹
تاسیان ...

 

"....

_ پایین چطور بود ؟

 

+ سخت بود آقا . خیلی سخت بود.

  

_تو چه کار می کردی ؟

 

+ من منتظر بودم آقا.

 

_ منتظر چی ؟

 

+ منتظر کسی که می گفتند یک روز بهشت را با خودش خواهد آورد.

آن پایین همه مأیوس شده بودند ، اما من منتظر بودم.

آن قدر انتظار کشیدم که چشم هایم بی سو شد، اما کسی نیامد .

ما داشتیم از فرط انتظار ذوب می شدیم .

 

_ هیچ کاری از دست تو ساخته نبود ؟ 

 

+ از دست هیچ کس کاری ساخته نبود .

وضع بدتر از آن بود که کسی بتواند آن را کنترل کند.

شاید کسی می توانست کلیات را درست کند ،

اما سامان دادن به جزئیات از عهده ی هیچ کس برنمی آمد.

همه چیز به وضوح از دست رفته بود.

هیچ کس نمی دانست چه باید بکند .

آن جا مثل جهنم غیرقابل تحمل بود.

بهترین کاری که از دست ما ساخته بود ، این بود که منتظر بمانیم و خوب باشیم .

 

_ خوب ؟

 

+بله .

تنها کاری که می توانستیم بکنیم این بود که خوب باشیم .

اگر همه خوب می شدند آن وقت کسی که همه انتظارش را می کشیدند می آمد و 

جزئیات را هم اصلاح می کرد  

جزئیات به شکل تأسف باری تباه شده بود .

آدم ها همه در جزئیات تباه می شدند اما کسی به جزئیات اهمیت نمی داد .

همه در فکر کلیات بودند.

در کلیات انسانی وجود نداشت .

من از وضعیت به وجود آمده گریه ام گرفته بود .

آن پایین دلم را به هم می زد.

من سعی کردم خوب باشم و همچنان منتظر بمانم.

خوب بودن دشوار بود، اما به نظر می رسید که تنها راه نجات است .

 

_ ببریدش تو باغ "

" مجموعه داشتان عشق روی پیاده رو-مصطفی مستور"

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۵۰
تاسیان ...

بچه ها دارن نمی دونم راجع به چی حرف می زنن

حتی یکی دوباری مجبور می شم جواب الهام رو بدم

با اینکه حالا حتی یادم نمیاد درباره چی باهاش حرف زدم

گرچه اون لحظه خلوتی نبود

اما چیزی که در من ، از اون لحظه ثبت شده

و طوری که اون لحظه رو تا همیشه به یاد میارم

رسیدن به جمله ای هست که مفهوم تازه ای نیست

مفهوم غریبی نیست

جمله ای نیست که برای بار اول خونده باشمش

اما برای لحظاتی صداها محو می شن

آدم های دورم محو میشن

گوشی پیش رووم محو میشه

حتی من هم محو می شم

می مونه تویی که ... هیچ وقت دور نمیشی

و من از ظهر درگیر این جمله ام

گیرِ فهمِ این جمله م

« یا قریباً لا یَبعُدُ عن المُغتَرِّ به ...»

 

اینطور نیست که من با همه هستی م پیش روت ایستاده باشم

این تویی که همیشه روبروی من ایستادی ... هستیِ من !

.

.

ما اگر داستان فطرس هم نشنیده بودیم

اگر حتی این سفینه اسرع سفینه ها نبود

ما باز هم از این شب ها ، انتظاری بیش از شبهای دیگه داشتیم

جگرگوشه ی مادرم !

.

این همه چیزی نیست که می خوام بگم

اونم بعد از این سکوت طولانی

 

دوست دارم تا خود حرم سید کریم پابرهنه بدوام

دوست دارم بازم از سختی ها با سید حمزه بگم و

اونم با نگاه مهربونش وعده آسونی بده بهم

اما نه

حرم دوره

راه رفتن های طولانی منو به گریه میندازن

راه رفتن های طولانی منو پرت میکنن به اون جاده ی بی انتها

پرتم میکنن به انتظار دیدنت

.

باور نمی کنم هستم .

.

گرچه این شبها به بیداری گذشت

تنها اما ۴:۲۵ دقیقه سوم شعبان ۱۴۴۰ تونست وادارم کنه به نوشتن

.

و‌من هنوز چیزی نگفتم ...

.

.

.

هولناک ترین چیزی که کسی می تونه درباره خودش بدونه

دروغ هاشه

دروغ های راست انگاشته

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۸ ، ۰۴:۲۵
تاسیان ...