" هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هرگه که یاد روی تو کردم ... جوان شدم "
.
فکرش رو که می کنم
این خاطراتِ خوش هستن که سر بزنگاه های ناامیدی و بریدن ها ، دست آدم رو می گیرن
نه تصویرهای پازل مانند اون اتفاقات که توی ذهنِ آدم چرخ می خورن ، نه !
نه حتی اون تجربه هایی که در نوع خودشون بی نظیرن هستن
منظورم از خاطرات ، "تویی" که اون خاطرات رو برام رقم زدی
تا یادم نره گفتی : " انا غیر مهملین لمراعاتکم ولا ناسین لذکرکم ..."
مثل صبح هایی که با میم یا ز از کمر کوه می گرفتیم می رفتیم بالا و ...
یوسف مباحثه می کردیم ...
شاید فکر می کردیم برای تثبیتش باید توو بالاترین نقطه ی این شهر ایستاده باشیم
قصه زیاد می گم نه ؟ :)
حتما می دونی اون خاطره ای که این چند روز کمک کرد و ازش حرف می زنم چیه
هنوز طعم واژه های تلخ و شیرینش زیر زبونمه
هنوز از یادآوری اون روزها حس خوشی می دوه زیر پوستم و ...
روحم رو کش میاره
نه دارم از نفس زدن ها و "...انی لاجد ریح یوسف ..." ها خوندن می گم
نه از نوای سنگین "الهی عظم البلا" که سکوت بین مون رو می شکست و می کشوندمون پایین کوه
دارم از "لحظه" ها حرف می زنم
لحظه ای که تو بودی و ... تو
لحظه هایی که نه قدر 3ثانیه و 5 ثانیه این دنیا ،
که انگار از ازل شروع شده بودن و تا ابد امتداد داشتن
که تو یادم رو از خاطر نبرده بودی ....
و اینه خاطره ای که این روزها اجازه میده نَبُرم ...
اجازه می ده با تموم رنجی که دارم می کشم از شرایط موجود
با وجود اینکه هر لحظه فکر می کنم دیـــــگه نمی کشم
خیال کنم خوشبخت ترین موجود روی زمین ات من بودم
...........
چطور نباشم ،
وقتی تو من رو فراموش نمی کنی .... !؟
.
.
.
"سَجَدَ لَکَ سَوَادِی وَ خَیَالِی ..."
.