" گویا اواسط زمستان بود ، که من راهِ خانه ی تو را گم کردم..."
" وقتی که تو نیستی
من حزن هزار آسمان بی اردیبهشت را
گریه میکنم.
فنجانی قهوه در سایههای پسین،
عاشقشدن در دیماه،
مردن به وقت شهریور.
وقتی که تو نیستی
هزار کودک گمشده در نهان من
لایلای مادرانهی ترا میطلبند.
درها بسته و کوچهها مغمومند.
چشم کدام خسته از آواز من
خواهد گریست؟
سفر بنام تو، خانه
خانه بنام تو، سینه
سینه بنام تو، رگبار."
.
چهارده
"چرا به یاد نمیآورم؟ خسته از جابهجایی افعال،
خسته از ضمایر ملکی، خسته از صرف خستگی
خسته از نحوِ مکرر آدینه، خسته از ترنم تصمیمها،
تنها ترا و ترانههای ترا میطلبم.
اینجا همواره همهی اخبار جهان،
خلاصهی خبری ساده بیش نیست:
روشنایی روز و تاریکی شب.
تاریکی شب و روشنایی روز.
چه فرقی دارد؟!
چرا به یاد نمیآورم؟
من از کلمات، از سنگها و نامها خواهم گریخت.
خسته از جابهجایی معانیِ مردم، خسته از در رابطه با،
خسته از در این برهه،
خسته از دو دستگیِ دریا، از دیالکتیک،
خسته از وحدت واژه و از من که خستهام.
آه ای خلاصهی سادهترین خبر!
چرا به یاد نمیآورم؟ ژولیدگان سبز، انگشترهای عقیق
سیاهجامگان صفوف، تورم تاریکی، مراثی مشکوک،
و قوافلی گیج با آینههاشان از جیوهی جنون."
.
.
هشت
"...
چرا به یاد نمیآورم؟ گریهام گرفته است.
پهلو به پهلو شدن در شبی منتظر،
نفسهای نابُریدهای، و کبوتری آسیمه
که از آسمانی کهنه میگذرد. "
سیدعلی صالحی
.
سنگین از نگفتنم ... می دانی ؟