بعد از ساعتی گریه تو بغل ف اومدم پارکی ک گفتی غروب سکه ای! داره
و جون میده برای قدم زدن با خانواده
ف وقتی گریه میکردم بدون حرف فقط بغلم کرده بود و سرم رو میبوسید
پشتم رو نوازش میکرد...دعوام نمیکرد که گریه بسه،پاشو..
میدونم طاقت گریه مو نداشتی
ولی باید میذاشتی سیر تو بغلت...
ناشتا از صبح،با دل ضعفه نشستم و حریف چشمام نمیشم
زدم بیرون چون نمیخوام پدرو بیش از این نگران خودم کنم
میدونم چون من هیچوقت ناراحتیامو بروز نمیدم وقتی یکم ناراحت میبینتم چقد نگران میشه
راستش زندگی...رسوا شدم...
تقریبا همشون متوجه شدن حالم مرتبط با کیه...
دوس دارم بیام ابنارو به خودت بگم
ولی نیستی ببینی...تو جاده ای..اینجا مینویسم
چقد «بی تو بودن» مسخره اس!