تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۱۴ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

انگار

"خــودم" رو از دست دادم

نه زمان رو

نه مکان رو

نه نعمت هات 

نه جوونی و عمر

نه حتی تــــو رو

فقط انگار

"خـــودم" رو از دست دادم

.

این حال، من رو یاد آیه 19 حشر میندازه

" و لا تکونوا کالذین نسوا الله فانساهم انفسهم ..."(آخرِ آیه رو هم مثلا فراموش کردم)

فکر می کنم قبل تر هم از این "خودفراموشی" گفته بودم...از این "بی خـویشی"

.

منِ دیوانه چو زلف تو رها می کردم ....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۲۹
تاسیان ...

همش از خودت بپرسی

من «اینجـا» چکار میکنم!؟!؟

خودت جوابی نداشته باشه ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۵۵
تاسیان ...

" بضَرْبِ سَیْفک قَتْلی حَیاتنا أبدا       لأنَّ روحی قدْ طابَ أنْ یَکونَ فداکَ "

97.7.7

.

+ چقدر احساس می کنم که برای این حرف ها

پیــرم

پیر و خسته

.

+ "گرچه پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش

تا سحرگه ..."

.

++ یه دلم می گه 

دِ پاشو برو دیگه...سید کریم نری کجا بری؟

 

یه دلم می گه

بشین سرجات

با کدوم روو می خوای بری؟

 

باز اون یه دلم می خواد بگه خودشون گفتن هیچوقت پشت به ما نکن

 

که با طرزِ نگاهِ اون یکی دلم، خفه می شه .

.

دستِ منـو بگیـر ...

دیـــوونه تر نشم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۸
تاسیان ...

 

«....غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل

شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد

 

هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز

نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد

 

جام می و خون دل هر یک به کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

 

در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود

کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد ...»

.

خیره به میز کوچیک روبرو فکر میکنه

مثل اینکه این میزه

الان برگرده بگه چرا منو اینجا گذاشتی؟منو بذار اونور

یا چرا اینارو روی من چیدی برشون دار

فکر کن چقد میتونه مسخره باشه

حالا من که پیش تو از این میز چوبی بی جون ناچیزتر و کمترم

ته ته های وجودم داره غر میزنه و چون و چرا میاره تو کارهات

این شکرها اما فقط زبان قالِ نه زبان حال

حالم اما

درست شبیه گِله است

شبیه غَم

شبیه اندوه

شبیه اعتراض

شبیه...یأس! حتی

اصلا شبیه چیزی که ادعا میکنم و می خوام

نیستم

می دونی!؟

.

حدس میزنم فهمیده مشکلی هست

از اون وقت هربار منو میبینه

غلیظ تر و با ابراز خوشحالی بیشتری سلام میکنه

خنده ام میگیره. اما،

ازش ممنونم

گرچه این چیزی نیست که برم و مستقیم بابتش تشکر کنم

اما تو دلم..فکر که میکنم...ازش ممنونم

.

می فرماید:

الله ولی الذین امنوا

یخرجهم من الظلمات الی النور ...

من یاد تو میفتم...

یابن امی...نظری

.

+از نوشتنِ ناامیدی ها و تلخی ها

بیزارم

حالا

امیدوار نه

اما ناامید هم نیستم

میشه اصلا؟! که‌نه امیدوار بود و نه ناامید!؟

شاید این معلق بودن

این روهوا بودن

واسه خاطر همین باشه.ها؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۸ ، ۰۰:۴۴
تاسیان ...

اونوقت وقتی از روزای جوونی(م) بپرسن

چی باید بگم؟!

مثلا بگم،

سـوزوندمش!؟؟؟(همین!؟)

بعد،

اونان که به آتیش می سوزونن منو

یا خودمم که آتیش می گیرم و...

میسوزم و میسوزم و ...می سوزم!؟

.

راست راستی این روزایی که دارن میگذرن

روزای جوونی ان؟!!!

.

 

+ شب عاشورا که بعد مدتها صداشو شنیدم

هنوزم حرفاش نور بود

صداش نور بود

هنوزم یهو حرفایی میزد که بایــد

وقتی زیر و بم صداش

لرزش صداش

بغضی که فرو میداد و اشکی که میریخت

از بَر بودم

برای یک لحظه انگار آب از آب تکون نخورده باشه

انگار نه انگار چهار سالی گذشته باشه

انگار هنوز همون دختر بیست و یکی دوساله بودم پای درساش

نگاه که میکردی،

فرق اون روزا و این روزا از زمین بود تا آسمون هفتم

باید فقط گوش میدادی

باید چشم میبستی و سعی میکردی از لحن کلامش

بفهمی چطور آدم میتونه خوف و رجاش دقیق یک اندازه باشه

چطور میشه همونقدر که امید واهی نداشت

ناامیدی نابجا هم نداشت

مثل راه رفتن رو یه سیم نازک میمونه، میدونی؟

.

من راستش،

همونقدر که دلیلی برای ناامید شدن نمی بینم

برای امیدوار شدن دنبال بهونه های ساده ای هستم

که از بدِ روزگار، ساده اتفاق نمی افتن

مثلا یه لبخند دلگرم کننده

یه جمله ساده همه چی درست میشه،

عیبی نداره،اینم میگذره،تو میتونی،

مگه خدا مرده که عزا گرفتی،...

راستش

از امیدوار کردن خودم به تنهایی ،

خسته شدم

همین

.

«چیزی نیست که مرا سرِ شوق بیاورد

جز تـو،

که تو هم نیستـی ! »

.

* ..که با وی گفتمی گر مشکلی بود

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۸ ، ۰۳:۱۵
تاسیان ...

نسیم خنکی از پنجره میاد

سگها مثل سگهای آبادی نیستن که دسته جمعی تا خود صبح پارس کنن

گاه کاهی از دورتر صدای پارس دوسه سگ میاد

جیرجیرک اما تقربیا بی وقفه میخونه

به فرار عصر فکر میکنم وقتی وسایلم رو جمع میکردم

آره،کلمه فرار مناسب ترین عنوانه

نمیدونم دقیقا از کی اما، مدتهاست هر رفتنی فقط برای فرار بوده

و حالا که فکر میکنم نه از شهر و خونه و آدم هاش

تموم این مدت

تموم این رفتن ها

فقط برای فرار از خودم بودن

جایی اگر پیدا میشد، خالی از من...خوب بود

خیلی خوب

.

می دونی

صداقت رکن مهمیه توی هرچیز

اونقدر که بد بودن های صادقانه دوست داشتنی ترن

تا خوب بودن های...

شکایتی ندارم به حال و روزم

آواره شدن، طبیعیِ دلیِ که صادقانه ایمان نیورد

و تو که خوب می دونی چقدر کشنده اس

وقتی بفهمی کسی با تو صداقت نداشته

بعد یک به یک کارهاش میاد جلوی چشم هات و به دیده شک بهشون نگاه می کنی

بعد تلخی احساس خیانت همه جونتو می گیره

حالا تک تک لحظه های زندگیم جلوی چشمم رژه می ره

انگار یک منی از من، به منِ دیگه ام خیانت کرده باشه

من به همه چی شک کردم

به تموم خودم

به همه هستی م

به دست و‌پا و زبونم...

و بیشتر از همه، به دلم!

.

می گم

قبل ترها

حال بد راحت میشد حال خوب

لازم نبود اتفاق خاصی بیفته

معجزه لازم نبود تا دل آروم بگیره

قدر پنج دقیقه سجده

قدر فقط پنج دقیقه دیدن سید حمزه و دوکلوم حرف

قدر نیـم نگاه سیدکریم

قدر فقط یه لحظه فکر گنبد طلا و یه سلام راه دور

قدر...

ساده بود می دونی؟!

این حال اما انقدر زشته

که حتی حرم نتونسته مبدل السیئات بالحسناتش بشه

حتی روضه های تو ...نتو....

آخ...حسین....زبونم لال....

.

.

کجا میخوای بری؟؟؟چرا...منو نمیبری...حسین

آهسته تر برو..بذار...منم باهات بیام...

حسین...دیگه نمیکشه پاهام...که پابه پات بیام......

.

یابن امّی!...نظری.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۰۰
تاسیان ...

دارم اتفاق عصرو براش تعریف می کنم و میخندیم

سعی می کنیم با پایین ترین صدای ممکن بخندیم 

با قسمت ...اش بیشتر از همه می خندیم

نصفه شبی نشستیم به اتفاقی که عصر در حد انفجار عصبانیم کرده بود هرهر می خندیم

میگم حالا که ازش گذشته و از این زاویه بهش نگاه می کنم

همونجاییش که بیشتر از همه عصبانیم کرده بود خنده دار تره

و با یاد آوریش بیشتر ریسه می ریم

همونطور که می خندیم میگه : فک نکنم کسی مث ما اینطوری به مشکلاتش بخنده ...

و بیشتر ریسه می ریم

 

با خودم فکر می کنم حتما کار روضه است ... مثل همیشه آسونش کرده

غروبی می گفتمش...نمیام هییت که برای تو گریه کنم راستش

آخر مجلس اما نگاه که کردم ...حتی یک لحظه هم به مشکلاتم فکر نکرده بودم

همه تو بودی...تموم اون لحظات...فقط تو بودی ...

تو و مصیبت اعظم مون

مصیبت اعظم "مـــا" .

.

ما حال مون خوبه با تموم مشکلات مون

تا وقتی برگهای این شجره ایم ...

یقین داریم تموم این سختی ها نعمتهای بزرگ خدا هستن

تا وقتی از دست شما...از کوثر شما می نوشیم

.

الحمدلله رب العالمین کما هو اهله

.

ادااااشو که میتونیم خوب دربیاریم...ادای آدمای راضی و خوشبین

بیـا همینکارو کنیم

.

* "چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد

    ما به امید غمت ، خــاطر شادی طلبیم "

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۶
تاسیان ...

چرا 

خودمو در گذشته، واضح به یاد نمیارم ؟

گذشته؟!!کی بود اصن ؟

نمی دونم قبلا چطوری بودم!

چه فکری می کردم...وقتی یه تصمیمی می گرفتم ؟!

چرا بخاطر نمیارمش؟

ترسناکه!

.

.

.

 

"... آی عشق آی عشق
چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست.

... 

 
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست."

.

امشب اولین شبی بود که رفتم هیئت!

یعنی دال زنگ زد گفت شب بریم امامزاده قاسم

گفتم بریم

بی هیچ فکری

بی هیچ خواستنی و نخواستنی

مثل ذرات معلق توی هوا که وقتی نور از لای پرده میاد تو می بینمشون

همونقدر سرگردون و گم

فکر می کردم رفتن به اونجا برام معنای زیادی داشته باشه

( روزهای نوزده بیست سالگی من از اونجا خاطرات زیادی داشت بهرحال

به نظرم میومد هزار سال از آخرین باری که اونجا رفتم می گذره

راستش گرچه تقریبا همیشه با زمان درگیر و گلاویز بودم

این اواخر اما هیچ درکی ازش ندارم

بیش از هر وقت دیگه ای باهاش درگیرم

لحظه ها هزار سال طول می کشن اما نگاه که میکنم چند سال به لحظه ای گذشته

هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که کی بود که مدام میومدم اینجا!؟

آخر هم حــــــدس می زنم باید 19-20 سالگی بوده باشه

فقط اون زمانها بود که انقدر دیوونه بودم

و همچین مسافتی رو با هزار بدبختی و با شوق و بی هیچ خستگی تقریبا هر هفته میومدم)

اما اشتباه می کردم

آدمی که اونجا ایستاده بود و سعی میکرد برای خوندن زیارتنامه تمــرکز! کنه 

تقریبا هیچ ربطی به اون نقطه ی زمین نداشت

فقط می فهمید چنتا برج بدقواره به اون اطراف اضافه شده و گند زده به محل

یا می فهمید حیاط حرم هنوز همون شکلیه

حس می کرد ورودی کمی تغییر کرده و ...

می خوام بگم

وقتی وسط سینه زنهات سینه می زدم

وقتی با اسمت اشک می دوید به چشمام و جای خالی قلبم درد می کشید

احساس می کردم من متعلق به همینجام

متعلق به تو

یعنی جای من یک جایی دور و اطراف توئه

حتی اگر بی ربط ترین موجود روی زمین به تو باشم

اما این احساس

مثل تجربه یه رویای شیرین میمونه

که با بیدار شدن فقط خاطره اش برات مونده

عین سحر و جادویی که غیب میشه

مثل ...

.

راستش

پناهی ندارم

گریزگاهی ندارم

حتی خودمم طرف خودم نیستم

تــــــــو  تنها ذخیره روزهای نداریم بودی...همیشه....همیشه.

.

+ دردم از تو نیست ... درمانم چـرا!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۵
تاسیان ...

 

" این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت

 گفت و گویی و خیالی ز جهانِ من و توست "

.

.

گفته بودمت ، نه ؟

مدتهاست پیاده رفتن های طولانی ، من رو از متن زندگی پرت میکنه بیرون

مفهوم زمان و مکان کمرنگ و کمرنگ تر می شن .. تا اونجا که محو می شن

بعد من می مونم و یه جاده تو دل بیابون ، که انتهاش تو منتظرم هستی

من هستم و جاده ی خالی از من و هرکس...

جاده ای که تمنای رفتن داره ازم

پایی که تمنای رسیدن داره ازت ...

یکهو پا تند می کنم تا از اینهمه غم شاید خلاصی پیدا کردم

تو قول داده بودی .. یادت هست ؟

قول داده بودی من رو جا نذاری   98/01/29

.

حسیــن !!!!

.

یکسری نوشته جلومه از سالها قبل تر ...

سرسری مرور میکنم

یعنی با شروع هر کدوم

انقدر اون سطور

نه!

انقدر نویسنده اون حرفها برام غریبه به نظر میاد

که وحشت میکنم و ادامه نمی دم

شاید هم وحشتم از نویسنده "این" سطوره که اینطور از خوندن اونها فرار می کنم

فقط نمیدونم این وسط

اون خودم بود که بیربط با او حرفها بود

خود فعلی ام هست که با اون حرفها بی ربطه

منم که با خود فعلی ام بیربطم یا ...؟

حتی دوست ندارم اون حرفها رو بخونم یا کسی بخونشون

.

با خوندن بعضیاش

دوست دارم برگردم به قبل از اولین سفرم

اولین ها همیشه ناب هستن

اون آتیشی که از ندیدن حرمت تو سینه ام شعله ور بود

اون همه حسرت

اونهمه خواهش

اونهمه شوق و انتظار رفتن

تازه می فهمم چقدر همه شون ناب بودن

.

.

یکجای اولین سفرنامه م نوشتم:

 

"پیاده روی اربعین

یادت میده

سفر

فقط پای رفتن میخاد و ...

دل ِ رفتن !"

حالا اما فکر میکنم

رفتن فقط دل میخواد

فقط دل

.

"وقتی میشینی برای برگشتن

این برگشتن رو ...

خیلی بیشتر از رفتن .... باور نداری ...

و چقدر سخته ستونهایی که یکی یکی پای پیاده اومدی ...

به سرعت ، معکوس برگردی ...

دوست داری

چشماتو ببندی و ...

نبینی شون !"

چقدر حس بدِ این روزها شبیه اون لحظاته

راهی که با هزار بدبختی پیاده رفتی

با سرعت زیادی برگردی

حالا که فکر می کنم

مدت زیادیه این حس همراهمه

.

" اینکه کربلا کجاست ... !؟

 

شاید زمین کربلا تسکین کوچیکی باشه برای بی قراری های دل ...

اما کربلا هم با اون عظمت

فقط تسکین کوچیکیه برای این همه درد ...

شاید واسه همین 72 تن بی قرار رفتن بودن

شاید قاسم برای همین بیتابی میکرد

شاید علی اکبرش  برای همین بود که ...

شاید عبدالله برای همین دست از دست زینب جدا کرد و دوید ...

اصلا به نظرم عبدالله

تموم هدف خلقت رو مجسم کرد

وقتی اونطور دوخته شد به آغوش حسین ...

انگار خواست بگه ...

جای همتون اینجاست ...

کربلا هم اگر میری ...

واسه اینه که ...

بری تو آغوش حسین ... دوخته شی به سینه حسین ...

اصلا ... برای همین خلق شدی ..."93/9

.

.

.

+به شکل غم انگیزی نمی تونم حرفهایی که می خوام بنویسم

 

++ شبای تولد تقریبا همیشه جزء بدترین شبها بودن

دلیل مزخرف بودن امشب هم همین چند لحظه پیش که چشمم افتاد به تاریخ مشخص شد

یه یازده شهریورِ ... دیگه

گمونم ... بیست و شیش ساله شدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۰۱:۲۵
تاسیان ...

" بگو رهایم کنند،‌

بگو راه خانه‌ام را به یاد خواهم آورد 

می‌خواهم به جایی دور خیره شوم 

می‌خواهم سیگاری بگیرانم 

می‌خواهم یک‌لحظه به این لحظه بیندیشم ...! 

- آیا میان آن همه اتفاق 

من از سرِ اتفاق زنده‌ام هنوز!؟

.

چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …

چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم، 
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.

چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود، 
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.

.

گاه یاد همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم 
می‌آیم نزدیک شما 
برخاستنِ دوباره‌ی باران را تمرین می‌کنم 
اما باد می‌آید 
و من گاهی اوقات حتی 
بدترین آدم‌ها را هم دوست می‌دارم. 
دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمی‌گیرد 
سرم را کنار همسرم می‌گذارم و می‌میرم 
در انجماد این دیوارها 
دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.." _سیدعلی صالحی_

.

 

+ تمام فکر من شده

منـی که از تــو خالی ام .

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۹۸ ، ۰۴:۲۶
تاسیان ...

 می خندم و از خنده ام آویخته صد اشک

 می گریم و از اشک به چشمم اثری نیست

 

 من مانده ام و خاطره ای دور که جز آن

 در کوی مه آلود دلم رهگذری نیست

 

 یک لحظه نشد با تو به خلوت بنشینم

 یک بار نشد روی تو را سیر ببینم

 

 با یک سبد آغوش به باغ تو رسیدم

 اما نشد "از باغ تو یک میوه بچینم "*

 

 

 ای کاش در آن لحظه که سر می روم از خویش

 در زلف تو پیچد نفس بازپسینم

 

"عمران صلاحی"

 

 

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود. (حافظ)

.

در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز

چه توان کرد که سعی من و دل ...باطل بود .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۸ ، ۰۲:۳۶
تاسیان ...

« تو اگر معشوق من نیستی

پس چرا باران می بارد ؟!»

.

می دونی؟

امین الله رو باید تو حرم خوند تا باورش کرد.

تا ببینی «و الاغاثة لمن استغاث بک موجوده» رو

تا نشون بدن خودشونو...سبل شارعه

گرچه تو‌چندان هم مشتاااق نباشی.

.

+و بکم ینفس الهمّ

.

نمی دونم چرا امشب انقدر شب سنگینیه...انگار تموم دنیا رو دلم سواره.. ۰۰:۰۶

.

از تیک تیک ساعت متنفررررم.کاش خواب بیاد...۰۰:۴۶

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۲۲:۳۸
تاسیان ...

نگارا، جسمت از جان آفریدند

ز کفر زلفت ایمان آفریدند

 

جمال یوسف مصری شنیدی؟

تو را خوبی دو چندان آفریدند

 

ز باغ عارضت یک گل بچیدند

بهشت جاودان زان آفریدند

 

غباری از سر کوی تو برخاست

وزان خاک آب حیوان آفریدند

 

غمت خون دل صاحبدلان ریخت

وزان خون لعل و مرجان آفریدند

 

سراپایم فدایت باد و جان هم

که سر تا پایت از جان آفریدند

 

ندانم با تو یک دم چون توان بود؟

که صد دیوت نگهبان آفریدند

 

دمادم چند نوشم درد دردت؟

مرا خود مست و حیران آفریدند

 

ز عشق تو عراقی را دمی هست

کزان دم روی انسان آفریدند

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۵۰
تاسیان ...

«لحظه ی دیدار نزدیک است

باز من دیوانه ام مستم

باز می لرزد دلم دستم

باز گویی...

در جهان دیگری هستم.»

.

خط هشت_به مقصد تـو .

.

الحمدلله رب العالمین

.

+ می دونم دیونگیه

من اما هرجای عالم قرار باشه برم

دلتنگ ری و شاهشم

هربار از این شهر لعنتی میخوام برم

نگرانم برنگردم

نگرانم بااااز نتونم تو حرمت نفس بکشم

دیشب حرم از شلوغ ترین وقتها بود..حرم شلوغ قشنگتره :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۸ ، ۲۰:۳۶
تاسیان ...