کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
«....غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
شاید که چو وابینی خیر تو در این باشد
هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد
جام می و خون دل هر یک به کسی دادند
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری وان پرده نشین باشد ...»
.
خیره به میز کوچیک روبرو فکر میکنه
مثل اینکه این میزه
الان برگرده بگه چرا منو اینجا گذاشتی؟منو بذار اونور
یا چرا اینارو روی من چیدی برشون دار
فکر کن چقد میتونه مسخره باشه
حالا من که پیش تو از این میز چوبی بی جون ناچیزتر و کمترم
ته ته های وجودم داره غر میزنه و چون و چرا میاره تو کارهات
این شکرها اما فقط زبان قالِ نه زبان حال
حالم اما
درست شبیه گِله است
شبیه غَم
شبیه اندوه
شبیه اعتراض
شبیه...یأس! حتی
اصلا شبیه چیزی که ادعا میکنم و می خوام
نیستم
می دونی!؟
.
حدس میزنم فهمیده مشکلی هست
از اون وقت هربار منو میبینه
غلیظ تر و با ابراز خوشحالی بیشتری سلام میکنه
خنده ام میگیره. اما،
ازش ممنونم
گرچه این چیزی نیست که برم و مستقیم بابتش تشکر کنم
اما تو دلم..فکر که میکنم...ازش ممنونم
.
می فرماید:
الله ولی الذین امنوا
یخرجهم من الظلمات الی النور ...
من یاد تو میفتم...
یابن امی...نظری
.
+از نوشتنِ ناامیدی ها و تلخی ها
بیزارم
حالا
امیدوار نه
اما ناامید هم نیستم
میشه اصلا؟! کهنه امیدوار بود و نه ناامید!؟
شاید این معلق بودن
این روهوا بودن
واسه خاطر همین باشه.ها؟!