"الهى تا بحال میگفتم گذشته ها گذشت
اکنون مى بینم که گذشته هایم نگذشت
بلکه همه در من جمع است
آه ... آه از یوم جمع "
.
.
.
سخت است ، تحملِ حالی ... که خرابِ گذشته باشد !
"الهى تا بحال میگفتم گذشته ها گذشت
اکنون مى بینم که گذشته هایم نگذشت
بلکه همه در من جمع است
آه ... آه از یوم جمع "
.
.
.
سخت است ، تحملِ حالی ... که خرابِ گذشته باشد !
با ویبره گوشی یهو می پرم
م پشت خطه..می خواد [...]
قطع که می کنم تازه متوجه حال چند لحظه قبل تر می شم
نگاه می کنم می بینم برخلاف تصورم چند دقیقه نه ، که بیشتر از یک ساعت گذشته
+می گم : تاحالا تو خلسه بودی ؟
_ آره
+ خیلی عجیبه...هم بینهایت سبکی هم یه حس بدی داره
_آره...بیهوشی هم همچین حسی داره
+ وقتی خوابم متوجه می شم خوابم...جسمم رو حس می کنم و می دونم روحم داره کجا می چرخه
ولی الان انگار اصلا نبودم...جسمم بی نهایت سبک بود
و روحم ..انگار گم شده بود .. انگار نبودم .. یجورایی حافظم رو از دست دادم انگار..
یا انگار تو رویای خوشی غرق بودم که یادم نیست چی بوده
.
[...]
بهرحال خوبه بعد از کلی تجربه ی "سنگین از بودن "و "بودن های سنگین "
"نبودن" رو تجربه کنی
حس خوبیه
بودن و ...نبودن .
.
اما این حس گم بودن روح ...
.
تا حالا روحتو گم کردی ؟!
.
هَذَا مَقَامُ الْبَائِسِ الْفَقِیرِ
هَذَا مَقَامُ الْخَائِفِ الْمُسْتَجِیرِ
هَذَا مَقَامُ الْمَحْزُونِ الْمَکْرُوبِ
هَذَا مَقَامُ الْمَغْمُومِ الْمَهْمُومِ
هَذَا مَقَامُ الْغَرِیبِ الْغَرِیقِ
هَذَا مَقَامُ الْمُسْتَوْحِشِ الْفَرِقِ
" الهى !
هر چه پیش آمد خوش آمد که مهمان سفره توایم "
.
.
"آخر نظری به حال من کن
بنگر که : چگونه بی توام زار ؟ "
.
سلام .
هیچ اتفاقی نیفتاده
نه
فقط تو اینجایی
اینجا
توو اتاق سرد و تاریک من
تو اینجایی تا یادم بیاری که هستی
همیشه بودی
جاری تر از جریان هوا در اطرافم
جاری تر و نزدیکتر از جریان خون توی رگهام
حتما می بخشی وقت هایی که بودنت فراموشم می شه
حتما می بخشی وقت هایی که بودنت رو باور نمی کنم !
بیخیال
تو اینجایی
و همین کافیه
.
داشتم فک میکردم زندگی مثل پاندول ساعت می مونه
معلق بین امید و ناامیدی
فکر میکنی کجا بایسته؟!
داشتم به «بک عرفتک» فکر می کردم
می دونی
همین فراز و فرودها
همین امیدهای بظاهر احمقانه
همین یأس های نابهنگام
همین تا اوج رفتن ها و تا قعر سقوط کردن ها
همین افتان خیزان رفتن ها
همین در آرامش رفتن ها
همین مردد رفتن ها
همین نرفتن ها و موندن ها !
همین سرگردونی ها و حیرت ها
همین بی پناهی ها و پناه اوردن ها
همین تکبرها و تذلل ها
همین بردن ها و پوچ شدن ها
همین همین همین همه ی زندگی من
همین زندگی ای که سراسرش رو خاطراتت گرفته
تو رو به من شناسوند
من رو به من شناسوند
حالا میرم ، ترسان ...از من
حالا نشستم بر لب جوی و ،
گذر عمر می بینم...مطمئن از تو
.
چقدر نزدیکی
.
چقدر دوووووورم .
" الهى چه کنم که تاکنون از بیرون مى جستمت و درونى بودى
و اکنون از درون میجویمت و بیرونى شدى "
.
.
.
برام عجیب بود
وقتی وسط اون اوضاع
دلم روشن بود ...
دلم خیلی روشن بود
خوش بودم
سبک بودم
برام عجیب بود
.
تو را دارم .
"إِلَهِی لَوْ لَا الْوَاجِبُ مِنْ قَبُولِ أَمْرِکَ لَنَزَّهْتُکَ مِنْ ذِکْرِی إِیَّاکَ "
خدایا
اگر پذیرش فرمانت بر من واجب نبود هرآینه ،
پاک نگاه می داشتمت از اینکه ذکر تو گویم ...
.
برای من
بعیدترین و عجیب ترین اتفاقِ این روزها
همین یادیِ که از تو ، توی قلبم جاریه
مثل موج که می زنه و لبهای ماهی دم مرگ رو با ولع بیشتر باز و بسته می کنه
این ماهی چه زنده بشه و چه نشه
باید برگرده به دریا
جایی که بهش تعلق داره !
.
"وَ مَا عَسَى أَنْ یَبْلُغَ مِقْدَارِی حَتَّى أُجْعَلَ مَحَلًّا لِتَقْدِیسِکَ "
شأن و اندازه من چه مقدار می تواند بالا رود ، تا ظرف تقدیس تو قرار گیرم ؟!
.
دلیل برای نیومدن ، زیاد دارم
برای اومدن اما
همین یه دلیل
همین امیدم به ...
.
یک جای دیگه هم می فرماید :
کَیْفَ أَنْسَاکَ وَ لَمْ تَزَلْ ذَاکِرِی ...
چگونه فراموشت کنم ؟ که همیشه به یادم بوده ای
.
* ... او مرا می کشد .
1.
"إِلَهِی مَا أَلَذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ"
خدایا چه لذّت بخش است در دلها خاطرات الهام گرفته از یادت ....
.
.
.
شده یه جمله انقد دلت رو ببره ، روزی چند بار بشینی فقط نگاش کنی !؟
و از شوق ، چشم هات ...
چه جمله ی ظریفی ...
خاطرات الهام گرفته از یادت ..
بهترین خاطراتم .
2.
فکر می کنم این اولین بار هست که این خاطرات رو مکتوب می کنم
خاطراتی که حتی توی نوشته های خصوصیم هم ثبت نشدن
حالا هم اگر نوشته می شن چون نه تنها خاطرات تلخی نیستن
که شدن حسرت این روزهای من
برای خودم حتی عجیبه که این روزها دوست دارم برگردم به 10-12 سال گذشته
از این فاصله که به اون روزها نگاه می کنم لبخند شیرینی رو تجربه می کنم
که با تلخ کامی اون روزها شاید تناسب نداشته باشه
من اما عجیب دلم می خواد برگردم به روزهای 15-16 سالگی
به روزهایی که بخاطر انتخابم طرد شدم
به روزهای اصرار من و انکار دنیا
دوست دارم برگردم به روزهایی که مامان با قیافه ی جمع شده ای می گفت :
"چادر اگر سرت کردی تو خیابون کنار من راه نیایا ! "
به "منی" که با خوشحالی پذیرفتم غرامت انتخابم رو
به دورانی که شب ها با گریه به خواب می رفتم و روزها
با صورت خیس راه مدرسه رو طی میکردم
حتی اگر تو مدرسه به خنده هام شهره بودم
چفدر اون شکستن ها خالص بود
گرچه اون روزها با نگاه مشکوکم بهشون پیله می کردم ،
از این فاصله ولی چقدر ناب به نظرم میان اون لحظه های هزار باره مردن
چقدر به منی که تموم روزهای 15 سالگی به بعدش رو جنگید افتخار می کنم
بگذریم که کلهم "هذا من فضل ربی"
ولی ، دوست دارم برگردم به اون روزها
به منی که با تموم دنیا جنگید
نه این منه درمونده
می خوام بگم ، من توی جنگ با تموم دنیا بردم
اما
توی جنگ با خودم شکست خوردم ............
من "چشیدم" : اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک" رو
تموم اون طرد شدن ها و خورد شدن ها و تحقیرها و تحریم ها ...
نه ! . هیچ کدوم تلخ نبودن
کام من از زندگی که بهم هدیه دادی
از آدم های زندگیم ، تلخ نیست . شیرینه شیرینه
کام من از من تلخه .
.
وقتی چند روز پیش یاد این خاطره افتادم
فکر می کردم شاید "اولین" ها همیشه فرق دارن
اولین تجربه ...اولین شکستن...اولین عکس العمل
شاید چیزی که باعث می شد اون روزها بنظرم متفاوت بیاد
اولین بار بودنش بوده
وگرنه این روزها چه فرقی با اون روزها داره ؟
مگر نه ملامت ها بیشتر شدن ؟
.
عادت کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
به رفتن راه درست هم ...عادت نکن !
می فهمی ؟!!!!
.
3.
یادمه اون سالها که رزمی کار می کردم
10-15 دقیقه آخر سِن سی به صف مون می کرد
بعد با نهایت زورش خوب می زدمون
تموم اون یک ساعت و اندی قبل،با تموم سختی که داشتن یک طرف
اون 10-15 دقیقه آخر یک طرف
اما من از تموم کلاس ، همون دقایق پایانی رو دوست داشتم
لحظاتی که تا ته جونت کار کردی و نایی نداری
بعد استاد میاد و با نهایت قدرت می زنه
هنوزم فکر می کنم چیزی که بیشتر از همه مارو قوی می کردم همون دقایق بود
همون دقایقی که با آخرین ذره های جون روی پا می ایستادیم
از درد سرخ می شدیم
به خودمون می پیچیدیم
حتی پخش زمین می شدیم گاهی
اما
همه چیزی که مارو می ساخت
تحمل همون لحظات پایانی ،
همون سخت ترین لحظات بود ....
4.
"همه می دانند
من سالهاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب،
تو را به روح روشن دریا،
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشمهای کهنسال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خستهام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف"_سیدعلی صالحی_
تو التیام زخم های منی
حرف های تو
نجواهای تو
التیام زخم هامه ...علی بن الحسین علیه السلام !
.
الْمُنَاجَاةُ الْحَادِیَةَ عَشَرَ مُنَاجَاةُ الْمُفْتَقِرِینَ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
إِلَهِی کَسْرِی لَا یَجْبُرُهُ إِلَّا لُطْفُکَ وَ حَنَانُکَ
وَ فَقْرِی لَا یُغْنِیهِ إِلَّا عَطْفُکَ وَ إِحْسَانُکَ
و خَلَّتِی لَا یَسُدُّهَا إِلَّا طَوْلُکَ
وَ غُلَّتِی لَا یُبَرِّدُهَا إِلَّا وَصْلُکَ
وَ قَرَارِی لَا یَقِرُّ دُونَ دُنُوِّی مِنْکَ
وَ لَهْفَتِی لَا یَرُدُّهَا إِلَّا رَوْحُکَ
وَ سُقْمِی لَا یَشْفِیهِ إِلَّا طِبُّکَ
وَ غَمِّی لَا یُزِیلُهُ إِلَّا قُرْبُکَ
وَ جُرْحِی لَا یُبْرِئُهُ إِلَّا صَفْحُکَ
وَ رَیْنُ قَلْبِی لَا یَجْلُوهُ إِلَّا عَفْوُکَ
یَا أَمَانَ الْخَائِفِینَ
وَ یَا مُجِیبَ الْمُضْطَرِّینَ
وَ یَا ذُخْرَ الْمُعْدِمِینَ
وَ یَا کَنْزَ الْبَائِسِینَ وَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ وَ یَا قَاضِیَ حَوَائِجِ الْفُقَرَاءِ وَ الْمَسَاکِینِ وَ یَا أَکْرَمَ الْأَکْرَمِینَ وَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ
لَکَ تَخَضُّعِی وَ سُؤَالِی وَ إِلَیْکَ تَضَرُّعِی وَ ابْتِهَالِی
أَسْأَلُکَ أَنْ تُنِیلَنِی مِنْ رَوْحِ رِضْوَانِکَ وَ تُدِیمَ عَلَیَّ نِعَمَ امْتِنَانِکَ
وَ هَا أَنَا بِبَابِ کَرَمِکَ وَاقِفٌ وَ لِنَفَحَاتِ بِرِّکَ مُتَعَرِّضٌ
وَ بِحَبْلِکَ الشَّدِیدِ مُعْتَصِمٌ وَ بِعُرْوَتِکَ الْوُثْقَى مُتَمَسِّکٌ
إِلَهِی ارْحَمْ عَبْدَکَ الذَّلِیلَ
ذَا اللِّسَانِ الْکَلِیلِ وَ الْعَمَلِ الْقَلِیلِ
وَ امْنُنْ عَلَیْهِ بِطَوْلِکَ الْجَزِیلِ
وَ اکْنُفْهُ تَحْتَ ظِلِّکَ الظَّلِیلِ یَا کَرِیمُ یَا جَمِیلُ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین
برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست
آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست
(ه.الف.سایه)
.
.
"هیچکس از تنهایی مان سراغی نگرفت
هیچ کس ،
گمراه شدن مان را ... ندید " _ادیب جانسور_
.
.
/////////
عکس مال 2015 ِ
فک می کنم ، یادم میاد اون روز صبح تنها رفتم کیک گرفتم
رز آبی مورد علاقت
تصویر لبحند معصوم ات توی قاب شال سفیدت
تصویر خیلی دوری نیست
چهار سال ...
اما چقدر اون روزها از ما دورن حالا
نگام میفته به نوشته تخته پشت سرت
زوم میکنم
دست خط ز هست
نوشته :
باور کن که سرباز امام زمان (عج) هستی
...
و اون روزها دورتر و دورتر می شن ...
"ای چشمِ سخن گوی ! تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن .......... نتوانم "شفیعی کدکنی
.
.
.
" چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی؟ "ه.الف.سایه
گاهی آنقدر بدم می آید
که حس می کنم باید رفت
باید از این جماعت پُرگو گریخت
واقعا می گویم
گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا
حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،
از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!
گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،
گوشه ی دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم،
بعد بی هیچ گذشته ای
به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.
بعد بی هیچ امروزی
به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.
گاهی واقعا خیال می کنم
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام.
راهی نیست
باید چمدانم را ببندم
راه بیفتم... بروم.
و می روم
اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم
کجا...؟!
کجا را دارم، کجا بروم؟
"سید علی صالحی"
"اگر سکوت
این گسترهی بیستاره
مجالی دهد
میخواهم بگویم سلام
اگر دلواپسی
آن همه ترانهی بیتعبیر
مهلتی دهد
میخواهم از بیپناهی پروانه
برایت بگویم
از کوچههای بیچراغ
از این حصار
از این ترانهی تار
مدتی بود
که دست و دلم
به تدارک ترانه نمیرفت
کمکم این حکایت دیده و دل
که ورد زبان کوچهنشینان است
باورم شده بود
باورم شده بود
که دیگر صدای تو را
در سکوت تنهایی نخواهم شنید
راستی در این هفتههای بیترانه
کجا بودی؟
کجا بودی که صدای من
و این دفتر سفید
به گوشت نمیرسید؟
آخر این رسم و روال رفاقت است؟
که در نیمه راه رویا رهایم کنی؟
میدانم
تمام اهالی این حوالی
گهگاه عاشق می شوند
اما شمار آنهایی
که عاشق میمانند
از انگشتان دستم بیشتر نیست
یکیشان همان شاعری
که گمان میکرد
در دوردست دریا امیدی نیست
میترسیدم خدای نکرده
آنقدر در غربت گریههایم بمانی
تا از سکوی سرودن تصویرت
سقوط کنم..."
"سید علی صالحی"