تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۶ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

یا أمان من لا أمان له...

ای ایمنی بخشِ آنکه ایمنی ندارد

.

امسال با این اسم خیلی کار دارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۰۷
تاسیان ...

وقتی یه نفر از درداش،زخم هاش،ضعف هاش ... میگه

هیچوقت

هیچوقت نشده دلم براش بسوزه!

هیچوقت فکر نکردم یه نفر چقدر بیچاره و بدبخته یا همچین چیزی

آدما فقط دارن زندگیشونو میکنن

دارن مسیرشونو میرن

ولی وقتی یه نفر شجاعتِ گفتنِ خجالت آور ترین مسائل زندگیشو پیدا میکنه،

این فکریه که از ذهنم میگذره:

 

چقدر با شکوهه!

چقدر قابل ستایشه

چقدر بزرگه...

.

تنها کسی که دلم براش سوخته خودم بودم

نه وقتی ضعفامو با حس رهایی میگم

یا برای گفتن شون

یا برای همدردی با کسی یا شیر کردن تجربیات

یا رها کردنشون

نه!

اون لحظات، خودمم بنظرم با شکوه میام

احساس غرور میکنم و ...یکی بودن!

 

ولی وقتی از سر احساس ضعف و فقط برای تحقیر کردن خودم

از نقص های خودم و زندگیم میگم

بعدش...

خیلی دلم برای خودم میسوزه!

ولی نه بخاطر اون نقص ها....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۲ ، ۰۰:۲۳
تاسیان ...

امروز آرزو میکردم

که حداقل یک نفر باشه که بتونم باهاش

همونطوری صحبت کنم که مینویسم

نه حتی طوری که فکر میکنم

اگر میشد طوریکه مینویسم هم بتونم صحبت کنم خوب بود

ولی به طرز خنده داری برای بار چندم داشتم مینوشتم

تلگرام هنگ کرد و نوشته ام پرید

و من بینهایت عصبانی شدم

چون حتی نمیتونستم نوشته دوثانیه پیش رو بازنویسی کنم!!!!!

 

حالا یعنی از آرزوی امروزم خیلی فاصله دارم؟!

کاش میشد دست تورو بگیرم ببرم توی ذهنم

آره، این آرزوی بهتریه

اون وقت توام درک میکردی چرا درباره هرچیز اینطوری و اونطوری فکر میکنم

حتی شاید درک میکردی چرا نمیتونم طوری که فکر میکنم بنویسم

یا طوری که مینویسم حرف بزنم

و چرا اینها انقدر از هم فاصله دارن و متفاوت هستن

بعد، تو از بیرون برام میگفتی ..از سفری که به ذهنم داشتی

و طوریکه بعد اون سفر دربارم فکر میکردی

..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۰۷
تاسیان ...

کلی نوشتم، ولی...

بخاطر یه «اشتباه»،قبل از ثبت پرید!

و حالا عصبانی ام.

چون مهم نیست چقدر فکر کنم.‌‌..

ممکن نیست بتونم اون جملات رو، با همون چینش

که از احساس لحظه ام شرچشمه میگرفت،

ردیف کنم.

فقط میتونم بگم درباره یه «اشتباه» بود

اشتباهِ نقاب برداشتن

زندگی پره از این اشتباهات

_خوش به سعادت کسی که بتونه خودش رو بخاطر اشتباهاتش ببخشه_

ولی این فقط یه اشتباه ساده نبود....

نباید نقاب دختر قوی رو برمیداشتم

وقتی از نقاب حرف میزنم..

منظورم تظاهر به چیزی که وجود نداره نیست!

که نقاب ها هم بخشی از خودِ! ما هستن

همه ی ما...

یه روی قوی داریم...

یه روی ضعیف و آسیب پذیر 

اشتباه کردم...

میخواستم با نشون دادن دردها و زخم هام

با نشون دادن ضعف هام،شکنندگی هام،آسیب پذیری هام

نزدیکتر شم...

نزدیکترین بشیم!

نمیدونستم تهش، من میشم آدم بده ی داستان و...

انواع برچسب ها رو میخورم

.

قسمت دردناکش اونجاس که اون هیچ اشتباهی نکرده

اشتباه واقعا از من بوده ...

بلد نبودم...‌‌

بلد نبودم که...

بگذریم

.

 

میدونی 

یکی از دوست داشتنی ترین ابعاد وجود امیر المومنین! «علــی» علیه السلام

کدوم بعد این وجودِ نابِ؟!!!

رفاقتش...!

رفاقتش با اون جذامی خرابه نشین..‌‌

شاید همیشه زیاده روی کردم

در همزادپنداری با اون جذامی

ولی تصور همچین رفیقی...

وسوسه برانگیز بود...

دوست داشتی همش،اونی که تکیه میدی به تخت رو به روش تو بهشت،

اون باشه...

یلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ «مُتَقابِلِینَ» ....

اصلا بهشت بهونه بود برای دیدنش...

زندگی و مردن هم ...

همه ی بودن و حواشیش...

بهونه های این دیدار بودن...

‌ 

نمیدونم چجوریاس...

همیشه ته هر خوشی...

یا ته هر ناخوشی....

میرسیم به حرف پدر...

میرسیم به حرف خودش که...

«أنا الاول و الآخر و الظاهر و الباطن»...

:)

که در جوابش بگم...

«قصد من از حیات،تماشای چشم توست...»

چی میگم؟!

وقتی خیلی خوشحال یا ناراحت باشم...

پر حرف میشم

گمونم حالا...خیلی ناراحتم.

.

نمیدونم

از سر چی بود که نقاب برداشتم!؟

تحمل بیشتری برای نگه داشتن نقاب دختر قوی نداشتم؟!

نیاز داشتم حداقل یکی باشه که باهاش همونجوری حرف بزنم که با خودم،و اون نگه دیوونه ام؟!

نیاز داشتم یکی طرفم باشه چون من هیچوقت بلد نبودم و یاد نگرفته بودم طرف خودم باشم؟!

نیاز داشتم یک رابطه عمیـق رو تجربه کنم و برای عمق بخشی بهش باید رد میدادم و ..؟

فکر کردم اون...اون که بهم گفته تو مشکل نیستی...مشکل تو نیستی..‌‌

حتی بعد نزدیکتر شدن هم ... همینطور فکر میکنه؟!!!

آه...‌‌

نمیتونم بگم چقدر دردناک بود شنیدنش از اون....

چن روز پیش که رندوم چنتا پست از گذشته خوندم.‌‌...

به یه نوشته برخوردم...

نوشته بودم سخت از کاری که کردی و اتفاقی که افتاد

آوار شدن دیوارهای اعتمادم روی سرم بود....

حالام سخته...

شنیدن این جملات که مشکل تویی،مشکلِ توئه....

از کسی که...

حرفش رو باور کرده بودم.

.

زندگی برای آدمی مثل من زیادی سخته...

آدمی که زیاد فکر میکنه...

و احساسات رو عمیق تر از چیزی که باید حس میکنه...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۴۷
تاسیان ...

+ با طناب پوسیده ی کدوم خری رفتی تو چاه؟!

 

_ خود خرم! مگه خودم چشه؟! که با طناب یکی دیگه....

.

.

انا الذی خریت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۰۲:۲۴
تاسیان ...

این پست قرار بود درباره پستی باشه که بازنشر کردم

ولی به گفتن حرف دیگه ای اکتفا میکنم

اینجور وقتا که احساس تنهایی تا ابروهام بالا میومد

تو دنیا «کس» نداشتم...

کسی نبود حرفای تموم نشدنیم رو براش بگم

سید کریم بود

دیگ نیست

اخرین بار که رفتم اونجا سال گذشته بود

آبان

با فلانی

و از بدترین شبهای زندگیم

بدترین و تنها بار بدی که رفتم پیش سید

بعد اون نشد که برم...نرفتم

اگ‌سید نبود...مادر بود

دیگ نیستن

واسه همینه زندگیم انقد خالی و پوچه؟!:)

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۱
تاسیان ...