تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

the mistake

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۴۷ ب.ظ

کلی نوشتم، ولی...

بخاطر یه «اشتباه»،قبل از ثبت پرید!

و حالا عصبانی ام.

چون مهم نیست چقدر فکر کنم.‌‌..

ممکن نیست بتونم اون جملات رو، با همون چینش

که از احساس لحظه ام شرچشمه میگرفت،

ردیف کنم.

فقط میتونم بگم درباره یه «اشتباه» بود

اشتباهِ نقاب برداشتن

زندگی پره از این اشتباهات

_خوش به سعادت کسی که بتونه خودش رو بخاطر اشتباهاتش ببخشه_

ولی این فقط یه اشتباه ساده نبود....

نباید نقاب دختر قوی رو برمیداشتم

وقتی از نقاب حرف میزنم..

منظورم تظاهر به چیزی که وجود نداره نیست!

که نقاب ها هم بخشی از خودِ! ما هستن

همه ی ما...

یه روی قوی داریم...

یه روی ضعیف و آسیب پذیر 

اشتباه کردم...

میخواستم با نشون دادن دردها و زخم هام

با نشون دادن ضعف هام،شکنندگی هام،آسیب پذیری هام

نزدیکتر شم...

نزدیکترین بشیم!

نمیدونستم تهش، من میشم آدم بده ی داستان و...

انواع برچسب ها رو میخورم

.

قسمت دردناکش اونجاس که اون هیچ اشتباهی نکرده

اشتباه واقعا از من بوده ...

بلد نبودم...‌‌

بلد نبودم که...

بگذریم

.

 

میدونی 

یکی از دوست داشتنی ترین ابعاد وجود امیر المومنین! «علــی» علیه السلام

کدوم بعد این وجودِ نابِ؟!!!

رفاقتش...!

رفاقتش با اون جذامی خرابه نشین..‌‌

شاید همیشه زیاده روی کردم

در همزادپنداری با اون جذامی

ولی تصور همچین رفیقی...

وسوسه برانگیز بود...

دوست داشتی همش،اونی که تکیه میدی به تخت رو به روش تو بهشت،

اون باشه...

یلْبَسُونَ مِنْ سُندُسٍ وَ إِسْتَبْرَقٍ «مُتَقابِلِینَ» ....

اصلا بهشت بهونه بود برای دیدنش...

زندگی و مردن هم ...

همه ی بودن و حواشیش...

بهونه های این دیدار بودن...

‌ 

نمیدونم چجوریاس...

همیشه ته هر خوشی...

یا ته هر ناخوشی....

میرسیم به حرف پدر...

میرسیم به حرف خودش که...

«أنا الاول و الآخر و الظاهر و الباطن»...

:)

که در جوابش بگم...

«قصد من از حیات،تماشای چشم توست...»

چی میگم؟!

وقتی خیلی خوشحال یا ناراحت باشم...

پر حرف میشم

گمونم حالا...خیلی ناراحتم.

.

نمیدونم

از سر چی بود که نقاب برداشتم!؟

تحمل بیشتری برای نگه داشتن نقاب دختر قوی نداشتم؟!

نیاز داشتم حداقل یکی باشه که باهاش همونجوری حرف بزنم که با خودم،و اون نگه دیوونه ام؟!

نیاز داشتم یکی طرفم باشه چون من هیچوقت بلد نبودم و یاد نگرفته بودم طرف خودم باشم؟!

نیاز داشتم یک رابطه عمیـق رو تجربه کنم و برای عمق بخشی بهش باید رد میدادم و ..؟

فکر کردم اون...اون که بهم گفته تو مشکل نیستی...مشکل تو نیستی..‌‌

حتی بعد نزدیکتر شدن هم ... همینطور فکر میکنه؟!!!

آه...‌‌

نمیتونم بگم چقدر دردناک بود شنیدنش از اون....

چن روز پیش که رندوم چنتا پست از گذشته خوندم.‌‌...

به یه نوشته برخوردم...

نوشته بودم سخت از کاری که کردی و اتفاقی که افتاد

آوار شدن دیوارهای اعتمادم روی سرم بود....

حالام سخته...

شنیدن این جملات که مشکل تویی،مشکلِ توئه....

از کسی که...

حرفش رو باور کرده بودم.

.

زندگی برای آدمی مثل من زیادی سخته...

آدمی که زیاد فکر میکنه...

و احساسات رو عمیق تر از چیزی که باید حس میکنه...

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲/۰۱/۱۵
تاسیان ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی