خاکسترِ سیاهِ فراموشی ...
چرا
خودمو در گذشته، واضح به یاد نمیارم ؟
گذشته؟!!کی بود اصن ؟
نمی دونم قبلا چطوری بودم!
چه فکری می کردم...وقتی یه تصمیمی می گرفتم ؟!
چرا بخاطر نمیارمش؟
ترسناکه!
.
.
.
"... آی عشق آی عشق
چهرهی آبیات پیدا نیست.
...
آی عشق آی عشق
رنگِ آشنایت
پیدا نیست."
.
امشب اولین شبی بود که رفتم هیئت!
یعنی دال زنگ زد گفت شب بریم امامزاده قاسم
گفتم بریم
بی هیچ فکری
بی هیچ خواستنی و نخواستنی
مثل ذرات معلق توی هوا که وقتی نور از لای پرده میاد تو می بینمشون
همونقدر سرگردون و گم
فکر می کردم رفتن به اونجا برام معنای زیادی داشته باشه
( روزهای نوزده بیست سالگی من از اونجا خاطرات زیادی داشت بهرحال
به نظرم میومد هزار سال از آخرین باری که اونجا رفتم می گذره
راستش گرچه تقریبا همیشه با زمان درگیر و گلاویز بودم
این اواخر اما هیچ درکی ازش ندارم
بیش از هر وقت دیگه ای باهاش درگیرم
لحظه ها هزار سال طول می کشن اما نگاه که میکنم چند سال به لحظه ای گذشته
هرچی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم که کی بود که مدام میومدم اینجا!؟
آخر هم حــــــدس می زنم باید 19-20 سالگی بوده باشه
فقط اون زمانها بود که انقدر دیوونه بودم
و همچین مسافتی رو با هزار بدبختی و با شوق و بی هیچ خستگی تقریبا هر هفته میومدم)
اما اشتباه می کردم
آدمی که اونجا ایستاده بود و سعی میکرد برای خوندن زیارتنامه تمــرکز! کنه
تقریبا هیچ ربطی به اون نقطه ی زمین نداشت
فقط می فهمید چنتا برج بدقواره به اون اطراف اضافه شده و گند زده به محل
یا می فهمید حیاط حرم هنوز همون شکلیه
حس می کرد ورودی کمی تغییر کرده و ...
می خوام بگم
وقتی وسط سینه زنهات سینه می زدم
وقتی با اسمت اشک می دوید به چشمام و جای خالی قلبم درد می کشید
احساس می کردم من متعلق به همینجام
متعلق به تو
یعنی جای من یک جایی دور و اطراف توئه
حتی اگر بی ربط ترین موجود روی زمین به تو باشم
اما این احساس
مثل تجربه یه رویای شیرین میمونه
که با بیدار شدن فقط خاطره اش برات مونده
عین سحر و جادویی که غیب میشه
مثل ...
.
راستش
پناهی ندارم
گریزگاهی ندارم
حتی خودمم طرف خودم نیستم
تــــــــو تنها ذخیره روزهای نداریم بودی...همیشه....همیشه.
.
+ دردم از تو نیست ... درمانم چـرا!