مسلمانان مرا وقتی دلی بود...*
اونوقت وقتی از روزای جوونی(م) بپرسن
چی باید بگم؟!
مثلا بگم،
سـوزوندمش!؟؟؟(همین!؟)
بعد،
اونان که به آتیش می سوزونن منو
یا خودمم که آتیش می گیرم و...
میسوزم و میسوزم و ...می سوزم!؟
.
راست راستی این روزایی که دارن میگذرن
روزای جوونی ان؟!!!
.
+ شب عاشورا که بعد مدتها صداشو شنیدم
هنوزم حرفاش نور بود
صداش نور بود
هنوزم یهو حرفایی میزد که بایــد
وقتی زیر و بم صداش
لرزش صداش
بغضی که فرو میداد و اشکی که میریخت
از بَر بودم
برای یک لحظه انگار آب از آب تکون نخورده باشه
انگار نه انگار چهار سالی گذشته باشه
انگار هنوز همون دختر بیست و یکی دوساله بودم پای درساش
نگاه که میکردی،
فرق اون روزا و این روزا از زمین بود تا آسمون هفتم
باید فقط گوش میدادی
باید چشم میبستی و سعی میکردی از لحن کلامش
بفهمی چطور آدم میتونه خوف و رجاش دقیق یک اندازه باشه
چطور میشه همونقدر که امید واهی نداشت
ناامیدی نابجا هم نداشت
مثل راه رفتن رو یه سیم نازک میمونه، میدونی؟
.
من راستش،
همونقدر که دلیلی برای ناامید شدن نمی بینم
برای امیدوار شدن دنبال بهونه های ساده ای هستم
که از بدِ روزگار، ساده اتفاق نمی افتن
مثلا یه لبخند دلگرم کننده
یه جمله ساده همه چی درست میشه،
عیبی نداره،اینم میگذره،تو میتونی،
مگه خدا مرده که عزا گرفتی،...
راستش
از امیدوار کردن خودم به تنهایی ،
خسته شدم
همین
.
«چیزی نیست که مرا سرِ شوق بیاورد
جز تـو،
که تو هم نیستـی ! »
.
* ..که با وی گفتمی گر مشکلی بود