عاشق شدن در دیماه، مُردن به وقت شهریور
" بگو رهایم کنند،
بگو راه خانهام را به یاد خواهم آورد
میخواهم به جایی دور خیره شوم
میخواهم سیگاری بگیرانم
میخواهم یکلحظه به این لحظه بیندیشم ...!
- آیا میان آن همه اتفاق
من از سرِ اتفاق زندهام هنوز!؟
.
چرا به یاد نمی آورم؟! من آدمی را دوست می داشتم.
ستاره و ارغوان را دوست می داشتم.
شکوفه و سیگار و خیابان را دوست می داشتم.
گردهمائی گمان های کودکانه را دوست می داشتم.
نامه ها ، ترانه ها وغروب های هر پنجشنبه را دوست می داشتم.
آواز و انار و آهو را دوست می داشتم.
من نمی دانم، من همه چی را دوست می داشتم …
چرا به یاد نمی آورم؟! گفتم از کنار پنجره،
از روبروی آن کلاغ که بر آنتن بامی کهنه می لرزد،
از روبروی تماشای ماه، از کنار تفکری تشنه، کنار می آیم.
گفتم کنار می آیم، اما نه با هر کسی،
اما کنار ترا دوست می دارم،
اما دوست داشتن را … دوست می دارم.
چرا به یاد نمی آورم؟ جنبش خاموش خواب های ماه،
توهم دیدار کسی در انتهای جهان،
تعبیر غزلی از حوالی حافظ،
و سؤالی ساده از کودکی یتیم، گویا اواسط زمستان بود،
که من راه خانه ای را گم کردم.
من از شمارش پله ها هنوز می ترسم.
.
گاه یاد همان چند ستارهی دور که میافتم
میآیم نزدیک شما
برخاستنِ دوبارهی باران را تمرین میکنم
اما باد میآید
و من گاهی اوقات حتی
بدترین آدمها را هم دوست میدارم.
دیگر کسی از من سراغ آن سالهای یقین و یگانگی را نمیگیرد
سرم را کنار همسرم میگذارم و میمیرم
در انجماد این دیوارها
دیگر یادآورد هیچ آسمانی میسر نیست.." _سیدعلی صالحی_
.
+ تمام فکر من شده
منـی که از تــو خالی ام .