تو در میانه میدان و من ...
بچه ها دارن نمی دونم راجع به چی حرف می زنن
حتی یکی دوباری مجبور می شم جواب الهام رو بدم
با اینکه حالا حتی یادم نمیاد درباره چی باهاش حرف زدم
گرچه اون لحظه خلوتی نبود
اما چیزی که در من ، از اون لحظه ثبت شده
و طوری که اون لحظه رو تا همیشه به یاد میارم
رسیدن به جمله ای هست که مفهوم تازه ای نیست
مفهوم غریبی نیست
جمله ای نیست که برای بار اول خونده باشمش
اما برای لحظاتی صداها محو می شن
آدم های دورم محو میشن
گوشی پیش رووم محو میشه
حتی من هم محو می شم
می مونه تویی که ... هیچ وقت دور نمیشی
و من از ظهر درگیر این جمله ام
گیرِ فهمِ این جمله م
« یا قریباً لا یَبعُدُ عن المُغتَرِّ به ...»
اینطور نیست که من با همه هستی م پیش روت ایستاده باشم
این تویی که همیشه روبروی من ایستادی ... هستیِ من !
.
.
ما اگر داستان فطرس هم نشنیده بودیم
اگر حتی این سفینه اسرع سفینه ها نبود
ما باز هم از این شب ها ، انتظاری بیش از شبهای دیگه داشتیم
جگرگوشه ی مادرم !
.
این همه چیزی نیست که می خوام بگم
اونم بعد از این سکوت طولانی
دوست دارم تا خود حرم سید کریم پابرهنه بدوام
دوست دارم بازم از سختی ها با سید حمزه بگم و
اونم با نگاه مهربونش وعده آسونی بده بهم
اما نه
حرم دوره
راه رفتن های طولانی منو به گریه میندازن
راه رفتن های طولانی منو پرت میکنن به اون جاده ی بی انتها
پرتم میکنن به انتظار دیدنت
.
باور نمی کنم هستم .
.
گرچه این شبها به بیداری گذشت
تنها اما ۴:۲۵ دقیقه سوم شعبان ۱۴۴۰ تونست وادارم کنه به نوشتن
.
ومن هنوز چیزی نگفتم ...
.
.
.
هولناک ترین چیزی که کسی می تونه درباره خودش بدونه
دروغ هاشه
دروغ های راست انگاشته