بخند! گرچه تو با خنده هم غم انگیــزی ...
نمی دونم احساسم رو ، وقتی دیدم تیغ خودش توی برگش فرو رفته و سوراخ و زردش کرده (کشته اش!)،
چطور با کلمات بیان کنم
فقط می تونم بگم ...دردناک بود
.
اولین بار که دیدمش انقد از دیدنش به وجد اومدم که محوش بودم تا دقایقی
شاید تو اولین نگاه گل های کوچیکش به چشم بیان اما یکم که نگاه کنی
انبوهی تیغ بزرگ و تیز می بینی که بین اش فقط چنتا گل کوچولو هست
راستش ... وقتی دیدمش با خودم فکرکردم
اگر قرار بود یه گیاه خلق بشم
احتمالا یه کاکتوس مرجان باید می شدم ( البته امروز با دیدنش مطمئن شدم :)) )
خریدمش چون شبیه بودیم...دوسش داشتم چون...من نبود .
1.
+ خب؟!! کسی که از مرگ حرف می زنه ینی ناامیده ؟!
- اره دیگه .
.
هر اسمی می خوان براش بذارن
مایوسانه...بزدلانه...فرارانه...!؟
فقط...فکر نمی کردم بیست و شیش سال طول بکشه
بیست و شیش سال...خیییییلی طولانیه...برای اینجا بودن :)
.
2.
بزرگترین حسنی که این اسباب کسی داشت این بود که فهمیدم زیادی سنگینم!
وقتی بیشتر از تموم وسایل خونه کارتن های کتابای من بود!
تازه فهمیدم چقدر برای رفتن چقدر سنگینم!
کتاب از معدود چیزایی بود که منو سر شوق میورد
با اینحال تصمیم گرفتم کم کم ردشون کنم برن و کتابخونه رو جمع کنم
یادمه سال اول دانشگاه که تموم می شد خوندن هر کتابی رو ممنوع کردم برای خودم
چون مثل یه عقده ای ( دقیقا مث یه عقده ای :)) ) کتاب می خوندم
تا لحظات اومدن استاد...توی وقت استراحت...توی سلف..تو حیاط...تو راه رفت و برگشت
ممنوع کردم چون فکر میکردم دچار حرص شدم! حرص کتاب خوندن!
حالا این کتابخونه چی می گه ؟!
:)
.
3.
" زنده ام بی تو و شرمنده ام از خود هرچند
که دمی از سر رغبت نکشیدم نفسی ..."
4.
از بودن هایی که سال تا سال نیستن
بعد یهو از سر فوضولی یا ترحم(یا محض خفه کردن وجدان) ...پیداشون میشه
متنفرم!