تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

دیوونه-2

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۲:۱۷ ق.ظ

1.

گفته بودی تو زندگیت تجسم عینی واژه "رفاقت" بودم

انقدر که تا هستم روی موجود دیگه ای نمی تونی اسم "رفیق" بذاری

انقدری که تو رو بیشتر از خودت می شناسم

انقدر که بهتر از خودت پیچ و خم دلت رو می فهمم

انقدر که با وجود من خدا رو باور کردی  !

گفتی که

رفیقت بودم

خواهرت بودم

دوستت بودم

فامیلت بود

همه کست بودم

.

لعنتی !

وقتی بیخیال همه چیز شدی

وقتی از شنیدن حرفت یخ بستم و با دستای لرزونم ، از ترس بلاکت کردم تا حرف بیشتری نزنی

وقتی خط قرمزو رد کردی

من همینقدر خالی شدم

نه ... از نبودنت توی زندگیم اونقدر ناراحت نشدم که از شنیدن اون حرفها از دهن تو ...

گرچه که من هم .... رفیق و خواهر و دوست و فامیلم رو یکباره از دست دادم ....

.

.

گفته بودمت

دوتایی باهم تنها بودن ...بهتر از تنهایی تنها بودنه

واسه همین یکسال و اندی تلاش کردم

البته که هیچ وقت تلاش نکردم تنهایی ت رو پر کنم ... چیزی که پر نمی شد(!)

اما تلاش میکردم بیشتر و بیشتر دوستت داشته باشم ...

اون تنفر احمقانه ات از خودت ... اون ، دورت رو یکباره خالی کردن ..

می فهمیدم چه اتفاقی میفته و مذبوحانه تلاش میکردم که نیفته ...

می فهمیدم و می فهمیدی داره چه اتفاقی میفته اما ...

میگفتی که من ، از چیزی که هستم راضی نیستم اما

تو راضی هستی از چیزی که هستی

ولی اگر زبونتم دروغ می گفت... چشمات هنوز راستگو بودن (نمی دونستی؟)

.

.

.

.

آدم ها حرف نمی زنن ، شاید چون فکر می کنن درک نمیشن

شاید این حس تنهایی عمیقی که آدمو احاطه کرده ، مانع از حرف زدن میشه

آدم ها احمقن ... فکر می کنن تنهاییِ آدم چیزیه که پر شه ! [فکر کردن دریا با افتادن یه قطره تووشه که پر میشه  !]

( واسه همین نیست که انقدر دور خودشون رو شلوغ میکنن ؟!)

آدم های احمق تری هم هستن که فکر می کنن می تونن تنهای تنهای تنها ، این تنهایی عمیق رو تاب بیارن !

( واسه همین نیست که انقدر دور خودشون رو خلوت می کنن ؟! )

.

.

 

می گن اگه حرفاتو نزنی و نزنی و نزنی و تلمبار بشن تو سینه ات مریض می شی

همین عادت حرص درآر من که کم حرص آم های اطرافمو درنیاورده

شاید همین باعث شد از نوجوونی برم سمت نوشتن

 حالا نمی دونم دقیقا چند سال شده که دیگه حتی نمی نویسم

نمی نویسم یا اگر می نویسم حرفی نیست که می خوام

همش چرنده ... همش

.

.

حرفی دارم !

 که از جنس واژه ها نیست

کاش میشد باز دست همو بگیریم و بریم سید کریم

بشینی روبرومو بگی : خبــــ !؟

اشک هام بیان و...

 باز بگی : خب ؟ بعـــدش ...

اشک هات بیان و ...

بعدِ یه دل سیر حرف زدن !

بستنی بخوریم و ... بخندیم به ریش دنیا ... !

 .

یکسال شد

درست یکسال

حرف نزدم

می خواستم هم نمیشد گفت

نمیشد سیل سوالاتی که...

اما حتی ننوشتم

فکر میکنم باید کمی دربارت بنویسم

قبل از اینکه بیش از این توی من ته نشین بشی

قبل از اینکه این حرفها رسوب کنن ته دلم ...

 

 

2.

روح های زیادی رو دیدم

روح هایی که از درکشون عاجز بودم

روح هایی که کمترین ربطی بهم نداشتیم و با اولین برخورد کیلومتر ها از هم فرار می کردیم

روح هایی هم بودن که از همون دور ، آشنا بودنشون بدیهی بود

روح های مشوشِ بیقرارِ گمشده ای که دردشون ، دردم بود ...

 

مثل ز ...

ز هم فهمیده بود دنیا خیاله

فهمیده بود گمشده !

همین روح بیقرارش مارو نزدیک کرد بهم

انقدر نزدیک که بقول خودش توی هم حل شده بودیم انگار

بطرز خنده آوری ....بطرز گریه آوری...و گاهی بطرز مسخره ای ،

تکرار هم بودیم انگار !

انقدر که حرف زدن از حالات و اتفاقات مشترک گاهی تفریحی بود برای فرار از رنج زندگی

رنج هامون رو قسمت می کردیم و ریشخندشون می کردیم

گاهی هم ، همین کافی بود که تنها رنج نمی بریم

کافی بود که رفیقی داشتیم که جنس حرفامون برای هم غریب نبود

که برچسب دیوونه نخوریم ...

  

 

ف یکی دیگه از اونها بود

از اون روح های عاصی و طغیانگر و بیقرار

ف تجسم بیقراری بود

تجسم نگنجیدن

درکش برام از برداشتن لیوان آب و سرکشیدنش راحت تر بود

درست مثل "ز" ، کافی بود جمله ای رو شروع کنه تا من تمومش کنم

جملاتی که مجبور بود با واژه های ناقص و الکن بیانشون کنه

اما خوب بود ...

اینکه حرف همو ورای واژه های ناقص مون و در شکلی کاملتر و بهتر درک می کردیم ، خیلی خوب بود

اینهمه داشتن و نتونستن و نشدن ...

آخ ...

دردی که می کشید ... دردی که می کشه ، تحمل ناشدنیه می فهمم

مثل یک توده ی متراکم انرژی که با سرعت زیادی دورش می چرخه

درست مثل یک نارنجک که کافی بود ضامنش رو بکشن

گرچه نمی خواست زیر بار کشیدن این ضامن بره

حتی این سرکشی و نافهمی حرص درآرش هم کاملا برام قابل درک بود

حتی اگر میکوبیدمش تو سرش ...

آخرِ اون همه بودن و داشتن و بیقراری و نگنجیدن و خود رو به در و دیوار زدن

واضح بود که خستگی و دلزدگیه

بارها گفتمش

اما حتی با هربار گفتن و امید به اثر

مطمئن بودم این روحی نیست که با دو کلوم حرف رام بشه

مطمئن بودم این سرکشی سالها زمان میبره تا بشه آرامش

این تشویش سالها زمان میبره تا بشه طمانینه ...

  

.

 

میم اما قصه اش فرق داشت

لازم نبود مثل "ز" باهم پرحرفی کنیم و حرفها رو کنیم مرهم

لازم نبود مثل "ف" جمله ای رو حتی شروع کنیم تا درکی از هم داشته باشیم

انگار اون من بود و من اون

انگار اون با مغز من فکر میکرد و من با مغز اون

انگار اون روح من رو می دید و من روح اونو ... عریان عریان

اینطور دیدن روحی ، سخت سنگین و طاقت فرساست

منی که حتی از دیدن روح عریان خودم سخت وحشت میکردم و فرار

انگار که عادی ترین روح عالم جلوم ایستاده بود !

 یه روح دیوونه ی عاصی

بیقراریش مثل روز برام روشن بود

حتی اگر آروووم ترین بچه ی کلاس بود

حتی اگر کسی باور نمیکرد که چه دیوونه ایه

از اون دیوونه هایی که همه ی تشویش و بیقراری و دیوونگشیونو پشت سکوتشون پنهون کرده بودن

شاید دیوونه ترین روحی بود که دیدم !!!

و اصلا همین بود که اونقدر روح های مارو باهم ندار کرده بود

 

میرزا راست میگفت

رفیق خوب ...خیلی خوبه

رفیق خوب آدمو از خودش بیشتر دوست داره

راست بود...

من اونو بیشتر از خودم...اون منو بیش از خودش دوست داشت

واسه همین لازم نبود از واژه ها استفاده کنیم

واسه همین کمترین حرف رو با اون زدم

کمترین حرفها و عمیق ترین حرفها

این اتفاق حتی از جنس حل شدن توی هم نبود

انگار که یکی بیش نبود

میدونی

یگانگی قشنگترین اتفاق دنیاست

اونجا حرف نیست ...سکوته

بیقراری نیست ...آرامشه

تشویش نیست ...طمانینه است

هیچی نیست و ...همه چی هست

 

 3.

ما روح های خوشبختی بودیم ....

 

4.

اصلا واژه ها تابحال فکر کردن که باید برن سرشونو بذارن بمیرن ؟!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۴/۱۵
تاسیان ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی