در سینه ام بم ها… با کوهی از غم ها، پیوسته لرزیدند…
یه عالمه غر دارم که بزنم
و البته که آدم نشستن و حرف زدن با کسی نیستم
فکر میکنم بنویسمشون و خودمو خلاص کنم ، بجای دفن کردنشون!
اما بعدش فکر میکنم واقعا بعد از نوشتن شون خلاص می شم؟
واقعا رها می شم ؟
شک دارم .
می ترسم
می ترسم سنگین تر بشم از گفتن شون
می دونی
حرفایی دارم که دوس دارم یکی بشینه گوش کنه
اما در عین حال دوست ندارم به کسی بگمشون
فقط فکر می کنم
تموم اتفاقات وحشتناک این روزهای زندگیم
_که لحظه ای گمون می کنم طاقتم رو طاق کردن و دیگه نمی تونم تحمل شون کنم_
_و لحظه ی بعد فکر می کنم فقط من هستم که می تونم تحمل شون کنم که روی دوش من قرار گرفتن _ ،
رنج های دوست داشتنیِ من هستن
رنج های خودِ خودِ خودم ...تنهای تنهای تنها .
.
.
.
"اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پر
گفتگوهامان، مثلا یعنی ما
کاش میدانستیم هیچ پروانهای پریروز پیلهگی خویش را بیاد نمیآورد
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب میمیریم
از خانه که میآئی
دستمالی سفید، پاکتی سیگار، گزیده شعر فروغ
و تحملی طولانی بیاور
احتمال گریستن ما بسیار است." سیدعلی صالحی