روزمرگی_هشتم
نمیدونم چطور میشه که حرف از حال پسرعمو و جلسات شیمی درمانی و ..
میرسه به آقاجون
نمیدونستم انقد قشنگ رفته
نمی دونستم چون اونوقت بابا اونجا نبوده که هربار از آقاجون میپرسم
برام از خاطره رفتنش بگه
تا امروز که ته حرفامون با عمو میرسیم به خاطرات روزای آخر آقا
از مریضی و عمل و بیست روزی که بعد از مرخصی خونه بوده
از تعزیه خونی تا آخرین روزی که سرپا بوده و رو تخت نیفتاده
میگه همیشه با همون لباس تعزیه خونی خواب میبیندش
تو هیبت اباالفضل
که تو حسرت زیارت قبر اباالفضل چقدر صدام رو لعنت کرده
_غصه ام میشه که کاش بود میفرستادمش کربلا
که کاش بود اربعین ها باهم می رفتیم،حتما صفای دیگه ای داشت رفتن باهاش
نمی دونستم چقد حسرت زیارت عباس داشته
نیت میکنم خدا قسمت کنه،اولین سفری که برم عراق به نیتش زیارت کنم عباس رو
گرچه همین محرمی که رفته بودم سر قبرش و قران خونده بودم و روضه
خواسته بودم شفاعت کنه پیش عباس،که عباس...._
چی می گفتم؟ دور شدم از مطلب
تعریف میکنه روز آخر سر راهش گل های محمدی خیلی زیبایی دیده
و چیده که ببره برا آقاجون
که وقتی رسیده خونه، خونه پر بوده از مهمون هایی که دسته جمعی
برای عیادتش از شهر اومده بودن
که یکی یکی دست میده تا میرسه به آقاجون
گل هارو میده بهش و با بقیه دست میده
که همون وقت آقاجون گل هارو با نفس عمیقی بو میکشه که:
چه گلهای قشنگ و خوش عطری
و بعد صلوات میده به جمع :)
بعد عمو رو صدا میکنه که رو به قبله اش کنه
بعد ...
یاد روایتی می افتم که میفرمود مرگ برای مومن مثل بویبدن گلی خوشبو میمونه
نمی دونستم انقد خوشگل رفته
ولی بیشتر از قبل دوسش دارم.و فکر میکنم جز لطف خدا
که اول و اخر و ظاهر و باطن همه چیزه
چقدر به اون هم مدیونم و ازش ممنونم برای محبت این خانواده
که اون هم به سهم خودش دخیل بوده در بودن این محبت
خدایت رحمت کند و به زیارت عباس ات مشرف،آقاجون!
.
بیربط۱:
« آن قدر پرسه می زنم این کوچه را که تا
باور کنی که گمشده ی این حوالی ام !!! »
بیربط۲:
نوشته بود:
«رفتن آدم هاچقدر سخت است
تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی
که داری از دستشان می دهی»
به حفره توی قلبم نگاه میکنم و ...
یاد تو می افتم
که نیومدی
رفتی
ولی موندی
و دلم بـ ....
بیربط۳:
سلام خاطره ی از خاطر نرفته.
بیربط۴:
زمستون عزیز هم نزدیکه *‿*
محض تسلی خاطر ماست! گفتم در جریان باشید! :))