خاطره بازیِ خاطرِ پریشان
الان یهو یاد خاطره یکی از سفرای مشهد افتادم
شیش سالی میگذره گمونم
اون سال لیلی بچه هارو اردو برد مشهد
ز هم بود
بعد یه شب که با ز حرم بودیم میم زنگ زد که کجایی؟!
اومده بودن مشهد
هنوز ذووووق مرگی مون وسط صحن کوثر یادمه
صحبتای سخنران عرب زبان وسط جیغای ذوق زدگی مون گم میشد
نه که صدسال باشه همو ندیده باشیم
نهایتا چند روز
فقط جوون بودیم و زنده دل
دلامونم با حبل متین بهم گره خورده بود
اون شب میم باهامون اومد
جمع کردیم رفتیم پشت بوم و تا خود اذان صبح حرف زدیم و ریسه رفتیم
چی می گفتیم که انقد خنده دار بود؟!یادم نمیاد!!
فقط یادمه گاهی میخندیدیم و گاهی درازکش خیره به آسمون رویابافی میکردیم
رویای فردا
چیشد فرداهاش؟!؟!
انگار هیچوقت اون فردایی که رویاشو میبافتیم نیومد
بعدم همون پتوهایی که دورمون بود کشیدیم سرمونو نماز صبح خوندیم!:))
چقد این خاطره بهم احساس پیری میده
چقد دلم میخواد بازم بشه زیر آسمون تا صبح رویا ببافیم و صبح نشه
چقد دلتنگ اون روزا...نه چقد دلتنگِ خودِ اون روزامم.