تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

در میان سینه حرفی داشتم ...گم کرده ام

پنجشنبه, ۲۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۳۰ ب.ظ

قبل ترها نوشته بودم:

"این خداست که میگه شما شخصی رو ملاقات کنید یا اصلا ملاقات نکنید

و این خداست که میگه فلان شخص رو در روز سه شنبه ساعت 4و6دقیقه ملاقات کنید

و این خداست که با 3ثانیه معطل کردن شما مانع ملاقات شما و شخصی میشه

و این خداست که شخصی رو به زندگی شما داخل یا از اون خارج میکنه

و این خدای شماست که با مهره هاش! (آدم های زندگی شما) ، شما رو میسازه ،شمای خودشو میسازه!

 

پس برای تموم آدم های داشته و نداشته زندگیتون سپاسگزار باشید

که این کار خدای کریم شماست ."

درست که آدم های زیادی به زندگی مون پا میذارن یا ازش می رن

اما فقط یکی کافیه

فقط "یک نفر" کافیه

که دنیای تاریک شما رو روشن کنه

یا برعکس،دنیای روشن تون رو به خاموشی بکشونه

فرقی نداره اون آدم دوست و رفیق باشه یا استادی و ...

و یا حتی رهگذری که برای دقایقی توی چند ایستگاه مترو همسفر شدین

و یا فرقی نداره اون آدم به شما علاقه داره یا ازتون متنفره

که " و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو

ان یردک بخیر فلا راد لفضله...."

شاید این آیه از فرمول های ثابت زندگی باشه

فقط گاهی جاگذاری ها سخت می شه

پیچیده میشه حلش

با خودت می گی حالا اون آدمِ ... رو کجای این فرمول باید بذارم؟!

کاری که باهام کرد رو ... چجوری جاش بدم تو این فرمول که تهش جواب درست دربیاد ...

بعد کم کم می شه یه معادله حل نشده

که ممکنه حتی فراموش بشه. ولی .......ولی ...

.

میگمش که تاااازه فهمیدم

که تجربه ی 6سال پیش با .... چقد امنیت روانمو بهم ریخته

که واقعا از جدی شدن می ترسم!

که نمی دونستم ... همچین ترسی دارم

تازه تازه فهمیدم و ...هنوزم نمی دونم چقدره

فک می کردم هیچی نبوده و زودی تموم شده

ولی اینطوری نبود

فقط بهش بی توجهی می کردم

ولی الان می بینم تموم این مدت با یه ترس پنهون جلو رفتم

خیلی وقتا فک کردم چیز دیگه اس و برچسبای دیگه بهش زدم

که حالا که مرور می کنم ...منطقی بنظر میاد این چندسال

 

[که ف... بعد چند سال وسط حرفامون بهش اشاره کرده بود

داشتم بلوار رو دور می زدم که گفت

حرف چیز دیگه ای بود و اون بهش اشاره کرد

چشمام رو تنگ کرده بودم تا چیزی که می گفت به یاد بیارم

بعد با چشمای گشاد شده ای ازش می پرسم وااااقعا همچین اتفاقی افتاده بود؟]

خنده داره نه ؟!

یادم رفته بود چیشد یباره خونه نشین شدم

که تهدیدای مادرش و کارای خودش... و ترس خانواده ام

و بعد، منع رفت و آمد

بعد قطع شدن تمام روابطم ...

یکباره مجبور شده بودم تمام آدم های زندگیم و محیط هایی که توش بودم

تفریحاتم و همه چی رو کنار بذارم

حتی مجبور شده بودم وبلاگ هفت ساله ام رو برای همیشه ببندم و ترک کنم

دیگه نه جایی می رفتم و نه با کسی در ارتباط بودم ونه حتی می تونستم بنویسم

عملا حبس شده بودم

و این تهدید و مزاحمت ها و منع خانواده و ترسی که بعدتر به دنبالش اومد تو دلم ...کش پیدا کرده بود

برای یک سال دامه پیدا کرده بود و بی سر و صدا منو کشونده بود به افسردگی پنهانی

و برای یکسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. تا دوباره درس رو شروع کردم

باورت می شه ذهنم کاااملا این اتفاقات رو پاک کرده بود؟!

می گم ذهنم طی مکانیسم دفاعیش خیلی چیزارو فراموش کرده بود!

_حتی حالا که دارم سعی می کنم درباره اش بنویسم نه تنها برای به یاد اوردن چیزهای بیشتر، همراهی نمی کنه

که حتی در به یاد اوردن و مکتوب کردن چیزهای به یاد اومده هم مقاومت زیادی به خرج می ده_

میگه حتی اگر فراموش کرده باشی رو ناخودآگاهت اثرشو گذاشته

راست می گفت ...

میگم همون وقت، باید حلش می کردیم سریع

اما حالا ... حتی اطلاعات خودآگاهم برای حلش خیلی کمه

وقتی همونقدر هم یادم اومد...خیلی درد داشت

انگار کن بچه ی بازیگوشی صرفا از روی کجکاوی کبریتی روشن کرده باشه و این کنجکاوی و شیطنت ساده

به قیمت سوختن خونه و زندگی کسی تموم شده باشه

درد داشت ... وقتی فهمیدم خودخواهی یه نفر چطور روشن ترین سالهای زندگیم رو یکباره تاریک کرده بود

که چقدر افکار و عقایدم بعدش دستخوش تغییر شد

حی مسیر تحصیلی و شغلیم و ...

و تموم اون بلاها رو از روی علاقه اش ....هه

کاش ذهنم همچین "لطفی"!!! بهم نمی کرد و میذاشت همون وقت باهاش روبه رو بشم و درد بکشم و تموم شه بره

فقط یادم میاد مثل همیشه تو قالب "دختر قوی" فرو رفته بودم و به خانواده می گفتم چیز مهمی نیست_و نبود.واقعا نبود_

گفته بودم و لیلی هم گفته بود گوش به حرفشون ندم و از همه جا نبرم .. و عاقبت امر رو ترسیم کرده بود برام

اما زیر بار نرفته بودن و من هم ... تسلیم خواست شون شدم

می خواستم نگران نباشن.می خواستم بگم چیز مهمی نیست و نشونشون بدم نیست.پس تسلیم شده بودم

تا آب ها از آسیاب بیفته !! :)

بعد یهو شیش سالِ بعد شد.همین! :)

میگم خود اون اتفاقاتم انقد اثر نداشته باشه،اثرت بعدش بیشتر بوده

خونه موندنا و ....مث یه دومینو

بعدم که فاصله گرفته نفهمیدم اولش از کجا شروع شده

.

اون شب بود؟

یکسالی گذشته بود گمونم

یه شب پاییزی بود شاید

با میم می رفتیم سیدکریم

حرف ....بود،به شوخی میگم یه نفرم عاشقمون نیست که [....]

میم چپ چپ نگام می کنه و می گه شما یه نفرو عاشق خودت کرد کااافیه!!!

شوخی بود.من شوخی کرده بودم و اونهم لحنش به شوخی نزدیکتر بود

گرچه بوی عصبانیت از اون شخص رو می داد.لبخند می زنم و آهمو قورت می دم

گمونم از همون شب بود که دوست داشته شدن برام سخت تر از دوست داشتن بود

سخت؟یا ترسناک؟یا آزاردهنده؟یا...؟

دیگه کم کم تو جمع مذهبیا بیشترررر حتی اذیت می شدم تا غیرمذهبیا

مثل همیشه همه جا بودم و هیچ جا نبودم

با همه بودم و با هیچکی نبودم

فقط کمی عمیق تر.

.

یادآوریش عصبانیم کرد؟نه.

نه اون وقت و نه بعدش نه عصبانی شدم و نه متنفر

حتی دعا کرده بودم و امیدوار بودم بعد کارایی که کرده بود

خیلی زود بره سر خونه زندگیش و خوشبخت بشه

حتی حالا هم همینطور فکر میکنم.و این برام دردناک ترش میکنه

شاید دل من دلی نباشه که باهاش بار سنگین بد خواستن رو حمل کنم

که با خشم و نفرت سیاهش کنم.اما هنوزم...دلم برای اون دختر بیست سال می سوزه

فقط ...یادآوریش دلم رو میشکنه.همین.

.

نوشتن، تموم این مدت برام غیرممکن بود

هربار صفحه رو باز کردم با ذهن خالیم مواجه شدم

لازم نیست تموم نوشته های دنیا مفهوم و سروته داشته باشن 

اگر باقی داشته باشه ...اگر ادامه ای براش باشه.بمونه برای بعد

.

یادداشت دوخطی کوتاهیه مربوط به فروردین نودوپنج

عنوان زدم :

بیا عاشق باشیم 

بیا عاشق باشیم و با عشق زندگی کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم!

جلوش اضافه می کنم :

"گفتیم در آینده هم از عشق توان گفت

آنقدر نگفتیم که آینده،گذشته!"و تاریخ می زنم...پاییز99

بعد فکر می کنم انقدر خراب شدم که ....

.

.

 

+ و اگر آن خانه "دل" باشد ...

.

++ دلتون که تنگ می شه

چجوری گشادش میکنید؟!

+++

چقدر حذف شدن یه بلاگ دردناکه

درست قد دیگه زنده نبودن یه آدم:)

گمونم برا همین دلم نمیاد اینجارو ببندم(بکشم!) :)

کاش یهویی نرید.درست مثل مردن دور از انتظار و یکباره عزیزی می مونه

++++

قشنگ ترین رنگین کمون ها

بعد شدید ترین بارون ها نیست که بوجود میان ؟!!!!

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۲۰
تاسیان ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی