با گریه می نویسد ...
امشب بعد سالها و برای اول بار،معنی این شعر مصدق رو «فهمیدم»
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
.
بعد
دلم برای خودم سوخت
خودِ بعد از... عاشق تو شدنم :)
.
همیشه فکر میکردم خیلی مهمه عاشق کی و چی باشی
فک میکردم عشق باید منطق داشته باشه
به خودم که اومدم...نه عشقم منطق سرش میشد
نه حرفا و فکرایی معشوق رو زیر سوال میبرد مهم بود
دیشب با گریه خوابم برد
با ناراحتی و درد بینهایتی
برای اولین بار تو زندگیم از امام رضا ناراحت بودم
اگر اون لحظه جونی داشتم برم حرم،حتما دعوام میشد
حتی از امام رضام ناراحت شدم...از تو ولی هنوز نتونستم ناراحت بشم
از همه داره بدم میاد...یا دلگیرم و ناراحت...یا مایل به بیزاری
چرا از تو بدم نمیاد ...هوم؟!