شهر هم از دیدنِ من غمگین میشه!
هجوم واژه ها
اجازه نمیده حرفی که می خوام بزنم
تو علی الحساب بدون
دلتنگتم.
.
پاسپورتم رو بایدتمدید کنم
هنوز هیچ کاری نکردم
هنوز معلوم نیست برم یا نرم
با اینحال به نرفتن فکر نمیکنم
یعنی نمیتونم تصور کنم وقتی بقیه دارن میان پیشت
من توخونه نشسته باشم و حسرت بخورم
این روزا چهره شهر سیاه تر نشون میده
فقط نگاه کردن بهش،غمگینم میکنه
فکر اینکه فقط ده روز توی کل سال هست
که نفس می کشم
که زندگی میکنم
که بیشتر از همیشه خودمم
ولی ممکنه این ده روز رو از دست بدم
حالمو خراب میکنه
دیوونم میکنه
.
خیلی راحت در جواب اینکه چرا نمیذاره برم
میگه چون دوست ندارم بری
فقط با خودم فکر میکنم
چقدددر راحت این جمله رو ادا میکنه
چقدر راحت درک نمیکنه این رفتن برای من
صرف یک سفر
صرف یک زیارت
یک با پای پیاده از جایی به جایی رفتن نیست
که یک شکل جدید از زیست هست
که تووش بیش از هر وقت دیگه ای احساس بودن میکنم
تنها شکلی از بودن که میتونم «خودم» رو تووش بپذیرم
اما میگه نه و وقتی قبول میکنه که زمان زیادی نمونده
گرچه با تجربه سفر پارسال شاید نباید نگران باشم
ولی احساس میکنم توی همین چند ماه
قلبم پیرتر از اون شده که تحمل کمترین هیجانی رو داشته باشه
خسته تر از اونم که...
.
قرارمون چیشید؟...
آهسته تر برو..بذار...منم باهات بیام...
دیگه نمیکشه پاهام...که پابه پات...بیام.