... که بگم ... دل تنگم!
.
.
" تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد
از سمک تا به سماکش کشش لیلی برد
من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه
ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد
من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم
او که می رفت ، مرا هم به دل دریا برد "
.
.
.
از بین همه اما ، این روزا دلم برای سید حمزه سخت تنگه
بشینیم روی پله ها ؛ روبرومون سید حمزه باشه و سمت راست مون سید کریم
تو یس بخونی و من زیر لب باهات زمزمه کنم
گاهی ام حواسم پرتِ سید شه
بعد پیرزنی که کمی اونطرف تر
چادر گل گلیش رو از روی کتف رد کرده و
پشت گردن گره زده و کمی خمیده راه میره بهم نشون بدی و بگی
قبلتر فلج شده بوده و مدتیه سید حمزه شفاش داده
و اونم هر روز مسیر طولانی رو پای پیاده برای زیارت میاد
بعد سید نگاهی به ما کنه و ...
بلند شیم بریم...
بریم ....
.
از همه ی عیدها عیدتر
روز دیدنته ...
.
«کاروان رفت و تو در خواب و ...بیابان در پیش
کی روی؟
ره ز که پرسی ؟
چه کنی ؟
چون باشی؟!!!»
.
کدوم عشق تو رو به جلو هل می ده
ای دلِ زخمیِ خرابِ خواب زده؟!!!!
.
فاحیه بتوبة منک! یا جابر العظم الکسیر...
.
بیا ما رو از دست خودمون ...نجات بده
.
دلتنگ چشماتیم.