ولی میدونی...
إِنَّ لَنَا فِیکَ أَمَلاً طَوِیلاً کَثِیراً
إِنَّ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیماً
خلاصه که ما...
روی تو خیلی حساب کردیم
ولی میدونی...
إِنَّ لَنَا فِیکَ أَمَلاً طَوِیلاً کَثِیراً
إِنَّ لَنَا فِیکَ رَجَاءً عَظِیماً
خلاصه که ما...
روی تو خیلی حساب کردیم
یه لحظه شوک مکث میکنم
ولی فقط کمی شبیهش بود
چیزی نه بیشتر.....
کسی شبیه غریبه
صدای پیامای گوشیش
مثل صدایی بود که روی پیام های «اون» گذاشتم
دوسه باری صداش بلند میشه
من تو دلم: لطفا سایلنتش کن!
هذیون دارم
اما جون گفتن اش رو نه!:)
.
تمامروز خودمو مشغول کردم که تهش
اینجوری کج بیفتم گوشه تخت؟!-_-
.
واقعا اونم قدر من اذیت میشه؟!
اونم مث من مریض و زار ونزار میشه؟!
امیدوارم نشه
ولی برام سواله واقعا..
.
میخام بگم خستم از درد و مرض
ولی...
فقط میگم راضی ام به رضات...
تلاشمم برای خوب شدن میکنم
اگر نخواستی نمیشه دیگه...
فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان
.
نمیدونم دیروز چه اتفاقی افتاد که ...
همین یک دقیقه پیش بالاخره رسیدم خونه
ولو میشم روی تخت
و بجای گریه که شدیدا بهش احتیاج دارم
و بجای داد و جیغ که فک میکنم شاید خالیم کنه
پناه میبرم به نوشتن
نمیدونم چرا عصر، یکباره انقدر حالم بد شد
با وجود تجربه بالابلندی که انواع درد دارم
در نوع خودش نو و بدیع بود:)
اون لحظه طوری بود که دوست داشتم دستم رو بذارم روی سرم
و فقط جیغ بکشم
و هرکی دورم بود لت و پاره کنم
یک حس انزجار شدید
سر درد و سرگیجه و تهوع و ...
قابل وصف نیست واقعا
یک سر درد معمولی نبود
انگار افسار یه دیوونه رو در من ول کرده باشن
اما با تمام توان ایستادگی کردم:))
و سکوت کردم
نمیدونم چجوری
ولی فقط سکوت کردم!
.
حس های مختلفی هجوم اورده بودن
یه برون ریزی بی هوای شدید
از همه بدم میومد
و روحم بهونه شو میگرف
بعد از مدتها تو خودم ناله زدم که من ....رو میخام
و گریه ای که جلوش رو گرفتم
فقط احتیاج داشتم که باشه اون لحظه
و انقدر دیوونه شده بودم از فشار این خواستن
که اگر اونقدر بدحال نبودم شاید کار دست خودم میدادم
.
هذیون اینطوری شکل میگیره...
حرف های نگفته ی روح
میشه دردهای ممتد جسم
و میریزه به همه تن و جونت
و میشه تب
نه لزوما تب جسمی
گاهی فقط روحت تب میکنه
و باز دردهای ممتد جسم میشن هذیون ها
میشن حس های وحشی
میشن تهوع و سرگیجه
میشن شیدایی کلمات
میشن همین حرفای بی سروته این متن
گاهی برای فرار از واقعیت
چی دارم میگم واقعا؟!
نوشتن نتونست نیازم به جیغ و گریه رو مرتفع کنه
همچنان دوست دارم گریه کنم
از خستگی
از دلتنگی
و از درد
خسته از درد و دلتنگی
دردناک از خستگی و دلتنگی
دلتنگ از درد و خستگی
با همین شدت این سه چرخه هم رو تقویت میکنن
.
اولش
_منظورم اول روزه که بیدار شدم_
باز تموم شب تا اخرین لحظه ای که چشمام رو باز کنم
خوابش رو میدیدم
منطقیش اینه که بخشی از شب رو خواب ببینی
و از وقتی هشیاری به سطح بالاتری میاد
و عمق خواب کم میشه
و تو خودت رو حس میکنی در جسمت و بیدار میشی،
خوابی درکار نباشه
اما با تمام قدرت تا یک آن! قبل از باز شدن چشمام خواب میبینم
به محض بیدار شدن توی گوشیم مینویسمش تا بیخیالش شم
اما شاید از همون جا شروع شد ...
.
گاهی از شدت فشار این خوابها
دوست دارم برم یقه شو بگیرم
و بگم دست از سرم بردار،چی میخوای از جونم،تروخدا ولم کن
به اینجا که میرسم ولی،اول گریه ام میگیره
و بعد متوجه میشم چقدر فکر احمقانه ایه
.
زنها فقط از مردی که دوسش دارن عصبانی میشن
زنها فقط به مردی که واقعا دوسش داشته باشن فرصت میدن
و در اخر،زنها بعد از فرصت دادن ها،و تلاشهای زیاد،علیرغم
علاقه شون،میتونن رابطه رو ترک کنن
.
صداش تو گوشمه وقتی با خنده( که خنده ای از سر درد بود)
میگفت «تو از تموم کردن رابطه پشیمون نیستی
واقعاااا هم پشیمون نیستی»
آره... پشیمون نیستم
آره من همونی ام که رابطه رو تموم کردم
آره من همونی ام که پشیمون نیستم
و آره من همونی ام که دارم بخاطر
تصمیمی که ازش پشیمون هم نیستم
نابود میشم....
.
بالاخره گریه میکنم
دقایقی دست از نوشتن برمیدارم
و بعد با همون اشک بهنوشتن ادامه میدم
حس تنفر و انزجار هنوز باهامه
یهو،بی دلیل،بی متعَلق خاصی
نمیتونم مهربون باشم در این لحظه
نمیخوام که باشم
و نیاز دارم علیرغم نامهربونیم
یکی باهام واقعا مهربون باشه
دل نازکم
خیلی دل نازک.
.
ولی لااقل اینطور نیست که من بدحال و ناراحت و بهم ریخته باشم
و بابتش توبیخ شم
باهام قهر شه
پیادم کنه و بره بی اونکه براش مهم باشه اون وقت شب تو خیابون تنها و ناراحت...
بگذریم
واقعا خوب نیستم...
من دیگه چیزی نمیگم...باشه برای بعدا:)))
.
سرم دردناکه
خوندن نوشته های یک غریبه هم حالم رو بدتر کرد
و اشکهام رو جاری
از تجربیات و حس های مشابه
درسته من عمق فاجعه روزامو رد کردم
و الحمدلله اون حال وحشتناک کشنده ...برطرف شد
این روزا با سرعت و شدت خیلی کمی تحلیل میرم
و وقتایی هم هست که حال خوبی دارم
حال خوب نه شاااادی
رضا !
نمیدونم شاید رضا از ارکانی تشکیل شده باشه
مثل ارامش،پذیرش،شادی،نشاط،پویایی و...
اگر اینطور باشه نمیشه گفت یک رضای حقیقی و کامله
من فقط پذیرفتم
و بالطبع اروم شدم
اما هنوز چشم هام خالیه...
سرم درد میکنه ولی میخوام بنویسم
اما اینها هم حرفایی نیستن که میخواستم بزنم
بی فکر مینویسم...که نوشته باشم
که شاید سرم سبک شه
از دکتر رفتن خسته شدم راستش
اما تحمل درد و مریضی هم ندارم
از درد کشیدن خسته ام
نوشته بود
«انسانهایی که روحشان آسیب دیده
از جسم خود انتقام میگیرند»
حرف دقیقی بود
برای منی که مشکل جسمی ندارم و همش مریضم
میشه گفت صدق میکنه
دکتر ... وقتی نبودم به س گفته بود
همش روحیه! این مشکل جسمی نداره
مشاورم میگفت تو با درد...خودتو تنبیه میکنی
برای همین حالتو بهتر میکنه
:) ما ادری
حالا البته خیلی بهترم از اون روزا
یبار به ...گفته بودم نجف برم خوب میشم
و همینطور بود
نجف از مرگ نجاتم داد
اما وقتی نوشته هاشونو میخونم
به معنای واقعی کلمه لمس میکنم چیمیکشن
میخوام بگم بهشون این روزام میگذرن...
که ان مع العسر یسرا...
_( اشتباهی تایپ میکنم ان مع العسر سیرا..)
و لبخند میزنم به اشتباهم...
که شاید خیلی هم اشتباه نبود :)_
اره خلاصه.. میخوام بعنوان یه همدرد بگم، واااقعا میگذره
اما دیگه، میدونم گفتن این حرفا گاهی نه تنها امیدوار نمیکنه
و سبک نمیکنه
که گاهی انقدر غرق شدی که شنیدن این حرفا درداور و توهین امیز بنظر میرسه
یاد آهنگ بغل مهیار افتادم یهو:)
البت که از شبای گریه با این اهنگ خیلی میگذره
ولی خب...
شمار وبهایی که میخونم بیشتر و بیشتر میشه
بعد از نوشتن،خوندن واقعا کمک کننده اس
وقتی با قلم دیگه ای حرفهای توی فکرت رو میخونی
خالی کننده،خنک کننده،سبک کننده،جذاب،دلنشین،از تنهایی در آورنده
و خیلی چیزهای دیگه اس
اینه که اگر هم نشه همه چیزهارو نوشت
میشه خیلی چیزهارو خوند
.
تاحالا شاید دوسه باری شده
وبی رو دیدم و فکر کردم اونه و جا خوردم
بعد بیشتر و بیشتر خوندمش
و تهش
تهش
به این رسیدم که بیشتر دوووست داشتم که این وبش باشه:)
در ادامه توهماتم
.
چندین بار وبهایی دیدم که حس اشنایی داشتن
و یکبار یادمه وبی دیدم که فک کردم خودمم :))
خلاصه دنیای نوشتن
دنیای جالبیه
و اگر نوشتن نبود
ادمهایی مثل من راهی برای گفتن نداشتن
حالا گرچه نوشتن هم خیلی ابزار محدودی هست
ولی به از هیچیه
خوابامو یادمم نمیمونه حتی ها
ولی همون خوابی که یادمم نمیاد
گند میزنه ب کل حال و روزم
:/
فیا لیت أن الدهر یدنی أحبّتی
إلیّ کما یدنی إلیّ مصائبی..!
.
رنج فراق هست و
امید وصال نیست
این هست و نیست کاش
که زیر و زبر شود !