ما آب را برای گریستن نوشیده ایم
" دور از تو به تن مانده مرا جانِ ضعیفی
کان هم به لب از طالعِ ناساز نیاید "
.
بعد مدتها از کتابخونه برش می دارم و می ذارمش جلوم
دیدن جلد بد رنگش یاد خاطره روزی که رفتم از صحافی بگیرمش میندازتم
جلد خودش هیچ مشکلی نداشت و فقط یه تعمیر جزئی می خواست
اما وقتی مصحف رو تحویلم داد جلدش هم عوض شده بود، اون هم با چه جلدی!
چند لحظه ای مبهوت بهش نگاه می کردم و نمی دونستم باید چه عکس العملی نشون بدم
بعدش اما خیلی عادی تشکر کردم و بعد حساب کردن زدم بیرون
بازش که میکنم ، بازم باید ببرمش صحافی چون بازم جلدش ازش جدا شده
نمی دونم چرا انقد درباره جلدش باید بنویسم. انگار به حاشیه رفتن عادت کردم.
.
رو برگ اولش هفت هشت جمله ای نوشتم
نگام اما روی یه جمله ثابت می مونه
" این خنده در ادامه خود می رسد به اشک "
اینکه تک تک اون جملات رو کی نوشتم و به چه علت، یادم میاد
درباره این جمله اما...هیچ ایده ای ندارم
که چرا نوشتم اش
که اون لحظه به چی فکر می کردم که همچین جمله ای نوشتم
اما
اون لبخند
واقعا در ادامه ی خودش
رسید به اشک
.
هر صفحه با خودش خاطره ای داره برام
و نمی تونم بگم چقدر برای ورق زدنش حتی دلتنگ بودم
دوست دارم اون پنج شیش جزء باقی مونده رو هم حفظ کنم، خیلی وقته بهش فکر می کنم
گرچه دیگه پنج شیش جزء نیست
خاطرات اون روزا مدام وسوسه ام می کنه تا باز تجربه اشون کنم، اما...
توی همون صفحه اضافه می کنم
" اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم "
.....
ببخشید اما
نمی تونم به این هم صحبتی ادامه بدم
گرچه اومده بودم، تا حرفهای مهمی بزنم
.
" ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟
شراب، با منِ افسرده جان چه خواهد کرد؟ "
.
.
.
می دانست!
عذابِ دلتنگی
عذابِ الیمی ست.
.
+
"ای علاج دل، ای داروی درد
همرهِ گریه های شبانه،
با من سوخته در چه کاری؟"