تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

چند روز پیش داشتم گوشیمو سبک می کردم که تو ارشیوم فیلم "مردی به نام اوه" رو دیدم

چندین ماه پیش به توصیه کسی گرفته بودم ببینم و فرصت نشده بود

نمی دونم داستان فیلم چیه و رغبتی به دیدنش ندارم،

می خوام پاکش کنم ولی بجاش در یک تصمیم ناگهانی:)) میشینم می بینمش

اهل فیلم نیستم.نقد هم بلد نیستم.فقط دوسش داشتم

دوس داشتم یکم درباره اش بنویسم.گرچه فیلم می خواست مفهوم دیگه ای رو برسونه

من فقط روایت خودم رو از فیلم که جالب توجه تر بود برام، می نویسم

(ترغیب شدم کتابشم بخونم)

 

خب از اول فیلم یه پیرمرد عبوس و نچسب و بدعنق و غرغرو می بینیم

که حتی قیافه اش با دنیا سرجنگ داره

[ به حدی که حتی وقتی سرشو اینور اونو می کنه قشنگ معلومه دنبال یه چیزیه بهش گیر بده :)) ]

موقع خریدن گل دعواش می شه ،حتی با سگ و گربه های شهرک سرجنگ داره!

بنظر میاد وسواس فکری داره و هیچ چیزی خارج از چارچوبای ذهنیش براش قابل تحمل نیست

(حتی وقتی داره خودکشی می کنه!!!)

و همه چیز رو به شکل وسواس گونه ای کنترل می کنه!

 

تو دو دقیقه ابتدای فیلم اوه رو می بینیم که می ره سر قبر زنش

و در حالیکه داره براش غر می زنه _هر روز می ره سر قبر زنش و براش غر می زنه :))_

می گه "دلم برات تنگ شده"

همین دیالوگ کافیه تا ادم بفهه اوه دقیقا چشه!

گمونی که تا اخر فیلم خیلی قشنگ و هنرمندانه به تصویر کشیده میشه!

 

بعد اوه رو میبینیم که تیپ زده و می خواد خودکشی کنه _تا بره پیش سونیا زنش_

و تلاش های اوه تا اواخر فیلم برای خودکشی،

که هر بار با بهونه های ساده ای به شکل خنده داری ناکام می مونه

تو دومین سکانسی که اوه می ره و برای زنش غر می زنه،

حرفی می زنه که با توجه به شخصیت اوه درطول فیلم،خیلی قابل درکه

که : "وقتی خونه نیستی، هیچی سر جاش نمی مونه.

اگه همین الان عجله کنم شاید بتونیم امروز همدیگرو ببینیم

دلم برات تنگ شده"

[چقدر بازی بازیگرش خوب بود واقعا:)

مثلا وقتی با اون قیافه مغرورش به سونیا میگه دلم برات تنگ شده

یا متاسفم و ...

یا اون تیکه کلامِ "احمقها"ش که به هرکی میرسه میگه:)) ]

 

اوه یه آدم عادی نیست

سخت میشه با کسی نقاط اشترکی داشته باشه

و حتی اگر همچین کسی پیدا شه هم باز به سختی باهاش کنار میاد!

درکل عجیبه...گرچه تموم آدم ها براش عجیب بنظر میرسن و از برقراری ارتباط باهاشون عاجزه.

به شکل باورپذیری اما انگار این اوه اس که عادی ترین آدمه :)) _برا من که اینطور بود:دی_

 

ولی در طی فیلم می بینیم پشت ظاهر سرد و بداخلاق اوه

یا حتی کارایی که بنظر میاد از سر وسواس و کنترل گریش انجام میده!

قلب مهربونی هست که اوه فقط ابزاری برای ابرازش نداره

و این چیزیه که همسرش سونیا(و بعد هم پروانه همسایه ایرانیش)

متوجهش هست و بخوبی به اوه کمک میکنه تا بتونه خودش رو بهتر ابراز کنه

_فلش بک هایی که به جوونی های اوه زده می شه خوب این قضیه رو به نمایش میذاره_

اوه ای که پدر و خونه زندگی و همه چیشو از دست داده و حتی پول بلیط قطار نداره و اول بار اونجا تو قطار با سونیا اشنا میشه

بعد نگاه سونیا که وادارش می کنه بگرده و دوباره سونیا رو پیدا کنه

 

وقتی اوه رو می بینیم که تو اولین ملاقاتش با سونیا تو رستوران 

در عین ناتوانی در برقراری ارتباط با دنیای خارج،چطور سعی می کنه با حرف زدن درباره ماشینا:))

با سونیا ارتباط برقرار کنه و خودی نشون بده

و سونیا چطور این مسئله رو درک می کنه

می تونیم به اوه حق بدیم دنیاش و محور زندگیش سونیایی باشه که تنها راه ارتباطش با عالم خارجه

که بعد رفتنش هیچ چی برای اوه سرجاش نباشه

که از عالم و ادم شاکی باشه

که عاصی باشه

گرچه این اتفاق از اواسط فیلم باحضور همسایه ایرانیش و دخالت ها و پسرخاله بازیاش:))

ادامه پیدا می کنه و اوه کم کم به زندگی برمیگرده و با دنیا ارتباط برقرار میکنه

اونم با قلبی که بزرگ شده و .........

 

اگه یکم دیگه بنویسم قشنگ کل فیلمو تعریف کردم:)) پس ادامه نمیدم

دیدنش بهتر از اینجا خوندنشه

اگه دیدید شماهم نظرتونو درباره اش بهم بگید:)

.

.

قشنگ ترین سکانس فیلم:

اواخر فیلم یکی از شخصیتای فیلم میگه :

" اوه واقعا چه مرگته؟ می دونم چه مرگته.تو پارانویا داری( خیلی بیشعور بود:( )

که همه چیزو درباره داستان زنت می دونم و اینکه چطور همه رو مقصر می دونی و ...

ولی می دونی تو به اندازه کافی براش مناسب نبودی و ...

بعد اوه با عصبانیت می ره خونه و اونجا گریه میکنه(جیگرم آتیش گرفت قشنگ :( )

.

.

+پیوست:

 

سَلامًا عَلى مَن یعرفون مَعنى الحُبّ. وَلا یملکون حَبیبًا

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
تاسیان ...

برای آرزوهای محال خویش می گریم
اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می گریم
 
شب دل کندنت می پرسم آیا باز می گردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می گریم
 
نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می گریم
 
اگر جنگیده بودم،دستِ کم حسرت نمی خوردم
ولی من بر شکستِ بی جدال خویش می گریم!
 
به گردم حلقه می بندند یاران و نمی دانند
که من چون شمع هر شب بر زوال «خویش» می گریم
 
نمی گریم برای عمر از کف رفته ام، اما
به حال آرزوهای محال خویش می گریم

 

.

تابستونی، کتاب «اکنون»ِ فاضل رو که می خوندم

انگار دفتر چهل سالگی خودم رو ورق می زدم

انگار همه چهل ساله ها به اینجا می رسن

یا همه تو چهل سالگی به اینجا می رسن

حالا وقتی تو بیست و چند سالگی، حسرت های چهل ساله دارم

لابد تو چهل سالگی حسرت های هزار ساله دارم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۸:۲۶
تاسیان ...

دوری راه به نزدیکی دل چاره شود
کرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست ... مولاتی!

.

.

+

امشب از کیا باید عیدی گرفت؟!!!  •_• 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵
تاسیان ...

جای غم انگیزش اونجا بود که نمی دونست

چقدر خودیِ برام

چقدر خودی می دونستمش

اگه غصه بود برا جفتمون می خوردم

اگه دعوا و عصبانیت بود با جفتمون داشتم

اگه انتظار بود..از هردومون..خودم و خودش..ما...

خلاصه نمی دونست چه احساسی دارم

منم نه که از گفتن حسم ابایی داشته باشم

مهم نیست اگر بگم و سوتفاهم شه و اشتباه برداشت شه

مهم نیست اگه حتی دست رد به سینه احساسم خورده بشه

من جرات ابرازش رو دارم ، فقط اگر مطمئن باشم درست ترین کاره

مسئله اما شک من به این قضیه بود :)

ترسم از تو بود...تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان ...

وَ قَالَ سُبْحَانَهُ  وَ أَهْلُ مَعْصِیَتِی لَا أُویِسُهُمْ مِنْ رَحْمَتِی

إِنْ تَابُوا فَأَنَا حَبِیبُهُمْ

وَ إِنْ دَعَوْا فَأَنَا مُجِیبُهُمْ

وَ إِنْ مَرِضُوا فَأَنَا طَبِیبُهُمْ‏

أُدَاوِیهِمْ بِالْمِحَنِ وَ الْمَصَائِبِ لِأُطَهِّرَهُمْ مِنَ الذُّنُوبِ وَ الْمَعَایِبِ.

 

و فرمود :وَ حُبِّی لِلْمُشْتَاقِینَ _حدیث قدسی_

.

.

فرمود :

إِلٰهِى فَاجْعَلْنا مِنَ الَّذِینَ تَرَسَّخَتْ أَشْجارُ الشَّوْقِ إِلَیْکَ فِى حَدائِقِ صُدُورِهِمْ

ما را از کسانی قرار ده که شاخسارهای اشتیاق به سویت در بوستان‌های سینه‌هایشان استوار و پابرجا شده است

 

وَأَخَذَتْ لَوْعَةُ مَحَبَّتِکَ بِمَجامِعِ قُلُوبِهِمْ

 

وَمِنْ حِیَاضِ الْمَحَبَّةِ بِکَأْسِ الْمُلاطَفَةِ یَکْرَعُونَ :)

و از حوض‌های محبّتت با جام ملاطفت می‌نوشند

 

وَقَرَّتْ بِالنَّظَرِ إِلَىٰ مَحْبُوبِهِمْ أَعْیُنُهُمْ

و دیدگانشان با نظر به محبوبشان، روشنی گرفته

 

إِلٰهِى مَا أَلَذَّ خَواطِرَ الْإِلْهامِ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ !

خدایا، چه لذّت‌بخش است در دل‌ها خاطرات الهام گرفته از یادت 

 

وَمَا أَطْیَبَ طَعْمَ حُبِّکَ ! وَمَا أَعْذَبَ شِرْبَ قُرْبِکَ،

 

فَأَعِذْنا مِنْ طَرْدِکَ وَ إِبْعادِکَ، وَاجْعَلْنا مِنْ أَخَصِّ عَارِفِیکَ،

وَأَصْلَحِ عِبَادِکَ، وَأَصْدَقِ طَائِعِیکَ، وَأَخْلَصِ عُبَّادِکَ،

یَا عَظِیمُ یَا جَلِیلُ، یَا کَرِیمُ یَا مُنِیلُ، بِرَحْمَتِکَ وَمَنِّکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ._الثانیة عشرة مناجاة العارفین_

 

چقدر چقدر چقدر عشقه این مناجات

چقدر دور از فهمه منِ گنگه

اما همین فهم قلیل هم چه لذتی داره

برای حظ کامل ولی باید همه اش رو خوند :)

.

می دونی گاهی، امیدت رو از همه چی می برن

حتی از امید!

چه خوبه بی چیزی

وقتی[فکر می کنی] چیزی هست که بتونی بهش چنگ بزنی

نمی دونی چقدر دور می افتی

وقتی چیزی جز "بی چیزی" نداری... نمی دونی چقدر تنگ تو رو به آغوش گرفته

نمی دونی

.

من نمی خوام

نمی خوام قید عاقبت بخیری رو حتی بزنم

نه که نمی تونم بیخیال همه رویاها و قله هایی که برای خودم ساخته بودم بشم،نه!

مدتهاست از اونها گذشتم

حتی جهنمِ ندیدن و نبودن باهاشون که بالاترین جهنمه هم

اونطور که بااااید منو به حرکت درنمیاره حتی! :)

من فقط نمی تونم ببینم اون منتظر و امیدواره

و من پشت کنم به چشم انتظاری و امیدش

که همه حرف همونه که حافظ فرمود

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم...

.

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم

که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم

 

در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند

آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم

 

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست

که از آن دست که او می‌کشدم می‌رویم

 

دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید

گوهری دارم و صاحب نظری می‌جویم

 

گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است

مکنم عیب کز او رنگ ریا می‌شویم

 

خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است

می‌سرایم به شب و وقت سحر می‌مویم

 

حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی

گو مکن عیب که من مشک ختن می‌بویم

.

+

هدیه.برای من.و برای تو.برای مای ناامید...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۲
تاسیان ...

«زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است»


_فریدون مشیری, لحظه ها و احساس_

.

[ حذف شد! چقدر طولانی نوشته بودم! اینکه دلتنگ توام...

اینهمه مقدمه چینی و وصفای عجیب غریب نمی خواد!!!] :)

شاید هشت ماهیه که فقط دوست دارم زمان رو بگذرونم

که بقول قیصر: «این روزها که می گذرد شادم...شادم که این روزها می گذرد...»

گرچه به سختی...ولی می گذره.

.

پ.ن: گرچه پیرم تو شبی......

.

حرف که زیاد باشه ... ناگزیری از سکوت...یا بریده نویسی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
تاسیان ...

اینکه ما گاهی اینجا و به آدمای اینجا

چیزایی میگیم و خودی از خودهامون رو به نمایش میذاریم

که دوروبریامون ازش بیخبرن

واسه این نیست که آدمای اینجا غریبه ان

و عیبی نداره یه غریبه چیزایی رو ببینه و بدونه که آشناها نه

گاهی واسه اینه که این آدما از آشناهای دور و بر آشناترن

که ........[حذف شد با عرض شرمندگی!]

گاهی یه غریبه میتونه از هر آشنایی آشناتر باشه.

.

بیربط:

دوست داشتم از حالِ این روزهات بپرسم

که کیف احوالک...که راستی،حال دلت چطوره این روزها!؟

.

بیربط۲:

«فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی

.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.»

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
تاسیان ...

از حال ما اگر بپرسی

جوابی بهتر از این شعر سیدعلی صالحی ندارم

که:

 

سلام!
حال همهٔ ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ‌گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!


تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهٔ باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار... هی بخند!

بی‌پرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهٔ ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد
یادت می‌آید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی‌حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت می‌نویسم
حال همهٔ ما خوب است
اما تو باور نکن!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۲
تاسیان ...

نمیدونم چطور میشه که حرف از حال پسرعمو و جلسات شیمی درمانی و ..

میرسه به آقاجون

نمیدونستم انقد قشنگ رفته

نمی دونستم چون اونوقت بابا اونجا نبوده که هربار از آقاجون میپرسم

برام از خاطره رفتنش بگه

تا امروز که ته حرفامون با عمو میرسیم به خاطرات روزای آخر آقا

از مریضی و عمل و بیست روزی که بعد از مرخصی خونه بوده

از تعزیه خونی تا آخرین روزی که سرپا بوده و رو تخت نیفتاده

میگه همیشه با همون لباس تعزیه خونی خواب میبیندش

تو هیبت اباالفضل

که تو حسرت زیارت قبر اباالفضل چقدر صدام رو لعنت کرده

_غصه ام میشه که کاش بود میفرستادمش کربلا

که کاش بود اربعین ها باهم می رفتیم،حتما صفای دیگه ای داشت رفتن باهاش

نمی دونستم چقد حسرت زیارت عباس داشته

نیت میکنم خدا قسمت کنه،اولین سفری که برم عراق به نیتش زیارت کنم عباس رو

گرچه همین محرمی که رفته بودم سر قبرش و قران خونده بودم و روضه

خواسته بودم شفاعت کنه پیش عباس،که عباس...._

چی می گفتم؟ دور شدم از مطلب

تعریف میکنه روز آخر سر راهش گل های محمدی خیلی زیبایی دیده

و چیده که ببره برا آقاجون

که وقتی رسیده خونه، خونه پر بوده از مهمون هایی که دسته جمعی

برای عیادتش از شهر اومده بودن

که یکی یکی دست میده تا میرسه به آقاجون

گل هارو میده بهش و با بقیه دست میده

که همون وقت آقاجون گل هارو با نفس عمیقی بو میکشه که:

چه گلهای قشنگ و خوش عطری

و بعد صلوات میده به جمع :)

بعد عمو رو صدا میکنه که رو به قبله اش کنه

بعد ... 

یاد روایتی می افتم که میفرمود مرگ برای مومن مثل بویبدن گلی خوشبو میمونه

نمی دونستم انقد خوشگل رفته

ولی بیشتر از قبل دوسش دارم.و فکر میکنم جز لطف خدا

که اول و اخر و ظاهر و باطن همه چیزه

چقدر به اون هم مدیونم و ازش ممنونم برای محبت این خانواده

که اون هم به سهم خودش دخیل بوده در بودن این محبت

خدایت رحمت کند و به زیارت عباس ات مشرف،آقاجون!

.

بیربط۱:

« آن قدر پرسه می زنم این کوچه را که تا

 باور کنی که گمشده ی این حوالی ام !!! »

 

بیربط۲:

نوشته بود:

«رفتن آدم هاچقدر سخت است

تا آخرین لحظه هم باور نمی کنی

که داری از دستشان می دهی»

به حفره توی قلبم نگاه میکنم و ...

یاد تو می افتم

که نیومدی

رفتی

ولی موندی

و دلم بـ ....

 

بیربط۳:

سلام خاطره ی از خاطر نرفته.

 

بیربط۴:

زمستون عزیز هم نزدیکه ⁦*⁦‿*

محض تسلی خاطر ماست! گفتم در جریان باشید! :))

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۹:۱۷
تاسیان ...

حتی فکر اینکه

فقط منم که داره بهش سخت میگذره

کافیه برا ... خوشحال بودن!

فقط منم که باید بار سختیشو به دوش بکشم

تنهای تنها.

.

بعد نوشت؛

وقتی میگفتم اش،امیدوارم سختت باشه

حرف دلم نبود.و این ناراحت کننده ترش میکرد.

+

در امتدادِ اصرار به نشرِ پست های هیچ وقت منتشر نشده(هیچوقت نباید منتشر شونده)

در امتداد سخت تر شکوندنِ...........

بهتره تمومش کنی این منتشر کردن ها رو نه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۷
تاسیان ...

می دونی

زندگی

اونقدری طولانی نیست! 

خوشبختانه

و متاسفانه !

:)

 

+

« ‏لا تُغرِّب أحدًا رآک وطنًا ...

  غُربت کسی نباش
  که وطن دیده تو را ...! »

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۴
تاسیان ...

 

توو فکرِ یه سیّاره جدیدم!

 

 

بیربط:

یبارم از چیز دیگه ای ناراحت بودم

و گفته بودم :

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

و اون هم بجای "بعضیا" دلجویی کرده بود

بی اونکه بدونه اون "بعضیا" ... خودشه !

گاهی الکی الکی...انتظارات بیجای آدم، برآورده میشه،نه؟ 

گااااااهی.

شاید شد از زمین کوچ کرد:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۷
تاسیان ...

انقد دلم برات تنگه، بدونی باور نمی کنی

بعد حتما میگی:

دیوونه! کمتر دیوونگی کن‌.

[گرچه این، جوابی نیست که میدی.می دونم.]

.

#لعنت بر پاییز! :)

.

بیربط: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
تاسیان ...

۱.

صب زوووود پیام زده سلام صبحت بخیر

تازه گوشیمو روشن کردم،تو گالریم دنبال یه عکس بودم

عکس بچگیاتو دیدم.قند و عسلم چقد شیرینی😍

۲.

این دوساله کمی فاصله گرفته بودیم بنا به اقتضائات

از بعد کرونا که خلوت تر شده بودیم اما مثل قبل و حتی نزدیکتر شده بودیم

یبارم وسط حرفاش برگشت که میدونی یکی دوهفته قبل اینکه کتابخونی رو شروع کنیم باهم، قلبم جدا داشت میترکید.به خدا گفتم یکیو بفرست بتونم این دغدغه هامو باهاش مطرح کنم، بفهمه چی میگم.و خدا شما رو اورد.الهی شکر...الهی شکر که هستی

منم میگمش الحمدلله ... ذکر و ذاکر و مذکور همه اوست.. شکر

منم بعد یکسال اول نفری بود که براش از اتفاقات یکسال اخیر گفته بودم

نگاهش مات و غصه دار بود.میدونستم از چی ناراحته.گفته بود فاصله و بیخبری

از دوستان چه بده.ناراحت بود از حالم بیخبر بوده.ولی نمیدونست وجودش

و همینکه اون تنها دوستیه که میتونم بهش بگم،به تنهایی چه ارزشمنده.

۳.

میگه هنوز..من دوست دارم.همین بسه واسه زنده بودن

.

به ز می گفتم الحمدلله الذی جعلنا متمسکین بولایة علی بن ابی طالب 

 

که فرمود واعتصموا بحبل الله جمیعا

و لا تفرقوا واذکروا نعمة الله علیکم اذ کنتم اعدأ 

فالف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا

و کنتم علی شفا حفرة من النار فانقذکم منها ...

اگر نعمت ولایت حضرتش نبود

این دلها هیچ اینطور بهم گره نمی خورد

اینطور غصه و شادی مون، غصه و شادی هم نمیشد

اینطور حال دل مون حتی از پس فاصله ها،رو حال دل هم اثر نمیذاشت

که وقتی م میگفت خوب باشی منم خوبم و میگفتم پس باید عالی بشم

هیچکدوم تعارف نمی کردیم.

.

+ کمی بیربط:

نمیدونست خودش

از اوناییه که حالش رو حالم اثر میذاره

ما این آدم هارو خودمون انتخاب نمیکنیم

فقط میبینیم چقد به کسی نزدیکیم

چقد حال یکی روی حالمون اثر میذاره

گاهی بهتره آدما، جای خودشونو تو قلب آدم ندونن

اینطوری بدون اینکه بدونن سر جاشون میمونن،نه که با فهمیدنش

کیلومترها فاصله بگیرن

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۹ ، ۱۱:۲۷
تاسیان ...

قبل ترها نوشته بودم:

"این خداست که میگه شما شخصی رو ملاقات کنید یا اصلا ملاقات نکنید

و این خداست که میگه فلان شخص رو در روز سه شنبه ساعت 4و6دقیقه ملاقات کنید

و این خداست که با 3ثانیه معطل کردن شما مانع ملاقات شما و شخصی میشه

و این خداست که شخصی رو به زندگی شما داخل یا از اون خارج میکنه

و این خدای شماست که با مهره هاش! (آدم های زندگی شما) ، شما رو میسازه ،شمای خودشو میسازه!

 

پس برای تموم آدم های داشته و نداشته زندگیتون سپاسگزار باشید

که این کار خدای کریم شماست ."

درست که آدم های زیادی به زندگی مون پا میذارن یا ازش می رن

اما فقط یکی کافیه

فقط "یک نفر" کافیه

که دنیای تاریک شما رو روشن کنه

یا برعکس،دنیای روشن تون رو به خاموشی بکشونه

فرقی نداره اون آدم دوست و رفیق باشه یا استادی و ...

و یا حتی رهگذری که برای دقایقی توی چند ایستگاه مترو همسفر شدین

و یا فرقی نداره اون آدم به شما علاقه داره یا ازتون متنفره

که " و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو

ان یردک بخیر فلا راد لفضله...."

شاید این آیه از فرمول های ثابت زندگی باشه

فقط گاهی جاگذاری ها سخت می شه

پیچیده میشه حلش

با خودت می گی حالا اون آدمِ ... رو کجای این فرمول باید بذارم؟!

کاری که باهام کرد رو ... چجوری جاش بدم تو این فرمول که تهش جواب درست دربیاد ...

بعد کم کم می شه یه معادله حل نشده

که ممکنه حتی فراموش بشه. ولی .......ولی ...

.

میگمش که تاااازه فهمیدم

که تجربه ی 6سال پیش با .... چقد امنیت روانمو بهم ریخته

که واقعا از جدی شدن می ترسم!

که نمی دونستم ... همچین ترسی دارم

تازه تازه فهمیدم و ...هنوزم نمی دونم چقدره

فک می کردم هیچی نبوده و زودی تموم شده

ولی اینطوری نبود

فقط بهش بی توجهی می کردم

ولی الان می بینم تموم این مدت با یه ترس پنهون جلو رفتم

خیلی وقتا فک کردم چیز دیگه اس و برچسبای دیگه بهش زدم

که حالا که مرور می کنم ...منطقی بنظر میاد این چندسال

 

[که ف... بعد چند سال وسط حرفامون بهش اشاره کرده بود

داشتم بلوار رو دور می زدم که گفت

حرف چیز دیگه ای بود و اون بهش اشاره کرد

چشمام رو تنگ کرده بودم تا چیزی که می گفت به یاد بیارم

بعد با چشمای گشاد شده ای ازش می پرسم وااااقعا همچین اتفاقی افتاده بود؟]

خنده داره نه ؟!

یادم رفته بود چیشد یباره خونه نشین شدم

که تهدیدای مادرش و کارای خودش... و ترس خانواده ام

و بعد، منع رفت و آمد

بعد قطع شدن تمام روابطم ...

یکباره مجبور شده بودم تمام آدم های زندگیم و محیط هایی که توش بودم

تفریحاتم و همه چی رو کنار بذارم

حتی مجبور شده بودم وبلاگ هفت ساله ام رو برای همیشه ببندم و ترک کنم

دیگه نه جایی می رفتم و نه با کسی در ارتباط بودم ونه حتی می تونستم بنویسم

عملا حبس شده بودم

و این تهدید و مزاحمت ها و منع خانواده و ترسی که بعدتر به دنبالش اومد تو دلم ...کش پیدا کرده بود

برای یک سال دامه پیدا کرده بود و بی سر و صدا منو کشونده بود به افسردگی پنهانی

و برای یکسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. تا دوباره درس رو شروع کردم

باورت می شه ذهنم کاااملا این اتفاقات رو پاک کرده بود؟!

می گم ذهنم طی مکانیسم دفاعیش خیلی چیزارو فراموش کرده بود!

_حتی حالا که دارم سعی می کنم درباره اش بنویسم نه تنها برای به یاد اوردن چیزهای بیشتر، همراهی نمی کنه

که حتی در به یاد اوردن و مکتوب کردن چیزهای به یاد اومده هم مقاومت زیادی به خرج می ده_

میگه حتی اگر فراموش کرده باشی رو ناخودآگاهت اثرشو گذاشته

راست می گفت ...

میگم همون وقت، باید حلش می کردیم سریع

اما حالا ... حتی اطلاعات خودآگاهم برای حلش خیلی کمه

وقتی همونقدر هم یادم اومد...خیلی درد داشت

انگار کن بچه ی بازیگوشی صرفا از روی کجکاوی کبریتی روشن کرده باشه و این کنجکاوی و شیطنت ساده

به قیمت سوختن خونه و زندگی کسی تموم شده باشه

درد داشت ... وقتی فهمیدم خودخواهی یه نفر چطور روشن ترین سالهای زندگیم رو یکباره تاریک کرده بود

که چقدر افکار و عقایدم بعدش دستخوش تغییر شد

حی مسیر تحصیلی و شغلیم و ...

و تموم اون بلاها رو از روی علاقه اش ....هه

کاش ذهنم همچین "لطفی"!!! بهم نمی کرد و میذاشت همون وقت باهاش روبه رو بشم و درد بکشم و تموم شه بره

فقط یادم میاد مثل همیشه تو قالب "دختر قوی" فرو رفته بودم و به خانواده می گفتم چیز مهمی نیست_و نبود.واقعا نبود_

گفته بودم و لیلی هم گفته بود گوش به حرفشون ندم و از همه جا نبرم .. و عاقبت امر رو ترسیم کرده بود برام

اما زیر بار نرفته بودن و من هم ... تسلیم خواست شون شدم

می خواستم نگران نباشن.می خواستم بگم چیز مهمی نیست و نشونشون بدم نیست.پس تسلیم شده بودم

تا آب ها از آسیاب بیفته !! :)

بعد یهو شیش سالِ بعد شد.همین! :)

میگم خود اون اتفاقاتم انقد اثر نداشته باشه،اثرت بعدش بیشتر بوده

خونه موندنا و ....مث یه دومینو

بعدم که فاصله گرفته نفهمیدم اولش از کجا شروع شده

.

اون شب بود؟

یکسالی گذشته بود گمونم

یه شب پاییزی بود شاید

با میم می رفتیم سیدکریم

حرف ....بود،به شوخی میگم یه نفرم عاشقمون نیست که [....]

میم چپ چپ نگام می کنه و می گه شما یه نفرو عاشق خودت کرد کااافیه!!!

شوخی بود.من شوخی کرده بودم و اونهم لحنش به شوخی نزدیکتر بود

گرچه بوی عصبانیت از اون شخص رو می داد.لبخند می زنم و آهمو قورت می دم

گمونم از همون شب بود که دوست داشته شدن برام سخت تر از دوست داشتن بود

سخت؟یا ترسناک؟یا آزاردهنده؟یا...؟

دیگه کم کم تو جمع مذهبیا بیشترررر حتی اذیت می شدم تا غیرمذهبیا

مثل همیشه همه جا بودم و هیچ جا نبودم

با همه بودم و با هیچکی نبودم

فقط کمی عمیق تر.

.

یادآوریش عصبانیم کرد؟نه.

نه اون وقت و نه بعدش نه عصبانی شدم و نه متنفر

حتی دعا کرده بودم و امیدوار بودم بعد کارایی که کرده بود

خیلی زود بره سر خونه زندگیش و خوشبخت بشه

حتی حالا هم همینطور فکر میکنم.و این برام دردناک ترش میکنه

شاید دل من دلی نباشه که باهاش بار سنگین بد خواستن رو حمل کنم

که با خشم و نفرت سیاهش کنم.اما هنوزم...دلم برای اون دختر بیست سال می سوزه

فقط ...یادآوریش دلم رو میشکنه.همین.

.

نوشتن، تموم این مدت برام غیرممکن بود

هربار صفحه رو باز کردم با ذهن خالیم مواجه شدم

لازم نیست تموم نوشته های دنیا مفهوم و سروته داشته باشن 

اگر باقی داشته باشه ...اگر ادامه ای براش باشه.بمونه برای بعد

.

یادداشت دوخطی کوتاهیه مربوط به فروردین نودوپنج

عنوان زدم :

بیا عاشق باشیم 

بیا عاشق باشیم و با عشق زندگی کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم!

جلوش اضافه می کنم :

"گفتیم در آینده هم از عشق توان گفت

آنقدر نگفتیم که آینده،گذشته!"و تاریخ می زنم...پاییز99

بعد فکر می کنم انقدر خراب شدم که ....

.

.

 

+ و اگر آن خانه "دل" باشد ...

.

++ دلتون که تنگ می شه

چجوری گشادش میکنید؟!

+++

چقدر حذف شدن یه بلاگ دردناکه

درست قد دیگه زنده نبودن یه آدم:)

گمونم برا همین دلم نمیاد اینجارو ببندم(بکشم!) :)

کاش یهویی نرید.درست مثل مردن دور از انتظار و یکباره عزیزی می مونه

++++

قشنگ ترین رنگین کمون ها

بعد شدید ترین بارون ها نیست که بوجود میان ؟!!!!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

به دیدارم بیا هرشب

دلم تنگ است به دیدارم بیا ای همگناه

ای مهربان با من .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۹
تاسیان ...

و قسم به باران های پاییزی

وقتی می بارد

[وقتی بی امان می بارد]

که من دلم تنگ است

و تو نمی دانی....

.

دیگه نه فقط شبها

روزها هم بلند شدن

توی چه فصلی از سال بسر می بریم؟!

که روز از شب و ...

شب از روز بلندتره ؟!؟

هر دو کشدار و تموم ناشدنی

زمان مقوله بی رحمیِ

خیلی بیرحم!

.

«در اندکی از ما

هر روز پاییز است

هر شب زمستان است

 

زندان مومن چیست؟

این جای دنیا را

مومن تر از من کیست؟

 

این جا که جایی نیست

تا بود زندان بود

تا هست زندان است...»

.

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز_حافظ_

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۵۴
تاسیان ...

 

 

 

پ.ن

بااین حال که می دونم زخما خوب می شن ولی جاشون ....

تاسیان ...

هیچ می‌دانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته می‌کاهم؟
زانکه بر این پرده‌ی تاریک
این خاموشی نزدیک
آنچه می‌خواهم نمی‌بینم
و آنچه می‌بینم نمی‌خواهم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۷:۳۰
تاسیان ...

 

از تو سهمم همه ی عمر پریشان حالی ست ...

 

 در پناه حق.

 

تاسیان ...

 

گرچه پیرم، به سر زلف تو ای‌ دوست قسم!

در سرم عشــق، چو ایّام جــوانی‌ باشد ... _روح الله الموسوی_

   

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۰
تاسیان ...

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ،

وَ افْتَحْ لِی یَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِکَ ،

وَ اکْسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ ،

وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیما شَکَوْتُ ،

وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِیما سَأَلْتُ ،

وَ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِیئاً ،

وَ اجْعَلْ لِی مِنْ عِنْدِکَ مَخْرَجاً وَحِیّاً .

فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبِّ ذَرْعاً ،

وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً ،

وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ ، 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۰:۱۶
تاسیان ...

الان یهو یاد خاطره یکی از سفرای مشهد افتادم

شیش سالی میگذره گمونم

اون سال لیلی بچه هارو اردو برد مشهد

ز هم بود

بعد یه شب که با ز حرم بودیم میم زنگ زد که کجایی؟!

اومده بودن مشهد

هنوز ذووووق مرگی مون وسط صحن کوثر یادمه

صحبتای سخنران عرب زبان وسط جیغای ذوق زدگی مون گم میشد

نه که صدسال باشه همو ندیده باشیم

نهایتا چند روز

فقط جوون بودیم و زنده دل

دلامونم با حبل متین بهم گره خورده بود

اون شب میم باهامون اومد

جمع کردیم رفتیم پشت بوم و تا خود اذان صبح حرف زدیم و ریسه رفتیم

چی می گفتیم که انقد خنده دار بود؟!یادم نمیاد!!

فقط یادمه گاهی میخندیدیم و گاهی درازکش خیره به آسمون رویابافی میکردیم

رویای فردا

چیشد فرداهاش؟!؟!

انگار هیچوقت اون فردایی که رویاشو میبافتیم نیومد

بعدم همون پتوهایی که دورمون بود کشیدیم سرمونو نماز صبح خوندیم!:))

چقد این خاطره بهم احساس پیری میده

چقد دلم میخواد بازم بشه زیر آسمون تا صبح رویا ببافیم و صبح نشه

چقد دلتنگ اون روزا...نه چقد دلتنگِ خودِ اون روزامم.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۲
تاسیان ...

ظهری داشتم شعر قاصدک اخوان رو میخوندم

عصر تو حرم نشستم که یهو می بینم قاصدک نشسته رو پاهام

حتما خوش خبر بوده...حتما،از تو خبر اورده

که من منتظر بودم.من،خیلی منتظر بودم.

دریافت

 

باربط۱:

به امید دیدار...ای همه ی من به فدای تو!

#در_راه_بازگشت

#هنوز_نرفته_دلتنگ:)

#تو هم که .........

بیربط۲:

با خودت

چکار کردی ها؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
تاسیان ...

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم

لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو

که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس

که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان

که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار

و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم....

.

از صبحِ پرده سوز خدایا نگاه دار

این رازها که ما به دلِ شب سپرده ایم.

.

سحر جمعه یازدهم ربیع الثانی_عند دلیلی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۵:۱۷
تاسیان ...

...توی زندگیمه که میگم

که چقدر

خاطره کم داریم ما!

.

حق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۲
تاسیان ...

نشستم پسره میاد به دختره میگه

میای دوست شیم؟میای باهم بازی کنیم؟

-یه دقه واسا....مامان میشه با این پسره دوست شم؟!

:))

مادربزرگش نمیذاره ولی،میگه مامان جان برو همسن خودت پیدا کن

.

.

یکم بعد مادر همون دختره در تهدید دخترش که هی میره اونورا و بازیگوشی

میکنه داد میزنه،الان زنگ میزنم ۱۱۰بیاد دستگیرت کنه(:|)

این دخترش میگه ۱۱۰کیه؟!!!! گربه!!!!

من در حال خوندن فرازی از دعای مکارم .... :))))))))))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۰۲
تاسیان ...

میگه مامان من که خیلی دعات میکنم

شب و روز دعات میکنم

بالاخره یبار میگیره!

خندم میگیره از شیرینی اش!

.

اینکه ادمای زیادی هستن که منو همیشه خیلی دعا میکنن

که بعضشون قبل خودشون و خانوادشون حتی،منو دعا میکنن

اینکه من انقد عزیزم

لطف خودشه فقط.

وگرنه که دلیییلی براش نیست

الحمدلله.

.

+خدا همه مادربزرگا رو حفظ کنه

انقد که عزیزن.:)

+

یبارم چند وقت قبلتر برگشت گفت

قبلا بهتر بودم.الان انگار بد شدم.دعاهام دیگه نمیگیره

ببخشید.

منم خشکم زده بود که چی میگه!

اومدم بگم اجابت نشدن دعات بخاطر بد بودن تو نیست،که...

که یهو شلوغ شد،حرفامون موند.غصه م شد از این احساسش

که کاری ازش برنمیاد ...

عزیز بودن خوبه،ولی کاش دیگه انقد غصه نخورن...

.

بیربط۱:

وقتی پستایی که هیچ وقت منتشر نشدن نگاه میکنم

تازه پی به عمق دیوونگیم میبرم! :)

#رد_دادگانیم!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۰۴
تاسیان ...

می نویسم براش :

 قبل تر ها همش فکر می کردم این قسمت زیارت امین الله که میگه :

" اللهم فاجعل نفسی مطمئنة بقدرک راضیة بقضائک .." یعنی چی !؟

بعدترش فهمیدم توی زندگی،چی از همه مهمتره

قلب خوشحال !

قلب خوشحال از همه چی مهمتره
.
ایت الله جوادی املی میگفتن " هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود،

مگر به وساطت مقام امام هشتم؛

هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی یابد و خوشحال نمی شود،

مگر به وساطت مقام رضوان رضا (سلام الله علیه)؛

و هیچ نفس مطمئنه ای به مقام راضی و مَرضی بار نمی‌یابد،

مگر به وساطت مقام امام رضا!

او نه چون به مقام رضا رسیده است، به این لقب ملقّب شده است!

بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند، ملقّب به رضا شد"

.

+ اَنْتَ الَّذى اوَیْتَ .

.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۰۹:۱۰
تاسیان ...

خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است

چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

 

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا

کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

 

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است

 

ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست

در حضرت کریم تمنا چه حاجت است

 

محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است

 

جام جهان نماست ضمیر منیر دوست

اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۹ ، ۱۹:۲۱
تاسیان ...

یهویی صبح، ظرف کمتر از ربع ساعت همه چی اوکی میشه

حتما حکمتی داره عقب افتادنش تا امروز

که نشه یه روز تلخ

بشه تلخ و شیرین

بشه یه قاشق عسل بعد یه قرص تلخ تر از زهر

بیشتر روزای زندگی همین طورین اگه خوب دقت کنی

زندگی یک شیرینیِ...نه! یک تلخیِ آمیخته به شیرینیِ!

یه تلخی مطلق که رووش قطرات عسل پاشیدن تا بشه هرجوری هست دادش پایین

چی میگم؟!

 

نمی دونم باید ناراحت باشم

یا خوشحال

شاید یه فرصتی اتفاقات امروز رو نوشتم.

فعلا قلبم،یه تهیِ پرشوره.یک جای خالیِ ...یه دلتنگیِ...

دلتنگ از رفتنت.پرشور از رفتنم.

.

دعاگواییم.

.

پ.ن

کاش بنده هات

یکممم منصف تر بودن! :)

+

... تا سحرگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۰
تاسیان ...

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن آینه اینقدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دوبرابر شدن غصه تنهایی نیست؟

.

بزودی صبح میشه.بزووودی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۰۲:۵۵
تاسیان ...

یبارم رفته بودیم پیش لیلی

وارد اتاق که می شم "..." داره درباره من می گه به لیلی

از دلتنگی هر روزه ام براش.از تصمیمم برای دیدنش.از نشدنش.

لیلی هم لبخند محجوبانه ای می زنه که: "لطف داره"

می خوام بگم : عزیزم! من دارم می گم دوسِت دارم...دارم می گم دلتنگت بودم

بعد تو میگی "لطف"...؟!!!!

چیزی نمی گم اما.جاش منم لبخند می زنم...

لبخند می زنم و تکرار می کنم که دلم...تنگ شده بوده

لیلی اما نمی دونه...جاش کجاس تو دلم.حق داره.لیلی.

.

گفتمش...کسی که عشقش رو فریاد نزنه..حتما به نفاق مبتلاست

حتما.

.

إِلَهِی فَارْحَمْ طُولَ تَضَرُّعِی وَ شِدَّةَ مَسْکَنَتِی ، وَ سُوءَ مَوْقِفِی

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ،

وَ قِنِی مِنَ الْمَعَاصِی ، وَ اسْتَعْمِلْنِی بِالطَّاعَةِ ،

وَ ارْزُقْنِی حُسْنَ الْإِنَابَةِ ، وَ طَهِّرْنِی بِالتَّوْبَةِ ،

وَ أَیِّدْنِی بِالْعِصْمَةِ ، وَ اسْتَصْلِحْنِی بِالْعَافِیَةِ ،

وَ أَذِقْنِی حَلَاوَةَ الْمَغْفِرَةِ ، وَ اجْعَلْنِی طَلِیقَ عَفْوِکَ ، وَ عَتِیقَ رَحْمَتِکَ ،

وَ اکْتُبْ لِی أَمَاناً مِنْ سُخْطِکَ ، وَ بَشِّرْنِی بِذَلِکَ فِی الْعَاجِلِ دُونَ الآْجِلِ .

بُشْرَى أَعْرِفُهَا ، وَ عَرِّفْنِی فِیهِ عَلَامَةً أَتَبَیَّنُهَا _دعای 16 صحیفه علی ابن الحسین ع_

.

من اون "بیدار خوابی" رو تجربه کرده بودم

فقط کاش...از برای تو بود.نه غیر :)

.

فَمَنْ أَجْهَلُ مِنِّی ، یَا إِلَهِی ، بِرُشْدِهِ

وَ مَنْ أَغْفَلُ مِنِّی عَنْ حَظِّهِ

وَ مَنْ أَبْعَدُ مِنِّی مِنِ اسْتِصْلَاحِ نَفْسِهِ

وَ مَنْ أَبْعَدُ غَوْراً فِی الْبَاطِلِ

 

کیست نادان تر از من به صلاح خویش

و کیست غافل تر از من به بهره ی خود؟

و کیست دورتر از من به اصلاح نفس خویشتن

و کیست فرو رفته تر از من در باطل ؟!؟ _همان_

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۸
تاسیان ...

 

 

خوشم میومد ازش

گاهی که تو مسیرم بود می ایستادم نگاش میکردم

.

بیربط:

گورخر سیاهه با خطای سفید،یا سفیده با خطای سیاه؟!

.

فرقی میکنه مگه؟!

نمیکنه؟!؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۴۳
تاسیان ...

یک دعایی* از حضرت مادر .س. هست

مثل تمام دعاهاشون در اوج لطافت

یکجا می فرماید:

 

اللَّهُمَّ لَا تُعْیِنِی فِی طَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی

 
وَ مَا قَدَّرْتَهُ عَلَیَّ فَاجْعَلْهُ مُیَسَّراً سَهْلًا

 

که خدایا ما رو در جستجو و طلب چیزی که برامون مقدر نکردی، خسته نکن 

چیزی ام که مقدرمون کردی راحت کن برامون 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۸
تاسیان ...

  

هان مشو نومید چون واقف نه ای از سرّ غیب

باشد اندر پرده بازی های پنهان غم مخور         _حافظ_

 

خدایا ما راضی ایم به هرچی خواستی

توام از ما راضی شو.

هَارِبٌ مِنْکَ إلَیْکَ...

.

+

شب ها برای غلبه بر دلتنگی ست،که باید خوابید.

++

بیربط :

چه می شه کرد

وقتی همیشه،این خود من بودم که سخت کردم همه چیو برا خودم

که بقول اون شاعر نیست از کس شکوه ام..از خود زیان آید مرا

این شبام ... کمترین تاوانه.

+++

شب بخیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۹
تاسیان ...

« بگو به خواب که امشب، میا به دیده ی من

  جزیره ای که مکان تو بود، آب گرفت ... »

.

بیقرارِ توام و ... :)

 

#شبانه_موقت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۲
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۷
تاسیان ...

فرمود

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست!

.

امروز دلم حرم بود همش

وقتای استراحت میومدم و روی نیمکت پارک به رفتنی که نمیشد فکر میکردم

که امشب یا فردا به بهونه ولادت، زیارت کرده باشیم روی ماهشو

... پیام میده که حرم بازه؟!

میگم زنگ بزنه بپرسه

من اما این دو روز نیستم که برم باهاش

یادم نمیاد آخر بار کی اونجا بودم

باورم هم نمیشه اینهمه نرفتن رو

یاد شبای جمعه ای بخیر که با ... میرفتیم زیارت

کمیل های متصل به سحر،سحر های متصل به...

چی میگم؟!

 

 

ما همیشه وقت دلتنگی اونجا پناه اوردیم

اما حالا،مدتهاست شما رو ندیدیم

مدتهاست دلتنگی ها در ما تلنبار شده

مدتهاست شکل مون شکلِ دلتنگیِ

مدتهاست چشممون روشن نشده

که مدتهاست نشده از در بیاییم و 

بخونیم براتون که

سلامی چو بوی خوش آشنایی...بدان مردم دیده را روشنایی

حالام مث تموم این مدت

به تو از دووووور سلام!

.

* و دلتنگی ات ... می کشد مـرا !

.

فرموده باشن بهشون

مرحبا بک یا ابا القاسم انت ولینا حقا!

:)

دوستای راستکیِ شما، سایه سر ما،پناه ما،دوست و رفیق و خانواده ما،

همه چیز و همه کس ما بودن

دوستای راستکی شما.

 

#سیدناالکریم

#فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۱
تاسیان ...

پشت چراغ پسرک با دسته شیشه پاکن میفته به جون شیشه

اشاره میکنم نکنه

پول نقدی هیچی همراهم نیست

توجه نمیکنه

میاد دم شیشه،خلقش تنگه،با طلبکاری و عصبانیت میگه پول بده

میگم خاله پول همراهم نیست گفتم که نکن!

با غیظ دسته شیشه پاکن رو میکوبه به شیشه

دندوناشو بهم فشار میده و با تنفر میگه همه تون میگید پول ندارم

و میره.

غمگین میشم.

.

 

...

.

..

- یه جمله رو هی پشت سر هم بگو.خوابت می بره

+ چه جمله ای؟

- یه جمله خوب 

+ «دلم برات تنگ شده» جمله خوبیه؟!

-نه.مثبت

+ دلم برات تنگ شده منفیه؟ مثبت همین چی میشه خب؟:))

-برا گوینده منفیه.برا شنونده مثبته 

+ شنونده نداره .خب تو یه جمله بگو ولش کن

- مثلا،بگو فردا یه اتفاق خوب میفته.هی همینو بگو

+ فردا یه اتفاق خوب میفته.فردا یه اتفاق خوب میفته.فردا یه اتفاق خوب میفته

فردا...

.

می شنوی؟

«اینکه دلتنگِ توام»..دیگه بهش اقرار نمیکنم:)

.

نمیدونم چرا یهو یاد آخرین اربعین افتادم

تنهایی، فقط رفته بودم،دیوانه وار

زودتر از همیشه و بعد از یک روز و اندی رسیده بودم

[راستش جز رفتن به چیزی فکر نمیکردم،هیچ چیز

می رفتم و این رفتن مقصدم بود.]

رسیدم شب بود.اما روز بود.حالام تو خیالم مثل اونشب،

ازدور گنبدتو میبینم.

از دور سلام می دم.

ازدور نگات میکنم.از دوووور.

بعدم خسته میرم یه موکبو یه گوشه می خوابم.از اون خوابای راحت

که مدتهاست نداشتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۱
تاسیان ...

.

همچین وصله ی ناجوری هستم! :)

.

هیچ چی قدر دیدن آدمای بیربط خسته ام نمیکنه

می دونی و ..بازم...می خوای ادامه بدم!؟؟؟ :)

.

حرفای الانمو

به هرکی بگم از گفتنش پشیمون میشم

حتی ز

حتی میم

حتی ...

.

عزیزم!

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟!؟

.

دارم برای بار چندم بلیط میگیرم

لحظه آخر یادم میاد پنج شنبه جمعه کلا نیستم و برنامه دارم

من دیگه دارم رد میدم! خودتان دانید حضرت سلطان!:)

#یک عدد دلتنگِ حضرتتون! :)

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۲
تاسیان ...

دلم برات تنگ شده.دلتنگی برای کسی که اقرب الیک من حبل الوریده

یکم عجیبه.اما شده دیگه.یعنی وقتیبه قدر دوست داشتنت فکر میکنم

دلم برات تنگ تر و تنگ تر می شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۶
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۶
تاسیان ...

زندگی همینه 

تا وقتی زنده ای

می تونی به همه چی غلبه کنی

جدی می گم!

.

:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۰
تاسیان ...

[98.02.08]

 

1.

 

"إِلَهِی مَا أَلَذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ‏ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ"

 

خدایا چه لذّت بخش است در دلها خاطرات الهام گرفته از یادت ....

 

.

.

.

شده یه جمله انقد دلت رو ببره ، روزی چند بار بشینی فقط نگاش کنی !؟

و از شوق ، چشم هات ...

چه جمله ی ظریفی ...

"خاطرات الهام گرفته از یادت "

بهترین خاطراتم .

 

2.

 

فکر می کنم این اولین بار هست که این خاطرات رو مکتوب می کنم

خاطراتی که حتی توی نوشته های خصوصیم هم ثبت نشدن

حالا هم اگر نوشته می شن چون نه تنها خاطرات تلخی نیستن

که شدن حسرت این روزهای من

برای خودم حتی عجیبه که این روزها دوست دارم برگردم به 10-12 سال گذشته

از این فاصله که به اون روزها نگاه می کنم لبخند شیرینی رو تجربه می کنم

که با تلخ کامی اون روزها شاید تناسب نداشته باشه

من اما عجیب دلم می خواد برگردم به روزهای 15-16 سالگی

به روزهایی که بخاطر انتخابم طرد شدم

به روزهای اصرار من و انکار دنیا

دوست دارم برگردم به روزهایی که مامان با  قیافه ی جمع شده ای می گفت :

"چادر اگر سرت کردی تو خیابون کنار من راه نیایا ! "

به "منی" که با خوشحالی پذیرفتم غرامت انتخابم رو

به دورانی که شب ها با گریه به خواب می رفتم و روزها

با صورت خیس راه مدرسه رو طی میکردم

حتی اگر تو مدرسه به خنده هام شهره بودم

چفدر اون شکستن ها خالص بود

گرچه اون روزها با نگاه مشکوکم بهشون پیله می کردم ،

از این فاصله ولی چقدر ناب به نظرم میان اون لحظه های هزار باره مردن

چقدر به منی که تموم روزهای 15 سالگی به بعدش رو جنگید افتخار می کنم

بگذریم که کلهم "هذا  من فضل ربی"

ولی ، دوست دارم برگردم به اون روزها

به منی که با تموم دنیا جنگید

نه این منه درمونده

می خوام بگم ، من توی جنگ با تموم دنیا بردم

اما

توی جنگ با خودم شکست خوردم ............

من "چشیدم" : اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک" رو

تموم اون طرد شدن ها و خورد شدن ها و تحقیرها و تحریم ها ...

نه ! .  هیچ کدوم تلخ نبودن

کام من از زندگی که بهم هدیه دادی

از آدم های زندگیم ، تلخ نیست . شیرینه شیرینه

کام من از من تلخه .

.

وقتی چند روز پیش یاد این خاطره افتادم

فکر می کردم شاید "اولین" ها همیشه فرق دارن

اولین تجربه ...اولین شکستن...اولین عکس العمل

شاید چیزی که باعث می شد اون روزها بنظرم متفاوت بیاد

اولین بار بودنش بوده

وگرنه این روزها چه فرقی با اون روزها داره ؟

مگر نه ملامت ها بیشتر شدن ؟

.

عادت کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

به رفتن راه درست هم ...عادت نکن !

می فهمی ؟!!!!

.

3.

یادمه اون سالها که رزمی کار می کردم

10-15 دقیقه آخر سِن سی به صف مون می کرد

بعد با نهایت زورش خوب می زدمون

تموم اون یک ساعت و اندی قبل،با تموم سختی که داشتن یک طرف

اون 10-15 دقیقه آخر یک طرف

اما من از تموم کلاس ، همون دقایق پایانی رو دوست داشتم

لحظاتی که تا ته جونت کار کردی و نایی نداری

بعد استاد میاد و با نهایت قدرت می زنه

هنوزم فکر می کنم چیزی که بیشتر از همه مارو قوی می کردم همون دقایق بود

همون دقایقی که با آخرین ذره های جون روی پا می ایستادیم

از درد سرخ می شدیم

به خودمون می پیچیدیم

حتی پخش زمین می شدیم گاهی

اما 

همه چیزی که مارو می ساخت

تحمل همون لحظات پایانی ،

همون سخت ترین لحظات بود ....

 

4.

 

"همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب،
تو را به روح روشن دریا،
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف"_سیدعلی صالحی_

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۷
تاسیان ...

حال خوشی دارم

سبکی خاصی وجودم رو فرا گرفته

و دوست دارم _حالا که قلب یخ زده ام شروع کرده به گرم شدن

و یه حس سرشاری خاصی توی قلبم حس میکنم_ ، ثبت کنم این لحظه رو

دستام ذوق نوشتن دارن،عجول و هولن

گفتم سرشارم...نمی دونم از چی ولی

از زندگی؟از بودن؟از تو؟!؟!؟...از تو شاید...

قلب آدم وقتی گرمه که از تو سرشار باشه

که تو بیای مستولی بشی بهش

که فقط باشی...فقط تو باشی..

.

می رم لیلی رو میبینم

چند روز گذشته خواسته بودم و نشده بود

دیشب اما لیلی بود که اینبار من رو میبرد حرم

دیگه مث چند شب گذشته

واینساده بودم از دور نگاه کنم و رووم نشه جلو برم

رفته بودم!

همونطوری که «بودم» رفته بودم!با لیلی.

بعدش تو حرم لیلی نبود.نمیدونم کی بود.شاید«...»

ضریح بود و نشون هایی از شهدای کربلا

نماد سر شاهزاده علی اصغر هم بود،با امامه سبز و نگین درخشان پیشونی

زیبا بود...بینهایت زیبا بود...و من به آغوش گرفته بودم اون سر بی نهایت زیبا رو

متوسل شده بودم به اون سر بینهایت زیبا.

.

الان که دارم مینویسم حکمت اون بخش از خواب برام روشن میشه

اون بخشی که بخلاف شبهای قبل«همونطور که بودم» رفته بود

لیلی امروز تو حرفهاش اشاره کرده بود بی هوا.من رو برده بود و رسونده بود.بی هوا.

رسیده بودم و سبک بودم...بی هوااای بی هوا.همونطور که بودم!

.

قبلا گفته بودم برات، از دست سبب سازو سبب سوز

می دونی چه لذتیه دست سبب سوزش بیاد؟!

بعد هرچیو که ذهنت برای محقق شدن چیزی، تو خودش چیده بوده باشه رو

از بین برداشته باشه و محقق کرده باشه اونچه که باید رو!

بی هیچ سببی...که « اذا أراد شیئا أن یقول له کُن فَیکون»!

که دیروز «خواسته بودم» که نگام کنه...که آسون شه...

نگاه کرده بود...و آسون شده بود

چطوره بعضی بنده هات فکر میکنن نمیشه خواست و گرفت ازت؟!

مگر بخیلی تو؟!که بنده بخواد و وقتش باشه،صلاحش باشه،بعد تو ندی!

مگر بخیلی تو؟!؟!؟

.

می خوام در جواب شهریار که گفت آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا

بگم...اومدنش خوبه...حتی اگر دیر.خوبه.اومدنش.

اینه که بیا.حتی اگر دیر.حتی اگر خیلی خیلی دیر.

.

ذوق دارم ...کلمه اما نه..اینه که بقیه اش باشه بعدا.شاید بعدا تکمیلش کردم...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۵:۴۹
تاسیان ...

.

میشه نگام کنی؟

راحت شه زندگیم ...

+

خواستم به خودم بگم:

تو چه می فهمی این هیام قلب برای اراده خداوند ...یعنی چی!

.

"إِلٰهِى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ هَیَّمْتَ قَلْبَهُ لِإِرادَتِکَ"_مناجاة محبین_

.

هیام :شیدایی،سرگشته از عشق،دلباخته

.

.

* : نیست!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۸
تاسیان ...

رفته بودم.رفته بودم اما نه حرم.تو شهر گشتم دنبال گنبد.

دیدمش.از دور .از دور می دیدمش و نزدیک نمی رفتم.

نمی تونستم.رووش نبود یا...

نمی تونستم.همون دور تکیه به دیوار گریه می کردم.

حرف هم نبود.حرفی نبود.همه رو می دونست.می خواستم اشکامو ببینه

می خواستم «همه» بودم رو ببارم و تموم بشم پیش نگاهش.

دلتنگ و شرمگین و آرزومند و ...دلتنگ...می باریدمش.

.

این حال من رو یاد اون فراز میندازه که

هَرَبتُ إلیکَ «بِنَفسی» یا مَلجأَ الهاربین

بأثقال الذنوبِ أحمِلُها علی ظهری

با «همه» ی وجودم.می دانی؟!

.

کمی هم به من بخند.طبیبی! که به پناه آمده بودم

«گریخته بودم!»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۷
تاسیان ...

تا حالا تو زندگیم

انقدر احساس «بی کسی» نکردم

یادته میخوندم بی کسسسسم...همه کس‌ و کارم تویی؟!

اینجا

همونجاست حسین.

 

#به_وقت_بی_کسی

#به_وقت_تنهایی

 

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی ... بزنم به تار مویی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۷
تاسیان ...

سه روز پیش بود شاید

ظهر به سرم می زنه یهو

بلیط می گیرم که یه روزه برم بیام

جسمم اما یاری نمی کنه

می بینم عاجزم از رفتن. حقیقتا عاجزم

کنسل می کنم.کوله مو باز نکرده میذارم کنار دیوار.

غصه می خورم دوریشو.

تو دلم ... فقط نگاش میکنم.

 

می خواستم برم

نگاهش کنم یه دل سیر

نگاش کنم بگم، نگام کن.نگام کن دیگه.نمی بینی دلتنگی مو؟!

نگام کن!

بعد یکی بزنه بهم که:

نگات اگر نکرده بود که،تو کجا می تونستی نگاه کنی؟!

دلتنگ اگر نبود،کجا دلتنگ می شدی؟!

دوستت اگر نداشت....این اشکا چی می گن پس!؟

منم بخندم که: می دونم! 

  

اصن گور بابای سختیا و مشکلات

فدای سر شما.نمی خواییم بیاییم مشکلمونو حل کنید

حتی نمیخواییم دست بکشید سرمون،بزرگ شیم،قد بکشیم کوچیک شه دنیا

راستش فقطِ فقط

دلمون تنگه! دلمون تنگه.

.

بیربط۱:

صب می بینم دیشب،نیمه شب کمی رد دادم!

پست حاوی مطالب رد دادگی رو حذف می کنم

توصیه می کنم در لحظات نزدیک به خواب

هیچ پستی منتشر نکنید!

  

+

« محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار

   کز فراقت سوختـم ای مهـربان فریاد رس »

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۶
تاسیان ...

گمونم

انقدری شب شده

و انقدری رد دادم

که بنویسم

[ دلم برای «تو» تنگ شده.]

  

#کمی_تا_قسمتی_رد_داده

#دلتنگِ_نامشکوک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۴
تاسیان ...

بنظر تو

دلتنگی چه رنگیه؟!

به نظر من دلتنگی، ارغوانیِ

_غمگین ترین رنگ دنیا!_

.

بیربط۱:

یکبار توی ذهنم حرفهام رو بی پرده و راحت گفتم

بعد دیدم چقد سبک و راحتم،حتی اگر خیلی خیلی پشیمون هم باشم!

حالا اما یادم نمیاد اون حرفها دقیقا چی بودن!

فقط یادمه برای گفتنشون

نیاز داشتم به مقدار زیادی «رد دادن».مقدار خیلی خیلی زیادی:)

  

بیربط۲:

فکر کردم اگر من باشم و انتخابهام_انتخاب های جاهلانه ام_

چقدر می تونه همه چی ترسناک باشه

اگر رها کنی من رو با اختیارم!

بعد اما یاد اون شب قدری افتادم که سالها پیش تر خوابم برده بود و خواب مونده بودم

بیدار که شدم حسرت بود.شرم هم بود.ترس هم 

یکبار اما صدایی شنیدم که می گفت

تو اگر خواب بودی، صاحب تو که خواب نبود!

که لا تاخذه سنه و لا نوم ... که هو الحی القیوم ..که ...

بعد یه یقین و آرامشی اومد که :

اگر امسال بیدار بودم تا خود صبح و همه اعمال هم موبه مو انجام میدادم

انقدر گیرم نمیومد و انقدر دست پر نبودم که حالا...

که اگر من خواب بودم... تو که بیدار بودی.چه بهتر.

چه خوب بود اون سالهای یقین و اطمینان 

 

بیربط۳:

 گفت

گرچه پیرم تو شبی «تنگ» در آغوشم کش 

تا سحرگه. تا سحرگه.

همین.

فکر می کنم بیت همینجا تموم میشه

باید همینجا تموم شه

بقیه اش خیلی مهم نیست

خیلی مهم نیست که سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم یا پیر

اصن برخیزم یا نخیزم !!!

فقط تو شبی باش.تا سحرگه.همین

 

بیربط۴:

[حذف شد]

 

ببربط۵:

تمام روز اگر بی تفاوتم اما 

شبم قرینه شکنجه، دچارِ بیـداری ست 

  

#امشبی_رو_هم_سعی_کن_رد_ندی :)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۱
تاسیان ...

دلم برای «تو» تنگ شده

اگر کنجکاوی که دلم برای کی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۱
تاسیان ...

وقتی پرسید دلت برا کی تنگ شده

بجای پیچیده کردن ماجرا

باید خیلی ساده می گفتم: تو!؟؟؟؟

.

اره؟!؟!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۱
تاسیان ...

.

.

با گریه ی شبانه ی دیـوانه ای بساز !

.

پ.ن:

دیگر، توانِ «دوری» نَدارم.

+

گفت

کسی جذامی است که از بدن کم شده باشد

من از روح کم شده ام.

من ... از روح کم شده ام

کم.می دانی؟!

.

++

انقَدَر حرف دارم با تو... در حوصله کلام و مردم و ... نمیگنجه

نوشتم اما این دوسه خط رو...یادم بمونه امشب رو.یادت بمونه اشکامو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۳
تاسیان ...

 فرموده باشی:

اذا نَزَلَت بکم شدیدةٌ فاستعینوا بنا

باید بگم به سختی رسیدم!؟

و دیدنت، ماه من ... حتما آسونش می کنه.

.

بشینم

یک دل سیر تماشا کنم تو رو

دست بکشی سرم ... سرمون ...

تموم شه غما ... تموم شه شبا ... تموم شه هرچی که باید

_مث همیشه_

هوم؟!

.

من گریه ام گرفته

کمی هم به من ... به من ....

.

بلیط نیست برای تا آخر هفته

عب نداره

سه ماه و اندی صبر کردیم...اینم رووش

.

هرچه کویت دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر...

.

میشه ... بغلم کنی؟!

نه

بغلم کن!

.

+

سردرد چی میگه!

گمونم باید بپذیرم توی دوران قرنطینه چشمامو از دست دادم

شبا که موقع رانندگی واقعا اذیت میکنه

امیدوارم خیلیییی کور نشده باشم:))!!!!

++

بدی این روزا اینه که فقط داره میگذره

اتفاقا خوبی این روزا هم همینه...که داره میگذره

:)

+++

میگه .. دوستت دارم خب

و این، غم انگیزترین جمله دنیاست

سنگین ترین جمله.

++++

چمه بنظرت؟!؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
تاسیان ...

می دونی

خیلی از چیزایی که تو مجازی نوشته میشه

از جهت عنوان یا شکل روایت و...

معمولا متفاوت با چیزیه که اطرافیان می بینن یا فکر میکنن

اما متاسفانه باید بگم گاهی اینجاهم آدم ها، مجبور به خودسانسوری میشن

تا حتی غریب و آشناهای اینجا هم ندونن خیلی چیزها رو

مثلا ندونن ما چقدر رنج می بریم از .......

می خوام بگم خود این نقاب زدن ها ... 

گاهی چقدر خسته کننده ... و حتی زجرآور میشه!

که ...

بگذریم (وی از خودسانسوری شدید رنج می بَرد! )

.

امشب شب شعر دارم با خودم 

شعر برام بفرستید فیض ببریم🌻

:)

.

ب.ن:

کاغذو برمیداره

پشت هم می نویسه

دلم برات تنگ نشده.دلم برات تنگ نشده.دلم برات تنگ نشده.دلم برات...

شده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۶
تاسیان ...

یادمه راهنمایی که بودم این شعر رو خیلی دوست داشتم

انقدر که همیشه از بر می نوشتمش

طولانیه اما دوسش دارم

یکی دو روز پیش دیدمش و یادم افتاد زمانی چقدر این شعر رو دوس داشتم

هنوزم شعر قشنگیه :)

 

قصیده آبی خاکستری سیاه_حمید مصدق

 

 

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

.

.

 

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

 

.

.

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به

سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم!

.

.

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

.

.

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

 

.

+از چه دلتنگ شدی؟

 

++ حقیقتش اینه که غمگین نیستم

اما چیزی هم برای خوشحالی نیست

بقول حسین صفا

"مرا بخندان ای مرا بگریان ای

که مرده ایست قلیل

کسی که حاضر نیست

نه شادمان شود و سوگوار شود.."

 

+++ چنتا پست بنویسی  هی ثبت موقت بزنی

و چنتا پست هم ننویسی

همه اینها یعنی...

یعنی چی راستی؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۰
تاسیان ...

1.

دخترک کوچکم

فرستاده که

" صبر کن حافظ به سختی روز و شب

   عاقبت روزی بیابی کام را "

و می پرسه این ینی اگه صبر کنی و تحمل کنی سختیو

تهش خوب میشه؟ به خواستت میرسی؟

می خندم که ارع...

.

.

و فکر می کنم

تهش خوب میشه!

تهــــش ...

ته اش..........

 

2.

فکر می کردم امشب خوشحال باشم

اما حقیقتا غمگینم!

گفته بودم

چیزهایی هستن که در تو "جریان" دارن

و "همه ی بودنت" رو به سختی میندازن.به رنج میندازن

اما توو گفتن انگار ...چیزی کم میشه ازشون..سوخت میشه...عوض میشه.

باید بگم ؟!

نه.

 

3.

:)

نشستم تو اتاق پشت میزم و دارم تایپ میکنم

که صدای پدر میاد...داره چیزی میخونه

گوش میدم ...

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
                                                    عشق آن شب مست مستش کرده بود
                                                    فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او
                                                    گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
                                                    بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای
جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای
                                                    نشتر عشقش به جانم می زنی
                                                    دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن
                                                    مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
                                                    این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم
گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم
                                                    ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
                                                    من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی
عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم
                                                    کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
                                                    گفتم عاقل می شوی اما نــشد
سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت
                                                     روز و شب او را صـــدا کردی ولی
                                                     دیدم امشب با مـنی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی
                                                    حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
                                                    درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

 قشنگ میخونه :)

 

4.

میگم

محبّ نشان محبوب رو با خودش داره

من چه نشانی از محبوبم! با خودم دارم؟!!!

و یاد اون سکانس یوسف ع می افتم

زلیخا رو پیر و کور میارن پیش یوسف

یوسف می پرسه این تو هستی زلیخا؟

جواب میده که

روزی من بودم....اکنون همه تویی.

  

5.

قبل تر هم گفته بودم

از این دور و دیری که "منم"!

فکر می کنم اما

مسئله حتی این نیست که ما سوء ظن داریم به خدا

که ما فراتر از اون، تهمت می زنیم به خدا!

برای خودمون سخته خودمون رو ببخشیم...خدا رو متهم میکنیم به نبخشیدن

به اینکه بدی های من ...مانع میشه از اینکه رب من..به رب بودنش ادامه بده!

ما درون خودمون، خودمون رو تحقیر می کنیم تا با عذر موجهِ ناتوانی، بایستیم از رفتن

وگرنه دور و دیر بودن چه بدی داره؟وقتی قراره با کدح بری...فقط....حتی شده کشان کشان...بری

فرمود

لَآ أُقۡسِمُ بِهَٰذَا ٱلۡبَلَدِ ...

لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ......

فَلَا ٱقۡتَحَمَ ٱلۡعَقَبَةَ ..

ولی اون نخواست از اون گردنه سخت بگذره...نخواست حتی قدم بذاره به اون راه!

بعد، از اون راه سخت میگه و مصادیقش

که جلوتر یکی از مصادیقش میشه

ثُمَّ کَانَ مِنَ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَتَوَاصَوۡاْ بِٱلصَّبۡرِ وَتَوَاصَوۡاْ بِٱلۡمَرۡحَمَةِ

نه تنها ایمان اورده و صبر کرده ..بقیه رو هم به صبر دعوت کرده

که ....... بگذریم. فقط ...

+ اوصیکم به سوره بلد با نوای تحقیق عدالباسط

 

6.

همیشه من بودم و خدا

و دایره این آسیب زدن محدود بود به من و من

همیشه پناه برده بودم که "من" سرایت کنم به احدی

حالا اما...حتی فکر کردن به ابعادی که یه اشتباه می تونه داشته باشه

انقدر سنگینه که ... شب عیدی جای خوشحالی ... غمگینم

غمگینم و خیره شدم به دستهای رسول

یا أبت استغفرلی.

 

7.

" اگرچه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

  نظر بر این دل سرگشته خراب انداز ... "

 

8.

عیدتون عید.مارو بی نصیب نذارید...ازدعای خیرتون.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۹
تاسیان ...

خبرت هست

که بی روی تو آرامَم نیست؟!

.

#موقت_که_بیخبر_بمانی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان ...

هیچ ماه رو دیدی اصن؟

دیشب سرخ و تبدار بود

امشب زرد و بیحال

گمونم ماه هم ... دل داده بود!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۴
تاسیان ...

چرا انقد کار دارم واقعا؟

انقدر کار دارم که حتی فکر کردن بهشون هم خسته ام میکنه!

شایدم الان که انقد خسته ام نباید بهشون فکر کنم!

ولی کاش دو سه تا بودم قشنگ راحت هر کدومم به یه بخشی از کارا میرسید

گاد! هلپ می...

.

ظهر بعد جلسه با خانم الف میرم پیش ز جان

اخریا میگم کتاب کممم حجم حال خوب کنه راحت چی داری ببرم:))

بعد خودم همنام گلهای بهاری رو _که نمیدونم چند سال پیش کی برد و نیورد_

برمیدارم که بخونم دوباره

ز هم دوسه تا دیگه میده

بهش ولی میگم اصن کتابم نمیاد

دیگه کم کم طبیعت گردیمم نمیاد

که کرونا انگار داره شخصیتمو عوض میکنه:))

دوست دارم بشینم با آدما حرف بزنم هممممش :)))

.

می دونی

بعضی موقع ها یکی از پشت یقه مو می گیره

منو از خودم می کشونه بیرون

و وادارم میکنه خودم رو از بیرون خوب ببینم

گاهی خیلی جالبه

گاهی غم انگیز...به غصه میشینم نگاش میکنم

گاهی خنده داره...میخندونتم

گاهی ام یقه ام رو از دستش می کشم بر میگردم درون خودم

که مجبور نباشم خودم رو از بیرون تماشا کنم...بس که حالمو بد میکنه :)

.

غر دیگه ای نموند؟

چرا راستی

شام نخوردم ... و الان خیلی پشیمونم

ولی برای پشیمونی ام خیلی دیره :|

.

دوس دارم دوتا دونه انار برداریم بریم بالاترین نقطه شهر

بعد انار دون کنیم بخوریم و ...

هیچی دوست دارم با تو، از بالاترین نقطه شهر، شهرو تماشا کنم

.

کاش زمستون عزیز زودتر بیاد

.

دوست دارم با پشت دست بزنم توو دهنِ ذهنم ! :))

.

تموم شد غرام -_-

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۰
تاسیان ...

 

1.

می دونی

مثل این می مونه که کسی رفته باشه تو اتاق و در رو به روی همه بسته باشه

حبس کرده باشه خودش رو.و این _مثلا_ یعنی می خوام تنها باشم!

اما بعد، از سوراخ جای کلید نگاه کنه تا مطمئن شه کسی پشت در منتظرشه

که نه تاب بیاره تنهایی و رفتن همه رو و نه بودن ها رو

که ...

ولی هر در بستنی، نه یعنی که برید

گاهی، "برو"، یعنی کاش تو یکی بمونی

گاهی می خوام تنها باشم یعنی کاش "یکی" بفهمه بمونه

که.........

اینه که هر در بسته ای رو ول نکنید برید

اینه که من...اینجام...منتظرم...پشت در

فقط کاش تو ...در رو ...باز می کردی به روی من

 

2.

چندماه قبلتر همینجا گفته بودم 

که بعضیا تو کل زندگیشون، نگرانیاشون رو در میون نمی ذارن

کلبه شون رو داخل قلبشون می سازن

و تو کل زندگیشون هیچوقت از اون کلبه نمیان بیرون

حتی وقتی احساس تنهایی می کنن، بهش اعتراف نمی کنن

درواقع، ترجیح میدن تو تنهایی شون زندگی کنن

بیشتر از خانوادشون دوسش دارن

 

3.

می خوند "متی نَرِدُ مناهِلَکَ الرَّویة فَنَروی

متی تنتَفِعُ من عَذبِ مائِکَ فقـد طــال الصَّدی

که چه زمان بر چشمه های پرآبت وارد شویم تا سیراب گردیم

چه زمان از آب وصل خوشگوارت بهره مند شویم؟ ...که تشنگی ما طولانـی شد...

 

 

4.

میگه

"آشنایی نه غریب است که دل سوز من است

 چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت"

 

نمی دونم چجوری می خونیش .گمونم بهتره اینطور بگیم اما

که آشناست.غریبه نیست اون کسی که دل من رو می سوزونه

همینه که دل غریبه ها برام می سوزه

دل غریبه ها برام می سوزه...که آشنایِ منه که داره.......

چقدر غم انگیزه این بیت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۶
تاسیان ...

۱۲ساعت نشستن رو صندلی و گوش دادن به مباحث سنگین و جزوه برداری

اونم با حدود ۴ساعت خواب آشفته شب قبل

حقیقتا خسته و له ام.اونقد که از خستگی خوابم نمی بره.

دوست دارم چند خطی از امروز بنویسم

تاهم مخدرِ اعتیاد به اینجارو تامین کرده باشم! و هم 

یک چیزهایی ثبت بشن یادم بمونه.ولی خط صاف مغزم

ازم میخواد که رحم کنم بهش. و رحم میکنم بهش.

امشب سه متر نمی نویسم.(دومترونیم مینویسم:)) )

جاش شما بیایید از روزمرگی تون بگید :)

.

این روزا احساس میکنم هرچقدم حرف بزنم(از هرچی) خالی نمیشم

نه از گفتن و نه از شنیدن.عجیبه واقعا!:))

.

امشب اون شعر حافظ رو میخوندم که آخرش میگه

حافظ «وصـال» می طلبد از ره دعـا

یا رب دعـای خستـه دلان مستجاب کن... :)

.

من...یادِ تو می افتم.

.

+ اصن روزمره نویسیام شبیه روزمره نویسی هست؟!🤔

بنظر خودم که خیلی فرقی با قبل نداره.فقط تحت این عنوان

عجیب غریب تر بنظر میرسه! :))

 

++ دوست دارم گاهی، از بعضی ها بپرسم

که این سااالها...چی گذشته بهشون!؟؟؟

فکر میکنم محض این اتفاق(گفته شدن و شنیدن شدنش)

چقدر می تونه مرهم باشه...چه مرهمی می تونه باشه.

راستی چیشد تو رو، همه این ساااالها ؟!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۴
تاسیان ...

میم دیروز پیام داده بود.بعد سه سال و اندی.و خواست هم رو ببینیم.

می گمش که امروز ماشین ندارم.باشه فردا. امروز رفتم.

دسته گل رو میدم بهش و می گم: الان باید چکار کنیم؟

( شاید اگر هرکس دیگه ای رو بعد اینهمه وقت می دیدم غریب بود برام اما نه میم)

میگه دستامونو بشوریم :))

دست می شوریم.الکل می زنیم و ضدعفونی می کنیم و می دونم با اینکه هیچ اعتقادی

به کرونا نداره بیش از هرکس دیگه ای که جدیش گرفته، رعایت میکنه.

بعد که ادا اصولا تموم میشه ماسک رو در میارم و میگم خوبه دیگه بیــــــا!

و بغــل می کنیم هم رو.اینجا رو میتونم سعی کنم توصیف کنم.می تونم از حل شدن بگم یا هرچیز دیگه ای

ترجیح میدم اما به کلمات آلوده اش نکنم.گریه می کنه.می خندم.می دونه می خندم که گریه نکنم.

الان فکر میکنم چطوری باید امروز رو به شکل خاطره بنویسم وقتی هم انقدر توی خاطره نویسی بدم

هم ترجیح میدم بعضی خاطرات به شکل تصاویر ذهنی و احساسات و ادراکات خودم باقی بمونن

و نه ریخته بشن در قالب کلمات.

از تخیلات و تلاش هامون میگیم برای خبردار شدن از هم.

از تصمیمش برای بارها اومدن در خونه مون.از تصمیمش برای زنگ زدن روزی که اون زلزله بزرگ اومد.

از تصمیمش برای دعوت کردنم سر عقدش ....میگیم و همه اینها یعنی دلتنگ هم بودیم.

یعنی هر دو دلتنگ بودیم.هر دو چقدر پر رنگ توی ذهن هم ادامه داشتیم.که هیچ وقت تموم نشده بودیم برای هم.

شاید برای همین بود که احساس میکردی فقط چند ساعتی از اخرین ملاقات گذشته و نه چند سال.

یکی دوساعت اخر گیر میکنه روی ازدواج من.و رها هم نمیکنه.نتیجتا میگمش

شیش سال قبل وقتی می خواستم به پ جواب مثبت بدم، اون موقع فکر می کردم

من هرکسی رو می تونم دوست داشته باشم.که کافیه خیلی منطقی با عقلم کسی رو انتخاب کنم.

و بعد دوسش داشته باشم.

بعد که مشخص شد نیمی از اون معیارهای منطقی که بر اساسش میخواستم جلو برم

دروغ از آب در اومدن و بهم خورد، چیزی که تا امروز فهمیدم اینه که اتفاقا من هرکسی رو

نمی تونم دوست داشته باشم.منظورم از دوست داشتن یه دوست داشتن معمولی نیست.

که در اینصورت کار سختی نیست انتخاب.اما من بیزارم از رابطه های سطحی.

می دونم اذیتم میکنه.که "روح را صحبت ناجنس عذابیست الیــم"

در بهترین حالت اگر اون شخص من رو درک کنه و برای ارزشهام ارزش قائل باشه

باز هم از اینکه مجبور باشم بیشتر وقتم رو صرف فهموندن کلمات و احساسم به طرف مقابل کنم آزار دهنده اس.

که اینها همه بدتر میشن.که هرچی سن ادم بالاتر میره تردیدهاش هم بیشتر میشن

درست میگه.توی مدل سنتی قطعا فرصتی برای همچین شناخت و ایجاد همچین علاقه ای نیست.

که یا باید پا روی دلم بذارم و با منطقم از کنم و بعد منتظر یا تلاشگر برای ایجاد اون علاقه باشم

یا باید پا روی منطقم بذارم و...

می دونم. اما من واقعا روی هیچ کدوم نمیتونم پا بذارم!نمی تونم هیچ کدوم رو نادیده بگیرم.

و اصلا دلیل اینکه امروز اینجام همینه. میگیم و میگیم و ...نتیجه که نداره طبیعتا..فقط میگیم.

فکر میکنم گاهی ..شاید من واقعا دارم سختش میکنم و پیچیده،ولی بازهم وقتی بیست و هفت سال

اینطور فکر و زندگی کردم...سخته طور دیگه ای بخوام ادامه بدم.

 

اخرش هم می زنه توی خال

_می دونی وقتی می گفتم انگار میم من بود و من اون

که نیاز به کلمه و جمله نبود برای فهم هم

که انگار من با مغز اون فکر میکنم و اون با مغز من

که روح هم رو میدیدم...عریانِ عریان

که یگانگی بوده همیشه بین مون_

منظورم همین هاست.وقتی سه سال هیــچ خبری نداره.و من هم چیزی نگفتم

که بر من چه گذشته این سالها.اون اما شروع میکنه شمرده شمرده تو رو برای خودت بازخوانی میکنه

انگار بعد مدتها جلوی آینه قرار گرفته باشی.و دیده باشی خودت رو.

 

که اولویت اولت باید خودت باشی فقط.خانواده و که و که در درجه بعد هستن.

که این خودخواهی نیست.ادم خودخواه هیچ کس رو نمیبینه.نمیگم خودخواه باش.

میگم اولویت اولت خودت باشه فقط.زندگی خودت.

که تو مسئول خودت هستی فقط.و از تو فقط درباره خودت می پرسن

که با "خودت" چه کردی؟_و انگار همه کائنات از زبون میم ازم می پرسن_

که با خودت چه کردی؟!!!_اینجا به خودم می لرزم_

گرچه که نمیدونم چرا حالا که دارم سعی میکنم خودم رو ببینم و با خودم مهربون تر باشم

چرا در و دیوار انقدر به رووم میارن که من با خودم چه کردم.

که چقدر با خودم بد بودم.که چقدر خودم رو ندیدم.

کاش تو به رووم نیاری.کاش اینکه من چه کردم رو "محــو" کنی از زمین و زمان

که ثبت و محو دست توئه.که من طاقت دیدن دوباره اینکه چه کردم با خودم رو ندارم.که تو مهربونی.که من امیدوارم.

حالا باید بشینم حسرت بخورم برای اینهمه سال خودم رو ندیدن ؟اینهمه سال خودم رو اذیت کردن.

اینهمه سال به خودم ظلم کردن؟برای بهای سنگین عمر و جوونی دادن پای این نادیده گرفتن خودم؟

نمی خوام.چون در اینصورت باید توی دور باطل اذیت کردن خودم فرو برم و باااز.....به شکل جدیدی خودم رو نبینم

می خوام بیشتر بنویسم اما .... فکرم یاری بیشتر نمیکنه...شاید بعدا تکمیلش کردم.شب بخیر.

 

+

دیدن دوباه اش مثل این بود که باز پس گرفته باشی

نعمتِ ارزشمندِ از کف رفته ای رو

بازپس گرفته باشی حتی ...روزهای جوونی ات رو

اینجاست که میشه فهمید چرا حافظ با یاد کردن رویی جوان میشد

که چرا ....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۰
تاسیان ...

صبح می بینم "میم" پیام داده شب قبل.برای لحظاتی مکث میکنم.

چشم هام رو تنگ می کنم و سعی میکنم با دقت بیشتر، خطای دید احتمالی رو برطرف کنم

اما راسته.خطا نیست.حرف می زنیم.و انگار که حرف ها، ادامه ی حرفهای دیروزمون هستن.

انگار نه انگار سه سال و چند ماه گذشته.

همچین رابطه عجیبی.همچین رفیق قدیمیِ دلتنگی.برگشته بود.ترسون که قبل از مرگ

نشه یکبار دیگه هم رو ببینیم.باید بیشتر بنویسم؟نمی دونم چی باید بنویسم.

.

به دستهاش نگاه می کنم

دستهاش رو از همه دستهای دنیا دوست تر دارم.دستهای زمخت اش قشنگ ترین دستای دنیان.

مهربون ترین دستای دنیا.اصلا همه دستهای خسته و پینه بسته دنیا قشنگ و مهربونن.

فکر میکنم باید بهش بگم.که این دنیا به مو بنده.که چرا باید حرف هام رو، دوست داشتن هام رو

تو دلم نگه دارم وقتی لحظه بعدی نیست!؟

+میگمش، بابا می دونی؟من دستای تو رو بیشتر از همه دستای دنیا دوست دارم!

سرش توی دفتر و حساب کتابشه

از بالای عینک لحظه ای روی دستهای خودش مکث می کنه و برمیگرده که: دستای منو؟

[چرا بنظرم میاد جمله اش رنگی از تعجب داره؟شاید فک نمی کنه یکی دستهاش رو چقد دوست داره]

+اووهوم

قربونت برم بابا .....

می دونی ... نگاه که می کنم همه این بیست و هفت سال به لحظه گذشت.باقیش هم.حتما.نمی خوام دیر شه.

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۹
تاسیان ...

اومدم یچیزایی بنویسم

که یادم افتاد قول دادم سعی کنم هر چیزی رو اینجا ننویسم :)

ای بابا

ای بـابـا

ای بـــــابــــا ....

.

" شب با هجوم بی مروتش،

  سخت تسخیرم کرده بود.

  خواستم زنده بمانم

  و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود!

  تنها کمانم

  تنها سنگم ... "

.

عادت کردم به "با اینجا حرف زدن".خیلی.عادت بدیه شاید.شاید باید ترکش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۱
تاسیان ...

شاید یه شب بشه گفت

تو اینجــایی و ...

نفـرینِ شب،

بی اثر است.

.

شبت خوش.

.

خواب

نمی برد مرا.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۳:۲۳
تاسیان ...

من همونم که م.ح ۶ساله لقب «فرشته خنده» بهش میده

اما شبها تا صبح تو رو می باره...تو رو می میره.

من اما ترجیح می دم همچین شبهایی رو ربط بدم به هورمون ها!

وگرنه در تو غرق می شم... گم می شم.می سوزم.تموم نمی شم.

اره بیا بگیم همه چی زیر سر هورمون هاست.

.

#پاسی از شب گذشته نویسی

#تحت تاثیر نوسانات هورمونی نویسی.

.

به اینجا عادت کردم.خیلی.

یکی نجاتم بده :))

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۹
تاسیان ...

اگر بنویسم "دلم برات تنگ شده"

حتما حجم اندوهی که پشت این جمله است

شوقی که سراپاش رو فرا گرفته

بغضی که پنهون میکنه

پریشونی که چنگ می زنه بهش

دردی که می کشه

انتظاری که به جنون می کشونش

محبّت بی نهایتش رو

خواستنش رو

[حتما و حتما] هیچ کدومش رو حس نمی کنی

و این جمله کوتاه هم شاید نتونه بارِ همه اونچه که هست رو به دوش بکشه

ولی می دونی چیه؟

دلم برات [خیلی] تنگ شده!

.

می فهمی؟!

.

نگاه که میکنم این دوسه ماه اخیر،

هرشب، یا شب درمیون، به جنون کشیده کارم از...

.

#و_به_دقت_درد_میکشد.

#شباهنگام

#[حذف شد]

#چکار کنم حالا؟! :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۷
تاسیان ...

می خواستم از چیزهای دیگه ای بنویسم.

راستش حرف های زیادی،از چیزهای زیادی دارم (که حتی فرصت ثبت شون پیش نمیاد)

اما عکسی که مدتهاست زینت بخش صفحه گوشیمه_ و چقدر دوست دارم این تصویر رو _

من رو پرت کرد جای دیگری.

پرت کرد به روضه ها عبدالله.ع.

دوست دارم برای نمی دونم چندمین بار...باز هم تصویرش کنم برای خودم

 

عبدالله فرار می کنه سمت حسین.ع.

"فقال الحسین ع احبسیه یا أختی فأبى و امتنع امتناعا شدیدا"

عبدالله شدیدا امتناع می کنه

"و قال لا و الله لا أفارق عمی‏"

وقتی دست عبدالله از پوست آویزان می شه و حسین رو فریاد می زنه

"فأخذه الحسین ع فضمه إلیه‏..."*

[ این جمله می کشه آدم رو ]

حسین، عبدالله رو می گیره و ... به سینه می چسبونه

"قال السید فرماه حرملة بن کاهل بسهم فذبحه و هو فی حجر عمه الحسین ع."

سیدبن طاووس می نویسه عبدالله تو بغل حسین بوده که ذبح می شه

روضه های عبدالله_اینطور فرار کردنش و دوخته شدنش به سینه ی حسین_

یکی از لطیف ترین و زیباترین تعاملاتی بوده که شهدای کربلا با ولایت داشتن بنظرم

.

"می خواستم با شما بگم ...

"کاش که این فاصله را...کم کنی"

که .. چاره که نیست، می روم و ...گریه می کنم...باید که در فراق تو اینگونه سر کنم

که خونِ جگر نشانه ی چشم انتظارهاست...باید که چشم را، پرِ خونِ جگر کنم...

که ..... 

از خودم گله دارم...بس که غرق گناهم....از تـــو فاصــــله دارم...."

که سیــــدی!

انا لک.

.

" سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیــرت

  عـاقل تر از آنیــم که دیـــوانه نباشیم .... "

 

 

 

* چقـدر جای ما اونجاست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۰
تاسیان ...

از بستنِ راه ها میگم_با این دست ها_

 

از "بل الله یزکی من یشاء" میگه_چیزی که عمری به امیدش قدم برداشته بودم_

 

اما می دونی.کم کم فرق می کنه.

کم کم می رسی_می رسونی خودتو_به اینکه، درست که "الاّ ما سعی"

ولی وقتی یکی انقد می دوعه_حالا دور "خودش" یا هــرچی _*

و خسته و وامونده می شه...

از نرسیدن ها...از نشدن ها...از درجا زدن ها و موندن ها و پوسیدن ها

از گندیدن ها.

بعدش کم کم ترس هم میاد.دلشوره هم میاد.

بعدش کم کم خستگی می شه فلج محض.

بعدش کم کم می شه "کم آتیناهم من ایة بینه"

می شه"و من یبدل نعمة الله..."

 

چی می گم؟!

از بافتن هم خسته ام.

فقط می خواستم بگم من،

نمی تونم به این احساس خسری که گریبانگیرمه

که همه ی منو می سوزونه و ...تموم نمی کنه، غلبه کنم.

که اگر خودم رو بزنم به غفلت، فقط "تحــــملش" می کنم.

که اگر یکم بهش فکر کنم...کار بیخ پیدا می کنه.

که یا باید جنونی چیزی بگیرم.یا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۱
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۷
تاسیان ...

وقتی می گفتم از اعمالِ غدیر، عقد اخوتش رو دوست تر دارم

[ که دوست دارم این عهد رو باهات ببندم ]...

منظورم _دقیقا_ به اونجایی هست که می گه:

"صافیتک فی الله"

که می شه یه دوستی خالصانه و با وفا

صافی و با صفا شدن باهم

یکی و یگانه شدن باهم

یک دوستیِ خالص و ناب و ... بی غل و غش

 

می می خواستم

که مــا برای هم،

همچین کسایی باشیم.

.

+

حالا من هیچی نمی گم درست

اما تو انقد بد نباش...

بیـــا به دیدنِ من!

.

.

.

بهار ۱۴۰۲ نوشت؛

حسی که بهش داشتم! :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۲
تاسیان ...

« و‌حنینی إلیک یقتلنی ... »

.

یادت از تو با معرفت تره...اینجاست

دلتنگیت از یادت با معرفت تر.

.

+

سبوی من...تو شکستی؟!

+

لازمه بگم موقت؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۹
تاسیان ...

 

" هنـــــوز با همه دردم امید درمانست

  که آخـــــــری بود آخر شبـــانِ یلـــدا را" ...

:)

 

 * :

" بقیه ی روح یا روان،

باقی جان در مذبوح

تشنج مذبوح پس از ذبح "

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۴۰
تاسیان ...

1.

 

"کهف الوری"

 

« شیرین تر است نزد فقیران کدامیک

  خرمای دست بخشش تو یا تبسمت 

 

  سنگ صبور! مأمن غم ها و دردها!

  ای خانه ات پناهِ همه کوچـه گردها »

  

.

 

"بکم یسلک الی الرضوان"

  

تو خودت شاهد بودی که ما تا تونستیم به بنده هات آسون گرفتیم

ما می گذشتیم چون طرف حساب ما تو بودی

که سروکار ما با تو بود نه خلق ات

حالام پشیمون نیستیم هیچ

حتی اگر همه بگن اون بنده هات ظلم کردن به این بنده ات

حتی اگر توی این قمار، عمرم رو باخت داده باشم

جوونیم رو باخته باشم

که ما می خواستیم تو رو راضی کنیم

 ....

پس به این بنده ات بیش از این ها آسون بگیر[که تو کریمی]

بیش از این ها هواشو داشته باش

بشتر از همیشه نگاه رحمتت رو سایه سرم کن

که بیشتر از همیشه بی پناهم

من ... بی نگاهت ... خیلی بی پناهم...خیلی غریب.

 

 

2.

 

فرمود :

"هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود مگر به وساطت مقام امام هشتم؛

هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی‌یابد و خوشحال نمی‌شود مگر به وساطت مقام رضوان رضا(سلام الله علیه)،

و هیچ نفس مطمئنه‌ای به مقام راضی و مرضی بار نمی‌یابد مگر به وساطت مقام امام رضا(ع).

او نه چون به مقام رضا رسیده است به این لقب ملقب شده است،

بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند ملقب به رضا شد."

 

3.

" بنواخت نور مصطفی آن اُستُن حنانه را

      کمتــر ز چوبی نیستی

      حنانه شو ... حنــانه شو "

جا داشت یک پست مفصل ذیل همین بیت نوشته بشه

بعد اما می بینم ننویسم بهتره.

فقط کاش ناله های دلتنگی مای کمتر از خاک رو هم به آغوش بکشید...پدر امت!

 

4. حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟! :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۷
تاسیان ...

اما بعضی چیزها را نمی شود گفت

چیزهایی که هستند.و در تو «جریان» دارند و «همه ی بودنت» را به سختی می اندازند.

به رنج می اندازند.در « گفتن» اما انگار، چیزی از بودنش کم می شود.

سوخت می شود.عوض می شود.

که من از تو دور افتادم و کلمات از من گم شدند.من از کلمات گم شدم.

چه می‌گویم؟بودن از من گم شد!

زمان با تمام مختصات بی رحم اش در من گم شد!

تمام روز تو را صدا زدم.تمام شب تو را نخوابیدم.تو‌را درد کشیدم.

مرگ نیامد و ...زندگی هم نماند.

بغض شکست و اشک هم نیامد.واژه ها تبدار شدند و ...سوخت دفترم...

... که بقول  قیصر « من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند» و .......

... هنوز هم می گویی دلتنگ نباشم؟!

هنوز هم خرده می گیری به این شب سوزی ها تا سحر؟!

.

# در بسترِ فشرده ی دلتنگی.

.

+ بیربط نوشت:

احساسش مثل این بود که نیم شبی کسی مدام به تو سر بزند

نفس هایت را،بودنت را چک کند مدام

از سر دلتنگی،نگرانی،هرچه...

از دردم کم می کرد.

.

++

شاید روحم به شبها آلرژی پیدا کرده:))

که اگر حتی سرشب هم، بدنم رو بخوابونم

نیمه شب می زنه روی شونه ام و بیدارم می کنه

و بعد،

مجبورم می کنه تا خود صبح درد بکشم

که تا خود صبح، از درد به خودم بپیچم...

+++

می خوام به گفتن ادامه بدم، اما ....فعلا نه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۰
تاسیان ...

میگه وقتی یکی خیلی خوب میشناستش

به دوست داشتنی هاش،حالاتش،افکارش و ..

شناخت داره واقعا لذت می بره

_ و داره طوری که دوست داره بهش محبت بشه رو شرح می ده

و مصداق بارزش هم منم که خیلی خوب میشناسمش

و به دوست داشتنی هاش،حالاتش و افکارش کاملا واقفم_

 

فکر می کنم بعد از سه نیازِ اصلیِ خوراک،پوشاک،مسکن:))

چهارمین نیاز(اگر با اغماض اولی نگیریمش) همین نیازِ« فهمیده شدن» هست

قطعا این نیاز و لذت، می تونه بالاتر از هر لذت دیگه ای

اعم از دوست داشته شدن، پذیرفته شدن،و...قرار بگیره

.

گلایه داره که من،هیچ وقت درباره خودم صحبت نمی کنم

اینه که چیزی درباره من نمی دونه

من رو دوست داره،به هم نزدیکیم، من اون رو خیلی خوب

و بهتر از خودش میشناسم، اما اون چیزی از من نمی دونه!

[بعد عصبانی می شه که حتی نمی دونم مشکلت چیه!!!

مشکلت چیه ؟

من اما مثل همیشه با این استدلال که "درد با کس گوی که از تو کم تواند کرد"

پناه نمی برم مگر به تو

 

اولین کسی نیست که این حرفها رو می زنه

ادم هایی که_تعداشون هم کم نبود_

و از باب درک و شناخت عمیقی که ازشون داشتم احساس قرابت می کردن

اما درست همون آدم ها من رو غیرعادی ترین هم می دونستن.*

 

با حرفاش فک می کنم حق با اونه، من به ندرت(اگر نگیم هیچ وقت) از خودم حرف می زنم

اما وااااقعا برای فهم شدن نیاز به کلمه هم هست الزاما؟!

_شاید بگی آدم ها علم غیب ندارن،شاید بگی از رهگذر کلمات هست که آدم ها

ارتباط برقرار می کنن و همدیگرو میشناسن_

و بله! من هم تایید می کنم

اما فقط می تونم با منطقم تاییدش کنم و نه با دلم درکش!

نمی دونم

.

این من بودم همیشه

که رابطه ای رو توی خودم ادامه می دادم

صمیمی می شدم، دوست می داشتم و دوست داشته می شدم،

همه ی اون آدم رو توی خودم زندگی می کردم و از بر می شدم

توی خودم تا سرحد مرگ عشق می ورزیدم

و به اشتباه انتظار داشتم اون هم در من پیش رفته باشه 

 

تازگی اما فهمیدم عمق فاجعه ای که می تونه رقم بزنه چقدر زیاده

بعد از اینکه در کسی پیش رفتم و پس زده شدم

درحالیکه انتظار بیجایی بود...

اون وقت تازه به خودم اومدم

تازه فهمیدم بودن بین آدم ها و قدم برداشتن میونشون،

و زندگی کردن به این شکل درون خودم با خودم،[یا اون معدود آدم هایی

که دوست داشتم در من باشن]، چقدر غریب و غیر طبیعه

اما می دونی.هنوزم،

من فقط ترجیح می دم این گوشه ی خلوت، زندگی م رو‌کنم

بی اونکه مجبور شم بزنم بیرون.

اون بیرون بین آدم ها،

من حسابی غریب و تنهام

می دونی؟!!!

.

جز میم.که قبلا گفتم.

ومی دونی تجربه همچین رفاقتی باعث می شد فکر کنم طبیعی ترین آدم روی زمینم

.

+ این روزها اما گاهی، دوست دارم حرف بزنم

و جز حس حضور قوی تو که مرهم بود.که پاسخ! بود.حقیقتا بود.

حرف بزنم و پاسخی از جنس کلمات مادی دریافت کنم.دوست دارم حرف بزنم و جوابی از جنس کلمه بشنوم.

اما شاید تکرار مفهوم این بیت در من هست که مانع میشه.شایدهم....نمی دونم

" من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

 

** باید اعتراف کنم که من_علی رغم شناخت دقیق و عمیقم از خودم_

حتی توی ذهن خودم، یک صورت ذهنی نامفهوم و گنگ و غیر قابل درک دارم

شاید اینجا بگی: دیـــــوانه! ... و من هم بخندم.و این یعنی...موافقم باهات.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۳۴
تاسیان ...

دنیا جدی جدی جای بیخودیه

دلم گرفته

امشب با مادربزرگ صحبت کردم

گفت چند روزه مریض شده

می پرسم دکتر رفته؟

_و همون لحظه از سوال بیخودم پشیمون و شرمنده می شم_

کی باید ببرش دکتر!؟

می گه که نه و  «...» قراره سر ماه بره بهش سر بزنه و ببرش

نمی دونه پسرش با سرطان و شیمی درمانی نوه اش درگیره:)

می گه نمیایید یه سری بزنید؟!

صداش موقع پرسیدن این سوال، مثل بچه هاست

نمی گم ما همین ماه پیش اونجا بودیم

جواب بیشرمانه ایه برای کسی که بیست و پنج ساله تنهاست

اونم وقتی می دونی هر ثانیه تنهایی، خودش یه ساله

همیشه دلم برای تنهایی ش آتیش می گیره

انیس و مونست رفته باشه و تو باشی و بیست و چند سال تنهایی...

می دونی

مادر بودن درعین اینکه زیباترین اتفاقیه که برای نوع بشر می تونه متصور باشه

دردناک ترین و غم انگیزترین اتفاق هم هست

یکی می گفت قدیمیا مثلی دارن که می گه

هروقت خواستی کسیو نفرین کنی دعا کن مادر بشه

اینه که تنهاییش بیشتر هم ناراحتم می کنه

وقتی نصیبش تو تنهایی نشستن و غصه ی غصه های بچه هاش رو خوردنه ...

بگذریم.

.

کسی نیست بره

می گم که من میرم و میبرمش دکتر

و صبح می رفتم اگه ماشین تعمیر لازم نبود و میشد انداختش تو جاده

میفته چند روز دیگه

ولی خودمونیم

دنیا جدی جدی... جای بیخودیه!

.

.

+ همیشه یه دعای دلبری داره که شنیدنش فقط از خودش لطف داره

« الهی خدا یه دری از خیر براتون باز کنه»

نمی دونی وقتی این جمله رو می گه

خدا همه درای خیرشو باز کرده انگار.

.

بیربط نوشت:

دیگه تحلیل رفتنی هم به اون معنا نیست

شاید چون چیـزی برای تحلیل رفتن دیگه نیست

تو می دونی تموم شدم...یا دارم شروع می شم؟!

گاهی خدا...خیلی عجیب و غیرقابل پیش بینیِ!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۱:۰۶
تاسیان ...

به گریه های نیم شبی قسم

به قداست اشک قسم

به درازای این شب قسم

به صبحی که نمیاد .. قسم

«انتظار» کاری ترین زخمی بود که ... که ....

.

+ توی تاریکی شب

[ آه ] در جـریان بود.

++ غمگسار دل سودازده ی من شبهاست...

 

#خوب بود مثل این پست ها،این حال هم موقت بود...

#گفته بودم چه دلِ روشنی دارم این روزها؟چه امیدی دارم به فرداها؟

#تاسیان یعنی،شب اینجاست...تو نیستی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۵
تاسیان ...

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانـی ام ...

.

.

« خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید

  گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات

 به راستی که چه صعب است و مایه ی آفات ».

.

+ وقتی حرف دارم،اما کلمه نه.

++  حتی اگرخیـال منی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
تاسیان ...

چه عنوان خوب و کاملیه

برای این تنهایی و دلتنگی عمیق

برای این شب های صبح نشو!

.

در لحظات پایانیِ بیداری که خواب داره می برتم

بیدارم می کنی که چه؟!

ثانیه ها سال بشن، شب صبح نشه، توو تنهایی خودم غلت بزنم

یادت آروم نکنه، دردا زخم بشن، زخم ها سر باز کنن،....

 

خسته میشم از فکرای بی سر وته ...بذار بخوابیم جون عزیزت..

 

#خیلی موقت هم نیست...دلتنگی ت اینجاست همیشه...شبها کمی پررنگ تر

 

+

شب همه بی تو کار من ... شکوه به ماه کردنست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

 

حضرت جایی از مناجات محبّین فرموده باشن

 

" اللّٰهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الارْتِیاحُ إِلَیْکَ وَالْحَنِینُ"

خدایا ما را از کسانی قرار ده که شیوه‌هاشان آرام گرفتن به درگاه توست در حال زاری

 

"حنین" رو عرب به اون نفس راحتی می گه که آدمی

بعد از سختی، و موقع به آرامش رسیدن می کشه

یه نفس راحت که پی در پی و با نوای ممتدی کشیده بشه

 

[ الان به ذهنم رسید تجربه ای، از جنسِ این معنا داشتم؟!

از این نفس های آسوده، لااقل چندباری هرکس توی زندگیش کشیده

کی یا چی بوده که دیدنش، باعث شده یه نفس از سر راحتی بکشم؟

یهو یاد این خاطره میفتم

اربعین 97 بود

_شاید بشه گفت من تموم اون نفس های از سر آسودگی م رو در زندگی،

فقط توی "حرم" کشیدم_

اما اون روز ... عجیب ترینش بود شاید

وقتی خودم رو توی اون فاصله از ضریح حضرت امیر دیدم

انگار پر باشی از درد

انگار پر باشی از زخم هایی که خودت و آدم ها و دنیا بهت زدن

انگار دریا دریا بغض باشی

تا مرز بریدن خسته باشی

بعد یکباره تنها پناهت

مرهم تمام دردها و زخم هات، جلوت ظاهر شده باشه

چی می گم ؟ تموم هستی ات .. جلوت ظاهر شده باشه ...

تو رو به آغوش کشیده باشه

و همه اون دردها یکباره دود شده باشن

که یخ هایی که قلب سرما زده ات رو احاطه کردن

یکباره ذوب شده باشن...

فک می کنم اون نفس های خیلی عمیق 

اون گریه های شوق و خوشحالی و نفس های بریده بریده و عمیق

اون الحمدلله های بـی اختیار

اون سست شدن قدم ها و روی پا نبودن ها

همین باشن 

 

 ... از فکرهای توی ذهنم دور شدم

گمونم این دلتنگی من رو می کشونه، تا از هر حرف و حدیثی یک "علی" دربیارم! ]

.

 

+ چند دقیقه بعد نوشت :

یادآوری این خاطره ذهنم رو خالی کرد از چیزایی که می خواستم بنویسم

حالام فکرایی که وقت نشستن تو پارک زیر بارون و خوندن مناجات نهم

 از شیارهای ذهنم عبور کرده بودن، با بارون یادت شسته شدن و رفتن و ..

منم که غرق خاطرت شدم ...

 

خنده ام گرفته

ای بابا ...

ما رو چه به این نوشتن ها!!!

از اینها بگذریم

به حرف خودمون برسیم

بقول شیخ اجل :

" سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

  دعوی بندگی کن و ... اقـرار چـاکری ! 

 

هفت سال پیش توی نت متنی خوندم که نمی دونم مال کیه

ولی حرف دل و شرح حال بود بسی

امروزم که مناجات محبین رو می خوندم یاد اون متن افتادم

که هنوز هم ... حرف دل بود و ... شرح حال :)

.

.

 

 

" بسوز ای دل !

که تو نه عاشقی را بلدی ... و نه عشق را می فهمی

بسوز ای دل !

هر چند می دانم ، تو حتی سوختن را هم تاب نمی آوری ...

بسوز ای دل !

تو را چه به عشق طلب کردن ؟ تو را چه به ادعای عطش عشق داشتن ...

بسوز ای دل !

دل های عاشق از آتش عشق می سوزند ... ولی تو از آتش فراق عشق بسوز ...

بسوز ای دل !

و بشکن ...

اگر می توانی بشکن ... بشکن که عاشقی کار تو نیست ... عشق ، مرد می خواهد ...

بشکن ای دل !

هر چند صدای تو هیچ گاه به خوش اهنگی قلب های شکسته از عشق نمی شود ...

بشکن ای دل !

نگذار بگویم که تو حتی شکستن را هم نمی دانی ...

بشکن ای دل !

و بسوز ...

می سوزی یا بسوزانمت ؟ ...

چه می گویم ؟ ...

من حتی سوزاندنت را هم بلد نیستم ...

بگذار همچنان بی نصیب بمانی ، شاید سوختن و شکستن را بیاموزی ..."

.

.

.

 

" چاره ی نیست بجز سوختن از آتش عشق

  آتشی ده که بیفتد به دل و ... پا نشـود ! "_امام روح الله_

  

 

+ چقدرقلب یخ زده ام

محتاج گرمای نگاهته .. مولای

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۲
تاسیان ...

آه ...*

.

.

‌.

« دل نهادم به صبوری

که جز این چاره ندارم...»

 

+

... صبر دیـوانه شده از صبــر ...

 

#شبانه ها موقت اند...جز دلتنگی

#شاید تو هم دلتنگی ام را حس کنی ... تنها که باشی

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۸
تاسیان ...

ده دوازده سال انتظار که چیـــزی نیست

فقط کاش ... بدونم که میای آخرش

میای دیگه حتما، مگه نه؟!؟!؟!؟

.

:(( ....

.

.

امروز چشمم افتاد به یه سررسید قدیمی 

که ته کشو، پشت یسری دفتر کتاب دیگه جا خوش کرده بود

دستم می ره سمتش و بازش می کنم

گمونم قدیمی ترین دفتری باشه که دارمش

[سالهای قبلش عادت کرده بودم و

هرسال کلی دفتر و سررسید پاره می کردم می ریختم دور

می نشستم دفترای اون سال رو مرور می کردم 

می دیدم چقد اون نوشتن ها نور ندارن،صدق ندارن،خلوص ندارن

انگار می خواستم با دور ریختن اون کلمات،اون وجود ضعیف رو هم دور بریزم]

دفتر برای سال نَوده

نه که اون وجود دیگه ضعفی نداشت که نگهشون میداشتم

فقط فک کردم بعدها_شاید مثل امروزه روزی_ بد نباشه امکانش باشه

نگاهی به خود گذشته بندازم

دفتر رو ورق می زنم

خنده ی گریه داری نقش می بنده روی وجودم

اینکه اون دختر چقد فهم بیشتری داشته

چقدر معلومه که فرقان داشته

چقد نجواهاش خالصانه تر و صادقانه تر بوده و چقد ...

فقط یک چیز رو نشون می ده

«سقوط»!

گرچه برای فهمش حتی نیازی به مرور اون نوشته ها نبود

اما بازهم تصویری که اون کلمات پیش رووم ترسیم می کردن

دردش رو دردناک تر می کرد

می دونی هی آویزون گذشته ها بودن یعنی چی؟!

فرو رفتن و فرو رفتن ... یعنـی چی؟!؟!

[ بعد چند سال دویدن] توی هجده سالگی شکوه ی «دل»! ات رو پیش مادر بردن و ...

توی بیست و هفت سالگی روی دست خودت موندن و درجا زدن و ...

سقوط و به سقوط ادامه دادن ... یعنی چی؟!!!!!

.

چقدر غریبانه ست .. این انتظار

نمی دونی.

.

« ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

 گر از آن یار سفر کرده...پیامی داری»

.

بقول اون بزرگ

عمری آه در بساط نداشتم و ...

اکنون جز آه در بساط ندارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۰۵
تاسیان ...

چقـدر

« به باورِ دلِ ناباورم نمی گنجد

هنوز هم

که مـرا

با تو این فــراق افتاد...»

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۰۶:۵۹
تاسیان ...

امام ات رو

صراطت رو

حبل متین ات رو

سر بریده باشند

و تو گریخته باشی به تاریکی بیابان

[ گم شده باشی ]

و از ترس و سرما، جان سپرده باشی.

.

.

.

« من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب 

 گوشـمالی دیدم از هجـران که اینم پنـد بس »

بعضی شعرهارو...آدم میشنوه و طبع لطیف میپسنده

ولی بعضیاشو آدم زنــدگی می کنه

این بیت هم...

در ادامه ی بیتی که قبل تر گفتم[ زندگی کردم ]

« لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

 عشق بازانِ چنین ... مستحق هجــرانند!»

 .

تا زمانی که آدمی از دایره ربوبیت و تربیتی خدا

خارج نشده باشه، حتی این هجران،گوشمالی و سوختن هم

شیرین و لذت بخشه

اما تشخیصش هم، ممکنه خیلی سخت یا غیرممکن باشه

و اون وقتیه که توهّم راه رفتن،توهّم عبادت،توهّم محبّت! تو رو برمی داره

و تو توی دایره امنِ خیالی ای که برای خودت ساختی

به تباه شدن ادامه می دی

درحالیکه دلخوش خواب و خیالی

درحالیکه «سـرگرم بازی» هستی!

خالیِ خالی به _مثلا_ راه رفتنت ادامه میدی

درحالیکه مدتهاست تموم شدی...

یک حجم توخالی و سرد و تـاریک، که التماس قطره ای نور داره، اما ..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
تاسیان ...

« الهی!

باز آمدیم با دو دست تُهی!

چه باشد اگر مرهمی بر خستگان نَهی؟»

.

جز آستان توام در جهان پناهی نیست ...

+

به پسرِ مادرم ....

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۱:۱۹
تاسیان ...

نردبونی بود که جز سه چار پله ی اول، باقی پله هارو نداشت

فاصله زیادی بود از اون عمق [اون دره] تا سطح زمین

نگاه که کردم ترسیدم

فکر می کردم ممکن نیست بالا رفتن

که این نردبون جز دوسه پله نداره

باقیش دو ستون نردبونه بی هیچ پله ای ...

 

که به تو فکر کردم

[ مادر ... به تو فکر کردم ]

تو که "حضور" نامرئی ت ملموس و محسوس بود

مثل جریان هوا تو فضای بی هوای اطرافم جاری شده بودی

چند پله رو که بالا رفتم

باقی نردبون رو [حتی] خیلی راحت تر از جایی که پله داشت

کشیدم رفتم بالا

من می رفتم اما

دقیق تر که بخوای بگی

کشیده می شدم بالا

.

* که ســـالهاست تو بیداری ... منتظرتم

توی خواب ... منتظرتم ...

سالهاست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۳:۴۴
تاسیان ...

 

رفتی و چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی

.

شاید تو هم دلتنگی ام را حس کنی ...تنها که باشی

.

با من بمان با من بخوان افسانه تنهایی ات را

با من بمان در چشم های من ببین زیبایی ات را

.

من بی تو مثل تک درختی در کویرم باورم کن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

یه حسی بهم می گه

اگه امشب بیش از این بیدار بمونم

در «دوست داشتنی ترین» حالت یک سال اخیرم قرار می گیرم

بنابراین هرچه سریع تر ...باید رفت و خوابید و

امشب رو رد کرد.

.

#منِ_ترسناک

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...

« در آرزوی خاک در یار سوختیم

یادآور ای صبـا که نکردی حمایتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مایه داشتی و نکردی کفایتـی ....

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

این آتش درون بکند هم سرایتی

 

در آتش ار خیال رخش دست می دهد

سـاقی بیـا که نیست ز دوزخ شکایتی

 

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست؟!

از تو کرشمـه ای و ز خسرو عنایتی .....»

.

+

روضه های عباس

آب روی آتیش بشن حق روضه ها ادا می شه،

یا آتیشِ روی آتیش!؟

 

به عبـاس پناه اوردیم

که حسین هـم .........

 

++

بیش از این حالِ بدِ خودم

و این اوضاع،

و این تنهایی،

برای تنهایـیِ تـو دعا می کنم،

که تموم شه.

 

+++

توام دعـام کن

من به دعـای تـو، معتقدم.

.

.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۶:۱۹
تاسیان ...

ماه امشب،

بیرحمانه زیباست...

امیدوارم امشب، به آسمون نگاه کنی.

.

غزل لطیفیِ 

 

« نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی

من بدو می رسم اما ... تو که دیدن نتوانی

 

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم...تو که این درد ندانی!

 

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی

 یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی

 

به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست

که غزالی به نوای نی محـزون بچرانی

 

از سر هر مژه ام خون دل آویخته چون لعل

خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی...

  

گرچه جز زهر من از جام محبّت نچشیدم

ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشـانی!

 

 از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است

  چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی 

 

اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند

ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی

 

تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند

 شهریارا تو بدان تشنه ی جان سوخته مانی...»

+

محبّت،واقعا مخلوق عجیبیه!

++

بیربط نوشت:

«یا من هو فی حکمته لطیف»

این فرازی بود که چند سال قبل تر

توی شبهای قدر از جوشن برای اون سال خودم دستچین کرده بود

با ترجمانی غیر از چیزی که امشب بهش فک کردم

الان دارم فک میکنم وقتی ما خودمون رو می بینیم که یکی میشکنش

ظلمی بهمون میکنه یاهرچی...

_کاری به، از زاویه ی ما ندارم، که اون شخص ظلم کرده،نکرده،باید حساب کتاب بشه_

اما این اتفاق از یه زاویه دیگه هم داره تماشا میشه

داشتم فکر میکردم خدا که داره از اون بالا نگاه میکنه

چه کیفی می کنه!

ما همدیگه رو میشکونیم

و این مثل یه دومینوی جذاب ...میزنه همه ی بت هامون رو میشکونه

و در آخر به اول میرسه...

به بت اعظم!

چقدر قشنگه همه این شکستن ها

وقتی از زاویه خدا بهش نگاه می کنی

یکیو میفرسته تو رو بشکنه...طوری که بشکنی!

تو رو میفرسته یکی دیگه رو...

خلاصه که چه بشکن بشکنی...

بشکنه بشکنه...بشکن...

بشکن.

.

بعد نوشت؛

۱۱ مهر ۱۴۰۲

ایا فکرش هم میکردم که تو

و چقدر و چطور قراره منو بشکنی؟!

ایا حتی به فکرم میرسید آدمی تا کجا و چقدر میتونه

بشکنه و بشکنه و بشکنه؟!!!

شاید حتی تصور دقیقی از شکسته شدن نداشتم وقتی مینوشتمش

تا تو اومدی....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
تاسیان ...

قبل تر فکر می کردم، اینکه یأس بزرگترین گناهه

به این خاطره که آدمِ مأیوس، خدا رو به خدایی قبول نداره

ربوبیت خدا رو نمی بینه

خدا رو با همه عظمتش نادیده می گیره

حالا فکر می کنم

_حتی اگر به این دلیل هـم باشه_

بیش از اون،

به این خاطره که ناامیدی

دردناک ترین حسی هست که انسان می تونه تجربه کنه!

 

و اون "لطیفه"...

که اون توی توبیخ ها و عذاب هاش هم "رحیمه"...

از سر رحم و لطف نعمت میده

و از سر لطف و نعمتِ بیشتر، توبیخ و تنبیه!

که اون عاشقه...و خوب راه و رسم عاشقی رو پیاده می کنه

فقط ما... معشوق های خوبی نبودیم.

 

و شاید بی ربط نباشه اگر ریشه هاش رو در این کلام موسی بن جعفر جستجو کنیم که :

"کسی که غصه می خوره

لیاقتش همینه"

شاید آدم ها بیش از اینکه به عظمت و توانایی خدا شک داشته باشن

به مهربونی اش

_یا لااقل مهربونیش با اونها_ شک داشته باشن

یعنی...اونقدی دوستم داره که....؟!!!

.

.

دیروز فکر می کردم اگر _به فرض محال_ این صفحه رو باز کنی

دوست دارم چی بهت بگم!؟

یا دوست دارم کدوم یکی از ده ها پستی که این دوسال

اینجا نوشته شدن و به ثبت نرسیدن رو ثبت کنم تا بخونی

خیلی عجیب بود

اما واقعا هیچ کدوم !

فکر می کنم ثبت نکردن شون نه برای انکار،نه فرار،نه هیچ چیز دیگه نبوده

فکر می کنم تنها

محضِ "خاطرِ نازکی" هست که حافظ توی شعرهاش ازش می گه.

خاطر نازک تو.

 

نباید ادامه بدم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۹
تاسیان ...

«به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم

به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم ...» _رهــی_

.

.

+ امشب هم، مثل یکی از اون همه شبی که

فقط باید صبح اش کنی!

بلدی که ... !؟

 .

++ کاش کلمه ای، جمله ای بود که تموم حرفم رو باهاش می زدم

[دیگه حالم از این عجز در نوشتن بهم می خوره،اما همچنان به نوشتن اصرار می کنم!]

اما اگه تا آخرین حد مجاز نوشتن بنویسم

اگه تا خود صبح بجای سوختن،بنویسم...

فکر نکنم کلمات بتونن حق مطلب رو ادا کنن...

فقط سوختنِ که منظورم رو ...

نه

دیگه سوختن هم حتی......

اصلا مگه

خاکستر می سوزه؟!!!!

.

دارم می نویسم که ز برام متنی رو می فرسته

که شاید بهتره بجای خودم نوشتن، اون رو بنویسم

که این...همون چیزیه که الان باید فرستاده می شد....

.

« عجیبه اما

درد از دست دادن ها برام شیرین تر از لذت بدست اوردن ها شده.

 اصلا تا محبت چیزی به دلم می شینه، شوق عجیبی برای از دست دادنش

وجودمو پر می کنه. برای گرفتنش از خودم پیشقدم می شم.

 حاج اقا، ظریفه ی دلبری در تفسیر آیه ۷۳ بقره دارن:

 _فقلنا اضربوه ببعضها کذلک یحی الله الموتی و یریکم ایاته لعلکم تعقلون_

 آیه مربوط به قوم یهوده که خداوند بهشون دستور می ده

گاوی را قربانی کنند و به جنازه شخصی که به قتل رسیده بود بزنن

و در این هنگام شخص مرده زنده می شه و قاتلش رو معرفی می کنه

 لطیفه این تفسیر بود که  اگر کسی گاو نفسش را قربانی کرد

و خون این قربانی را به قلب مرده زد،

قلب زنده می شه و قاتل خودش رو معرفی می کنه

نمیدونم قلب زنده چیه،

می دونم که از این جنازه خسته ام.»

.

:)

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰
تاسیان ...

"گریه کردم که مهربان بشوی

-من به تأثیر گریه معتقدم-

گریه کردم چنان که چشمانم

گریه ام را نمی برد از یاد"

.

.

توی تاریکیِ شب،

[ آه ] در جریان بود !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۵
تاسیان ...

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ...

 

قُلْ إِنِّی أَخَافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ

.

إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَرَى مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِیدُ الْعِقَابِ

.

.

یَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّیْطَانَ إِنَّ الشَّیْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِیًّا 

 

 

یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا

.

.

کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ

 

 

صدق الله العلی العظیم.

.

.

آخرین نصح من برای خودم و شما.

.

 

تاسیان ...

اول فکر کردم یه گودال آتیشه

یه گودال آتیش که داره خاکسترم می کنه

فک کردم همه کاری که باید کنم

بیرون اومدن از اون گودال آتیشه

بعد فک کردم به «دستهات»!

فکر کردم فقط دستهای تو می تونن بیرونم بکشن

بعدتر اما ...فهمیدم حقیقت تلخ تر از اینهاست

که گودالی نبود!

من بودم!

من خودم اون گودال...اون پاره های آتیش بودم...

حتی خاکستر شدنی هم درکار نبود!

محکوم بودم به ..فقط سوختن.

.

.

اتفاقی نیفتاده

داستان ساده تر از این حرفهاست

من

فقط

سوخته بودم!

همین.

+

سوختن دقیق ترین چیزیه که می تونم درباره ش بگم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۳:۵۷
تاسیان ...

"از فصل هایِ لعنتی

یکی پاییزِ همین خیابان

یکی همین قدم هایِ استوار تو

که به وحشتم می اندازد!

 

طعم گسی دارد این شرایط

من اما ابراز تأسف نمی کنم!

با این وجود

چیزهای مجهولی

گریبانم را رها نمی کنند

یکی همین باران که به شکل پراکنده ای

نمی بارد

 

یکی این که دستم به دهانم نمی رسد

 

و دیگر

دوستان نزدیکم که مرا نمی شناسند!

 

این چه عُقوبتی ست

که در میان این همه رهگذر

باید در انتظار کسی باشم

که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد؟" ح.ص

.

.

بی ربط یک:

خیلی وقت پیشا نوشته بودم 

من خودم رو درک نمی کنم

کاش یکی پیدا می شد خودم رو درک کنه

بنابراین اگر کسی باشه که فقط گاهی براش غیرقابل درک باشم

یک هیچ از خودم جلوعه:))

.

بیربط دو :

[حــــذف شد]

 

#مای_مجبور_به_خود_سانسوری!

 

یادگاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۰
تاسیان ...

« بقیة العمر لا قیمة لها، قد یدرَک بها ما فات و یحیی بها مات» 

باقی مانده عمر رو نمی توان قیمت گذاری کرد

چرا که بواسطه آن می توان تمام از دست رفته ها را جبران کرد

و هرآنچه از بین رفته است را زنده نمود. _امام المتقین_

.

.

+همین.

#موقت مثلِ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۱
تاسیان ...

 

 

فرمود:

فَصَبْراً عَلَى دُنْیَا تَمُرُّ بِلَأْوَائِهَا کَلَیْلَةٍ بِأَحْلَامِهَا تَنْسَلِخ‏ ...

در برابر دنیایی که گرفتاری آن مثل خواب های پریشان شب می گذرد ... صبور باش.

_مولی الموحدین_

خیلی تعبیر دقیقیه.

.

.

دارم به حافظ غبطه می خورم

وقتی گفت:

« آن پریشانیِ شب هایِ دراز و غم دل

 همه در سایه گیسوی نگار ... آخر شد »

 

.

* قرار ما شب جمعه حرم باشه.

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۳۰
تاسیان ...

"تصویری از تو در ذهنم نیست

جز گَلّه های قوها

که از شنیدن صدای شلیک

سقوط کردند و

دیگر

کسی از آن ها خبر ندارد

.

تفنگم را نذر باران کردم

مگر دوباره

پرنده های مهاجر

ییلاق و قشلاقشان را

از چمدان بیرون در آورند و

بگویند

ما بی خبر آمده ایم

که چند ماهی مهمان دریاچه ی شما باشیم

.

طول عمر حقیقت کوتاه است

و پاییز خیال رفتن ندارد به این زودی ها" ح.ص

.

+

هر روز پاییزه

هر هفته پاییزه

هر ماه پاییزه

هر سال پاییزه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۲۹
تاسیان ...
  
پسرهای تو همه علی
علی ها تو همه نجات
صل الله علیک ...
 
 
 
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ هَبْ لِنَفْسِی عَلَى ظُلْمِهَا نَفْسِی ،
 
 
وَ وَکِّلْ رَحْمَتَکَ بِاحْتَِمالِ إِصْرِی ، فَکَمْ قَدْ لَحِقَتْ رَحْمَتُکَ بِالْمُسِیئِینَ ،
 
وَ کَمْ قَدْ شَمِلَ عَفْوُکَ الظَّالِمِینَ .
 
پس بر محمّد و آلش درود فرست و وجودم را به خاطر ستم بر خود بر من ببخش
و رحمتت را به برداشتن بار سنگین گناه از دوشم بر من بگمار؛ چه بسیار رحمتت به بدکاران رسیده
و چه فراوان گذشت و عفوت شامل ستمکاران شده
 
 
 
 
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ اجْعَلْنِی أُسْوَةَ مَنْ قَدْ أَنْهَضْتَهُ بِتَجَاوُزِکَ عَنْ مَصَارِعِ الْخَاطِئِینَ ،
 
 
وَ خَلَّصْتَهُ بِتَوْفِیقِکَ مِنْ وَرَطَاتِ الُْمجْرِمِینَ ،
 
 
فَأَصْبَحَ طَلِیقَ عَفْوِکَ مِنْ إِسَارِ سُخْطِکَ ، وَ عَتِیقَ صُنْعِکَ مِنْ وَثَاقِ عَدْلِکَ 
 
پس بر محمّد و آلش درود فرست و مرا سرمشق کسانی قرار ده که آنان را به گذشتت از افتادن درافتادن‌گاه‌های خطاکاران سرپا نگاه داشتی
و به توفیقت از ورطه‌های تبهکاران رها کردی،
پس در سایۀ گذشتت از اسارت خشمت رها شد و به دست احسانت از بند عدالتت به آزادی رسید.
 
 
إِنَّکَ إِنْ تَفْعَلْ ذَلِکَ یَا إِلَهِی تَفْعَلْهُ بِمَنْ لَا یَجْحَدُ اسْتِحْقَاقَ عُقُوبَتِکَ ،
 
 
وَ لَا یُبَرِّئُ نَفْسَهُ مِنِ اسْتِیجَابِ نَقِمَتِکَ
 
 
ای خدای من! اگر این گونه رفتار کنی، دربارۀ کسی رفتار کرده‌ای که استحقاق عذابت را انکار نمی‌کند
و خود را از سزاوار بودن نسبت به خشمت تبرئه نمی‌نماید.
 
 
 
تَفْعَلْ ذَلِکَ یَا إِلَهِی بِمَنْ خَوْفُهُ مِنْکَ أَکْثَرُ مِنْ طَمَعِهِ فِیکَ ،
 
 
وَ بِمَنْ یَأْسُهُ مِنَ النَّجَاةِ أَوْکَدُ مِنْ رَجَائِهِ لِلْخَلَاصِ ،
 
لَا أَنْ یَکُونَ یَأْسُهُ قُنُوطاً ، أَوْ أَنْ یَکُونَ طَمَعُهُ اغْتِرَاراً ،
 
بَلْ لِقِلَّةِ حَسَنَاتِهِ بَیْنَ سَیِّئَاتِهِ ، وَ ضَعْفِ حُجَجِهِ فِی جَمِیعِ تَبِعَاتِهِ
 
 
 
ای خدای من! این رفتار را با کسی می‌کنی که ترسش از تو، از امیدش به تو بیشتر است
و نومیدی‌اش از نجات، از امیدش به رهایی پابرجاتر است؛
نه این که نومیدی‌اش از باب یأس از رحمت تو یا امیدش بر اساس مغرور بودن به کرم تو باشد؛
بلکه از این جهت است که خوبی‌هایش نسبت به گناهانش اندک و دلایلش در مورد وظایفی که برعهده‌اش بوده، سست و بی‌پایه است.
 
 
#از دعای سی و نهم از صحیفه علی بن الحسین.ع.
 
 
دعام کن./ ناامید...نباش
 
 
.
 
.
 
نگام کن ...دارم ...بر می گردم
.
+ امروز ... لیلی رو دیدم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۹
تاسیان ...

....

" زیاد امید ندارم

که از تپیدن قلبم

گلی دوباره برویَد

 

مگر بهار که سر شد

کنار سنگ مزارم

دلی دوباره بکارید " .....

 

 

پ.ن :

 

« از هر شبِ بدونِ تو بیــزارم

 از وهن ها و این همـه انکارم

این حرف ها نشانه ی سودا نیست!

من حدس‌می‌زنم که جنـــون دارم... »

تاسیان ...

"مُردَم

و نتوانستم بگویم

در انتظار تو مُرده ام"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۲۳
تاسیان ...

 چقدر دویده باشم و آخِر بار رسیده باشم به همان واژه های تکراری همیشه خوب است ؟

چقدر در پی واژه ی بی تکراری، کو به کو پرسه زده باشم و نیافته باشم ، مگر تکراری ترین واژه ها را خوب است ؟

پس بخوان . .

من را با همین واژه های تکراری بخوان . . .

اما طور دیگری . . مرا طور دیگری بخوان !

.

.

امشب برگشتم به اتاق خودم

بعد از یک ماه که رفتم و تو اتاق ف اتراق کردم

بالشم رو زدم زیر بغلم و برای یک ماه در این اتاق رو بستم

بعد از حدود یک ماه میام تو اتاق و ...دیدن میز شلوغم

کتابای پای تخت

کتابهای شعر گوشه کنار اتاق

جعبه های مدادرنگی و ابرنگ یه گوشه افتاده

کاغذای چرک نویس که هرجایی تونستن جا خوش کردن

تقویم دستنویس روی دیوار-که صرفا برای خط زدن روزها درست شده-

دیدن همه اینها مث این می مونه که برگشتم به مصاف باخودم

اینطوری

پشت درای بسته

به دور از نور و صداها

تو تاریکی و تنهایی محض اینجا

می تونم بازم پیدات کنم؟

 

ولی می دونی

حتی اگر تو ببخشیم

و حتی اگر من هم بتونم تنفر از خودم رو کنار بذارم

 

اگر دستهام رو ببرم و کناری بندازم

اگر بسوزم و مثل چندماه گذشته دود سیاهی بشم که تو فضای چشم هات گم می شه

نه!

تموم نمی شه پریشونی و بقول اون عزیز ...

از هر طرف که رفتم ...جز وحشتم نیفزود

که فانظر ...کیف کان عاقبة المنذَرین

که کارهای آدمی سایه به سایه اش میان

که آدمی هرچقدر هم توی فرار کردن خوب باشه_مثل من_

از "خودش" ...هیچ وقت نمی تونه فرار کنه

.

.

چرا نمی تونم حرفی که می خوام بزنم؟

فقط مثل کندن یه زخم قدیمی و تازه کردنش...

به این خودآزاری عجیب ادامه می دم

به اشتباهِ اینجا نوشتن...ادامه می دم!

.

 

خوب می دانم،

که سال هاست مُرده ام.

.

آدم بده ی داستان منم.

همیشه منم.

 

ب.ن: آدم ها تا یه جایی اشتباه میکنن

از یجا به بعد

دیگه «خودشون» میشن اشتباه!

من ... اشتباه بزرگی بودم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۵
تاسیان ...

میگه :

« هو رب المستحیل

و أنت تبکی علی الممکن؟!»

.

.

 

نگام میفته به بک گراند گوشیم

وقتی میذاشتمش بنظرم عکس قشنگی میومد

ولی خیلی زشت بود

از قاصدک ها متنفرم....

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۴۶
تاسیان ...

« هیچیم و چیزی کم

این اندکی از یک

سرمای سوزان است

 

در اندکی از ما

هر روز پاییز است

هر شب زمستان است

 

زندان مومن چیست؟

این جای دنیا را

مومن تر از من کیست؟

 

این جا که جایی نیست

تا بود زندان بود

تا هست زندان است

چیزیم و هیچی کم

ای نطفه ی آدم!

یعنی برادر جان!

در این گرانستان

جان برادر نیز

چون چیز ارزان است

تکلیفْ رفتن بود

تکلیف او با من

چون روز روشن بود!

 

بار سفر را بست

رفته ست اما هست

این گوشه پنهان است

 

این گوشه پنهان باش

این گوشه سرمای

سوزان تری دارد

 

یک ریز در این جا

یا برف می بارد

یا برگریزان است

از کیمیاگرها

چیزی ندیدم جز

مس کردن زرها

 

از بستن درها

چیزی نمی داند

دستی که لرزان است 

از بس که غمگینم

هر پوزخندی را

لبخند می بینم

 

خوشبخت بودن هیچ

خوشحال بودن هم

از من گریزان است

 

روزی که روزی را

تقسیم می کردند

من بی دهان بودم

 

حالا گدایی را

این دست، هرجا که

نان هست دندان است

چیزیم و چیزی کم

ما کم تر از هیچیم

در هیـچ می پیچیم

در چیز می چیزیم

 

این سرنوشتِ ما

بی سرنوشتان است.»ح.ص

.

{#آدمِ_تَهْ_کشیده

#ته_کشیده ی_تو

#به_ته_کشیدگی

#ته_کشیده گان }

.

کلماتم نه

این منم که ته کشیدم

از معجزه ی نگاه تو هم،

کاری ساخته نیست

برای کورها

 

دستم را بگیر!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۹
تاسیان ...

دردناک ترش اینه که

وقتی دلم برات تنگ می شه

نمی تونم بگمت که

دلم برات تنگ شده 

دلم برات .. خیلی تنگ شده

 

دلم، برای خودم تنگ شده

برای همینه که...دلم برای تو تنگ شده

می دونی؟!

.

« کسی نرفته که برگردد

کسی که نیست نخواهد رفت

کسی که رفته نخواهد بود

تو نیستی که نخواهی رفت

تو رفته ای که نخواهی بود

نه بازگرد..نه برگردان »

.

#شبانه ی_ موقت

#ساعت چند و نیم شب...

#بیا_فرار_کنیم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۰۱
تاسیان ...

۱.

وقتی یکی وارد زندگیت می شه

چیزهای با ارزشی رو با خودش به ارمغان میاره

اون با خودش، گذشته اش

حالش

و آینده اش رو به همراه میاره

تمام زندگیش رو به همراه میاره

قلبش، _ که به سادگی ترک برداشته_

و شـاید،

قلب شکسته اش رو به همراه میاره.

 

۲.

اصلا بیا صدتا سیلی بزن منو

بعدش ولی لطفا

بغلم کن!

 

۳.

« جذامیانِ دلم پیرند

و دست های تو اکسیرند

جوانشان کن اگر "آنی"

 

روایت است که حافظ هم

به یاد روی تو پیری را

به یک اشاره جوان می شد*»

 

* «هرگه که یاد روی تــو کردم..جوان شدم»

 

۴.

«مجموع چه غم دارد؟ از من که پریشانم!؟؟؟!»

 

۵.

برای مدتهای طولانی

تو یه چاه عمیق

فقط التماس می کرد

امیدوار بود و ...

التماس می کرد

 

نجات پیدا می کرد؟!

اگر به امیدواری ادامه می داد و ..برای نجات التماس می کرد

بالاخره

نجات پیدا می کرد؟!!!

 

چرا دلش می خواد به امیدوار بودن ادامه بده؟

اونم وقتی انقـدر خسته ست...

هوووم؟!!!

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۶
تاسیان ...

«بر این جانِ پَریشان رحمت آرید

که وقتی کاردانی کاملی بود !»

.

 

« من روزهای آخر سالم

من دیدن توام که محالم

خندیدن توام که محالم

ای احتمالِ روزِ جدایی!

وقتش رسیده است، کجایی؟

.

آرام باش قلب صبورم!

آرام! تا کنار بیایی

 

با دردهای گور به گورم

با رنج های رنگ به رنگم

با رنگ های جور به جورم

 

رنجور باش قلب سبکبار!

.

ای وای! صبح اگر شده باشد

تعبیر خوابِ هر شب من را

او راهی سفر شده باشد...

 

هرشب مقدر است بمانم

تا صبح نیز اگر شده دلتنگ

تا صبح نیز اگر شده بیدار...

 

لرزید و ریخت، ریخت به ناگاه

از دست رفت و آه کشید آه

خندید مرگِ تازه ی خود را

آنگاه ناگزیر و به اکراه

با دست خود جنازه ی خود را

بیرون کشید از دل آوار»

 

 

نباید مجموعه اشعار حسین صفا رو به یکی مث من هدیه تولد داد

حالا با این پریشونیِ مشدد چه کنم ؟ :)

با این دلتنگی پوست انداخته...!؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۵
تاسیان ...

خواب آشفته ای بود

درهم و پراتفاق

همه هم از جنس وهم و خیال

ولی یهو لیلی سر از خوابم دراورد

از وسط خوابم رد شد

دیدمش ولی تظاهر کردم ندیدم...نمی دونم چرا

اما چند قدم که رفتم دلم براش تنگ شد

فکر کردم باید برگردم و ازش کمک بخوام

همینکه برگشتم لیلی رو دیدم که رو به من منتظرم ایستاده

شاید باز هم از ته ذهنم گذشت که : لیلی مجنون تر از مجنونه

رفتم سمتش و بغلش کردم

دستم رو از زیر چادرش بردم و دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش

بعضی خوابها از جنس واقعیتن

بعضی خوابهام مشخصه از وهم و خیال و ... میان

اما خیلی عجیب بود

انگار لیلی از دنیای واقعی وارد دنیای خیالی من شده بود

خیلی واقعی بود...خیلی!

چشمام بارونی شد

نمی دونم از دلتنگی بود

از اینکه لیلی منتظرم بود و درواقع انتظار اون من رو برگردونده بود

یا دلیلی که بخاطرش می خواستم ازش کمک بخوام

.

باید برم و اینبار باهاش حرف بزنم

حتی اگر حرفامون بشه حسرت و آتیشم بزنه

حتی اگه مجبور شم بارها وسط صحبت هامون بزنم زیر گریه

حتی اگر ...

باید از این چند سال با لیلی حرف بزنم ولی ...

تنها چیزی که می تونم مطمئن بهش بگم

اینه که من چیزی یادم نمیاد

که گم شدم...

پیدام کن ...

پیدام کن لیلی جان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۹ ، ۰۳:۴۱
تاسیان ...

گفت وقتی کسیو خیــلی دوست داشته باشی

ابراز کردن خودت هم سخت تر می شه

حرف خیلی درستی بود

_لااقل در مورد من کاملا صدق می کرد_

.

.

و هرکس کنارِ کسی که دوسش داره، یه شکلیه

شما کنار کسی که دوسش دارید چه شکلی هستید؟/یا دوست دارید باشید؟!

.

.

من چطور درباره ش فکر میکنم؟!

خب ...

فکر می کردم بیشتر از هرچیزی دوست دارم «خودم» باشم

یکی که کنارش خودِ خودم باشم

اما بعدتر دیدم، بیش از هرچیز

دوست دارم «تــو» باشم

و حالا که دارم این رو می نویسم یاد شعری از فروغ میفتم

« دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم ، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره بود

بار دیگر تو ... بار دیگر تو ..»

گمونم تازه معنی این شعر رو میفهمم

.

من

می خواستم تـو باشم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۱۵:۲۵
تاسیان ...

یه وقتایی هست

که حس می کنم فضایی که توشم از بدنم کوچیکتره

دردش به اندازه خرد شدن بدنم ... و دوباره

مناسب اون فضا کنار هم قرار گرفتنه 

اینطوری

به سختی می تونم تو این فضا نفس بکشم 

اینطوری باید طاقت بیارم

چون من باید به یاد بیارمت

خیلی...ترسناکی!

.

ماه رو دیدم که کامل بود امشب

می تونستم ساعت ها بهش زل بزنم و گریه کنم

می تونستم ساعت ها به دیونگی ادامه بدم و دیوونه تر شم

بهت فکر کنم و ... دلتنگ تر شم

بجاش اما خندیدم

با کوچیکترین بهونه ها .. خیلی زیاد خندیدم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۹ ، ۰۱:۵۴
تاسیان ...

نشستم

خراب و شکسته و سوخته بال

که میان و مجلس میکنن

مادر و پدر

کریم اهل بیت و حسین شان

قاسم و عبدالله...

آه عبدالله ...

آه ...از روضه های عبدالله...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۴
تاسیان ...

آینه ی کوچیکی بود

نه اونقدر کوچیک اما

که اون جفت چشمای بی فروغ، از توش دیده نشه

و با نگاهِ مات و خالی ش

نپرسه که

حسین رو به چـــــی فروختی؟!

.

بعد...

آینه ترک برداشت...شکست...خورد شد...

پودر شد.

.

.

.

یبارم گفتی

"خوشا پریدن با این شکسته بالی ها "

_و من اون روز کلی گریه کردم_

که من اون روز، فردارو می دیدم...امروز رو «می دی دم »

امروزم دارم فردارو می بینم

این از همه چیِ این قصه، دردناک تره :)

.

ولی می دونی

واسه ما قصه ی فطرس رو تعریف کردن

واسه همین

به این چشما و فردایی که می بینن اعتنا نمی کنیم

واسه همین

به این چشما اعتماد نمی کنیم.

.

« من کسی جز تو ندارم که به دادم برسد

 می توانی مگر ای _عشق_ به دادم نرسی؟!»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۵۷
تاسیان ...

ولی کاش یک بار هم شده

با خودت فکر کنی که چرا

هنوز که هنوزه

دلم برات تنگه

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۱
تاسیان ...

خواستم به «حافظ» بگم

اونجا که میگی

« با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی

تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی»

نبودی ببینی چطور اسرار عشق رو فاش کرد...فاش کردن، تو کربلا

نبودی ببینی چطور مستی رو به نمایش گذاشتن

که هنوز که هنوزه از «ذکرِ» مستیِ چشم های عباس اش

عقل و هوش از سرها می پره

که طوری فاش گفتن که بی سروپایِ مغروقِ در خودپرستی چون من هم

بعد هزارواندی سال

با فقط شنیدنش ، می میره،

اما نه توی درد خودپرستی

توی دردِ از خودپرستی

.

می خونه

تا تجعل مع الله الها اخر

ما می خوایم خودمونو برنیم کنار

ما هوش از سرمون پریده با اسم عباس

با روضه اصغر

ما...خیلی هوایی شدیم

اره هــوایی...

ما هوس شو داریم فقط

ولی چی می شه

چی می شه اگه منم ببری تو خیمه

اونجا که شهید درست میکنی از کسی که هوای بودن باهاتم نداره

اره بیا عمیق نشیم

بیا از ظاهر قضیه حرف بزنیم

من فقط دنبال بهونه ام...از بس که بی بهام، حسین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۴۳
تاسیان ...

« مژده دادند که بر ما گـــذری خواهـی کرد

 نیت خیــر مگردان ... که مبارک فالی ست »

.

.

چشم های عباس

شاهدن.

.

رهگذرِ خوابهای من!*

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۵۱
تاسیان ...

 

تنها چیزی که از اینجا دوست دارم قبرستونیه که در چند قدمی خونه هاست

روی تپه روبروی خونه ها_و البته آسمون شبش_

قدیم ترها که فقط سنگ های ساده و حتی بعضا بی نام و نشون داشت

برام باصفاتر هم بود

این چن ساله اما بیشتر و بیشتر شبیه قبرستون شهریا می شه

 

دلم براش تنگ شده بود

نمی دونم چرا باید دلم برای کسی که تنها دوسال درکش کردم و خاطره ای

_جز یک خاطره محو و کوچیک_ ازش ندارم، تنگ بشه

ولی دلم براش تنگ شده بود

اصلا بیشتر دلتنگی های من برمی گرده به کسایی که

هیچوقت ملاقات فیزیکی باهاشون نداشتم!

 :)

شاید دلم برای ریشه هام تنگ شده بود

نمی دونم

یس خونده بودم که یاد خاطره گویی ظهر مادربزرگ میفتم

که تعزیه خونِ عباس بوده

میگمش دعام کنه

میگمش ... پیش عباس شفاعتم کنه

که عباس نظری کنه

که دست رد به سینه نوکرشون نمیزنن

مگه نه که مسلم میخوندی و غربت عزیزِ حسین رو نمایش میدادی

مگه نه که حر خوندی و لطف اربابو نشون دادی

مگه نه عباس میخوندی و ........

مگه نه ظهر عاشورا حسین میشدی؟!!!

حالام که دستت بازتره

پدری کن...شفاعت مونو کن پیش عباس

به عباس بگو [.......]

 

که این سوخته، فقط به نظر عباس زنده میشه

که شان نزول « ...و یحیی الارض بعد موتها..» 

بی شک چشم های عباس بوده

چشم هایی که چشمه های حیاتن ...

بگو نگام کنه

بگو نذاره شرمنده مادرش بشم

بگو اینجا خیلی تنگه

این پایین خیلی تنگ و تاریکه

و دور

خیلی دوره به حسین

ما چطور بیاییم تا حسین

ما چطور ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۳۵
تاسیان ...

« دلم گرفته برایت...»

و این زبانِ ساده ی « محبّت » است.

که تو تنهایی

که تو دلت گرفته و تنهایی

که گریزان و گریزپایی

و تنها.

که تو تنهاتر از آنی که فهم شوی

و من دلم گرفته برایت

برای تنهایی ات.

 

#ده_دقیقه_ماند_ به_یک_شب_نویسی!

+

« چرا دلت گرفته؟

مثل آنکه تنهایی!؟

چقــدر هم تنها! »

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۰
تاسیان ...

« اینکه دل تنگِ توام اقـ...»

.

باید تموم کنم فکرتو

ولی چرا نمی تونم؟!

خدا با تو می خواد چه امتحانی ازم بگیره؟!

:)

کم خودم گم و سرگردون بودم

فکرت مث یه سونامی همه چیو زیرورو کرد

.

خدایا

چرا نمیای پیدام کنی؟!!!؟

.

باید از تو ننویسم

شاید درد تموم شد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۰۳
تاسیان ...

 

« بارِ غمی که خاطر ما خسته کرده بود

عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت ... »

 

بعد از اینهمه روزِ سنگین

ساعتی قبل، بی هوا، می بینم سبک ترم...بی دلیل

بعد می بینم

انگار نسیم ملایمی وزیدن گرفته

ملایم می زنه غم ها رو به کناری هل می ده

طنینِ اتممت علیکم نعمتی می پیچه

دل می دونه این غم ها و کج و راست شدن ها

از مستیِ دنیاست

ولی شراب طهورِ نگاهِ مهربونت، انقد مست و مشروب مون می کنه

انقدر گرم مون میکنه

که سرد و گرم دنیا و بالا و پایین اش ، حتی شده برای دقایقی

از چشم مون میفته

دل مون پیِ دلبریِ چشمات، راهِ آسمون پیش می گیره

که راهنما تویی و به راه های آسمون آشناتر از راه های زمین

.

محبوبِ من!

هرکس هم ندونه تو خوب آگاهی

که این خراب، در ازل

به هواداری کی بود که دعوی بلی شهدنا کرد و جام بلا رو سر کشید

وگرنه مارو چه به این حرفا!؟

مارو چه کار با عشق؟!

چکار با مهر

چکار با ... عهد و میثاق

ولی تقصیر ما نبود

چشم های بلاخیزت شاهد و گواهن که ما راهی نداشتیم

جز مومن شدن به چشم های دستگیرت

بعد میگی ...مومن نباشم به معجزه چشم هات،مسیحای من!؟

نگاهم کن!

بعد ببین که چطور ...

.

محبوب من

محبوب من

محبوب من

«گاهی دل ما را

به چراغ نگاهی 

روشن کن»

که تاریک و سردیم

که محتاجیم

محتاج دیدا....

.

«بر همان عهد که بودیم...برآنیم هنوز

ای دریغا که پس از آن همه جان بازی ها...بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوز

دیگران وادی عشق تو به پایان..بردند

ما به «یـادِ» تو در این دشت...روانیم هنوز

آرمیدند همه در حرم حرمت و ما .........

ساکن کوی خرابات و مغانیم هنوز...

نوبهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل...

همچنان در تف آسیب خزانیم هنوز

ما از این چرخ کهن گرچه بسی پیرتریم...همچنان از مدد عشق..

جوانیم هنوز...»

.

عیدت مبارک:)

.

از اعمال غدیر عهد اخوتش رو دوست تر دارم

این عهد رو اما با دونفر در زندگی بستم

که از قضا هر دو رفیق رو از دست دادم

شاید تقدیره که ...

با اینحال دوست دارم با تو این عهد رو ببندم

آخَیتُکَ فی الله و صافَیتُکَ فی الله و صافَحتُکَ فی الله

و عاهدت الله و ملائکته و کتبه و رسله و انبیائه

و الائمة المعصومین علیهم السلام

علی أنّی إن کُنتُ من اهلِ الجنّةِو الشَّفاعةِ

و أُذِنَ لی بِأن أدخُل الجنّةَ لا أدخُلُها الاّ و أنتَ معی

بعد تو بگویی: قَبِلتُ

 

أسقَطتُ عنک جمیع حقوقِ الأُخُوَّةِ ماخلا

الشَّفاعةَ و الدُّعا و الزّیارةَ

.

+ اینهمه دیوانگی را...با که گویم؟!...با که گویم؟!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۲
تاسیان ...

 

انقد نوشتم و پاک کردم، که دیگه نمی دونم چی بنویسم

نمی دونم «چطور» برات بنویسم

از امیدم به دستهات...

از دلتنگی م برای چشم هات

از انتظارم، برای اومدنت

 

باید بین اینکه حضرت حق شبهای جمعه از بالای عرش ندا می ده

و این کار رو هم تا طلوع فجر ادامه می ده

و هر سائل و تواب و مریض و ستم دیده و محبوس و غم زده ای رو وعده اجابت می ده

و اینکه تموم انبیا و اولیا و شهدا و ملائک و ... جمع می شن کربلا

ارتباطی باشه.نه؟!

 

چرا دارم انقد پیچیده اش می کنم؟!

من حرفِ قشنگ ندارم بزنم

قشنگ هم نمی تونم برات حرف بزنم

من فقط ... درد دارم

دردم هم از تو نیست ... ولی درمانم چرا!

حسین.

.

دارم به حافظ غبطه می خورم

وقتی گفت:

« آن پریشانیِ شب هایِ دراز و غم دل

 همه در سایه گیسوی نگار ... آخر شد »

.

وقتی عنوان رو می نوشتم

حرفهای دیگه ای آماده کرده بودم بزنم

اما باید صادقانه ترین حرفهام رو بزنم بهت

که من

هیچ وقت بهت دل ندادم

و گرچه تو دل از من ربودی

و من از پی تو دویدم

ولی پی تو نه!

پی دل دویدم!

که دل رو ازت پس بگیرم

ولی بی تو، خیری ندیدم از چیزی حسین

حالا این دل خراب و پاره پاره رو ...

این دل معیوب و هر جایی رو گرفتم روی دست

که شاید باز تو لطفی کردی و بردی...

پسرِ مادرم!

پسرِ تنها مردِ عالم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۲
تاسیان ...

 

 

 

 

از تو این دیوانگی را هدیه دارم...هدیه دارم من

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۰
تاسیان ...

و قسم به شب

آنگاه که روز را می پوشاند[ و دل در پرده ای از ظلمت فرو می رود]

و [قسم] به زمان آن گاه که ثانیه ها، قرن می شوند

که دلتنگی، عذاب الیمی ست

و اشک آیات روشنِ این کتاب[دلتنگی] ست

و آن ها که دل سپردند

در بهشت اندوهِ تو جاودانه اند

.

#موقت_بخلافِ_دلتنگی

.

یک دل دارم

آن هم پریشان!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۳
تاسیان ...

بی خبری

حتی اگه خوش خبری باشه هم ...

نامردیه :)

کشنده ست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۹
تاسیان ...

 

عکس روی لباسِ تنم تعریف خوبیه از من

تصویر یک قفس بزرگه با پرنده ی تووش

چرا این لباسو خریدم؟!

ولی اگر حتی نمی خریدمش هم

این حقیقت که من، قفسی هستم که پرنده ای رو توی خودم حبس کردم

تغییری نمی کرد!

ولی تابحال دلِ هیچ قفسی برای پرنده ای نسوخته

و هیچ قفسی در رو برای پرنده محبوس درونش باز نکرده

و هیچ قفسی غصه آزادی پرنده ای رو نخورده

شاید من اولین قفسی باشم که آرزوی آزادی پرنده هارو داره

اولین قفسی که حق آزادی برای پرنده ها قائله!

و اولین قفسی که برای پرنده محبوس درونش گریه کرده

که...

.

« مهملات یک قفسِ بی دَر »

.

بقول باباطاهر

مو کز بی حاصلانم چون ننالم؟!

اینام ناله های بی حاصلیه، معلوم نیست؟!

چرا!

از روزبروز بدتر شدنش خوب معلومه :)

.

چرا خودمو یادم نمیاد؟!

وحشتناکه!

خیلی ترسناکه.

.

سخن پایانی هم که

مثل تموم روزها و شب های قبل:

دلِ من خیلی برایت تنگ شده

که بقول فرانسوی ها

tu me manques beaucoup

که تو از من گم شدی ... آن هم خیلی زیاد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۰
تاسیان ...

« به "سلطان جهــان" ، "شاه عـرب" گفتند و عیبی نیست

 به هر تقدیر دست لفظ، از توصیف کوتاه است ....»

.

.

می بینی ؟!

داری می بینی منو؟!

همه ی همه ی همه ی ...‌ همه ی چیزی که

برای این بی چیز مونده

مهرِ ازلیِ توئه عزیزم

همه ی کسی که برام مونده تو این غربت، تویی

نمی بینی فقیر و خسته و... چشم انتظارِ توام؟!

بیمار توام...

«لحظه شمارِ» دیـدار توام!؟

 

که به مرگ هم اگر مشتاقم 

به احتمال دیدار توئه

وگرنه زندگی و مرگ برای این جان افسرده تفاوت نمی کنه

اگه زنده موندم برای تو

اگه بمیرم برای تو ...

چی می گم؟!

گریه ام گرفته

اذان پخش می شه و من توی راه برگشتم*

که یکباره غم میاد

که تصویری غم انگیزتر از این در جهان نیست:

من بدون تو... دور از تو

تو جانِ جانِ جانِ جانِ منی اما

من از تو دورم

و غصه ی این دوری

داره من رو می کشه

 

ولی این گدای پیر و خسته ات

هررر شب منتظره

که سر بزنی به این خرابه

دیوارای این خرابه هنوز عطر تو رو دارن

دیوارای این خرابه

هرشب از دوری تو می بارن تا صبح

 

گریه ام گرفته که بلد نیستم حتی قشنگ باهات حرف بزنم

منِ گنگ و پریشون و خواب زده

منِ دربه در و حیرون

منِ دلزده و ...

همه ی این واژه ها منم و هیچکدوم من نیستم

من همینم که می بینی

یه فراریِ وحشی

که تو آغوش تو فقط آروم می گیره

که محتاج نگاهته

فقط نگاهت!

دریغ می کنی؟!

از گدای همیشه ات...

دریغ می کنی؟!

 

گریه م گرفته که کلمه ندارم برای از تو گفتن و با تو گفتن

تو که می دونی هرکی، هرچقد عزیزتر میشه برام

گفتن ازش و باهاش برام سخت تر میشه

تو که...

خیلی گریه م گرفته

نگام کن

نگام کن.

.

.

* اولین بار هفته پیش بود

تازه از سفر برگشته بودم و دوش گرفته بودم

خسته ی راه بودم و نمی دونم چطور شد که یهو زد به سرم

از خانوم پشت خط می پرسم خ ... هستن؟!

که گوشیو می گیره کنار و از خودش می پرسه که تا کی هست؟!

جا می خورم!

انتظار نداشتم اونجا باشه

می پرسه کیه .. اسمم رو که میگم، مکث یکی دوثانیه ایش سه روز طول می کشه

به خودم که میام از پله ها دارم می رم بالا... نه ، اینجا هم هنوز به خودم نیومدم

خودم رو می بینم فقط، که از پله ها می ره بالا و باهاش چشم تو چشم میشه

از پشت ماسک هم راحت میشناستم

بعد پنج سال...مهم ترین آدم زندگیم رو می بینم باز

پنج سال گذشته اما ...احساس عجیبیه

انگار تموم این پنج سال یه خواب( درست ترش ، یه کابوس بوده) که شب قبل دیدم

و حالا صبح فرداست

بچه ها با خوشحالی احوالپرسی میکنن از بازگشتِ از این غیبت طولانی

یکی با خنده میگه بعد اینهمه وقت طبیعتا باید الان همو بغل کنید ولی کروناس نمیشه

و می خندیم

و نمی دونن لابد، که چقدر سخته این نشدن

 

دو دسته موی سفیدِ کنار سرش تنها چیزایی هستن

که به باورم می رسونن که پنج سال گذشته

تو دلم بغض میکنم

تو خیالم دست می برم موهای سفیدشو لمس می کنم

تو خیالم بغلش می کنم

تو دلم غوغاست... یعنی می دونه؟!

تموم مدت ولی عادی نشستم

با لبخندی که بغضمو پشتش قایم کردم میگم : سفید کردین

می خنده که : آره ... پیر شدیم دیگه :)

بغضم بغض تر میشه، قلبم می گیره،قلبم...

پیر شدن و سفید شدن مو به خودی خود دردناک نیستن

توی پیر شدن شاید چیز غم انگیزی نباشه حتی

ولی باید کسی رو دوست داشته باشی،باید محبت کسی رو به دل داشته باشی

تا بفهمی شنیدن این جمله چه احساسی بهت میده و چطور و چرا بغض میاره به گلوت

نمی دونم چه کلمه ای برای وصفش مناسب باشه

ولی این دومین بار بود که شنیدن این جمله آتیشم میزد

 [ نوشتن باقیِ اون روز باشه برای بعدها...شاید]

 

امروز اما طور دیگه ای غافلگیرم کرد

حتی اینکه اتفاقات پنج سال قبل رو بهتر از خودم به یاد داشت

به قدر کافی برام عجیب بود

ولی فهمیدن اینکه تموم این پنج سال شماره ام رو نگه داشته بوده...

باور نمی کردم!

اونم آدمی مثل اون ...!

به شوخی میگم: پس عشقمون دو طرفه بوده :))

می خنده که ... آره.

بعد هم انقد ذوق دارم از این اتفاق که برای ز تعریف می کنم

اصلا انقد تو دلم قند آب می کنه این اتفاق بظاهر ساده

که دلم می خواد به هرکی می رسم بگم؛

می دونی؟!!! ، لیلی پنج سال تموم شماره ام رو نگه داشته!

حتی با اینکه وقتی اسمم رو گفتم فک نمیکرده من باشم

که بعید می دونسته من برگردم

که ...

ولی تموم این مدت ...

.

.

می دونی

من اگر مفهوم محبت رو با «مادر» درک کردم و فهمیدم

اگه واژه عشق با «مادر» برام معنا گرفت

طورِ محبت رو ولی، از اون بود که یاد گرفتم

از اون با دلِ دریاش

اینه که اون، تا این لحظه مهم ترین آدم زندگیم بوده

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۳
تاسیان ...

بارون تندی میزنه

یهویی!

بوی بارون، بوی رحمت با خودش میاره تو اتاق

 

خدای بارون های وسط تابستون!

نمیشه به کویر خشک و لب تشنه وجود ماهم

ابرهای مهربون بفرستی؟!

نمیشه بارون بزنه سیراب کنه این جوووونِ تشنه رو؟!!!

.

گرچه

بوی رحمت میاد

بوی ابرهای مهربون

بوی محرم...

ولی کاش باشم

کاش قدر بیست روز اجل مهلت بده

.

و هو الذی یرسل الریاح بشرا بین یدی رحمته

حتی اذا اقلت سحابا ثقالا

سقناه لبلد میت فانزلناه به الما...

یا فرمود

و لئن سالتهم من نزل من السما ماهٔ فاحیا به الارض من بعد موتها 

لیقولن الله

قل الحمدلله...

.

الحمدلله...الحمدلله کما هو اهله

.

حسین!

نمی دونی مگه ؟!!!

که همه کس و کارم تویی!!!

یابن امی!

نظـــری!

.

کاش میشد بعد محرم

پیشت باشم

کِنارت باشم...کِنـارت. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۵
تاسیان ...

حالِ دل که تاسیان می شود، شب می شود

 گویی تمامی جهان به یکباره، در سیاهی فرو می رود

گویی در تاریکی مطلقی، گم می شوی

و تاریکی یعنی، همه بی خبری و آشفتگی... همه پریشانی.

تاسیان حالتی ست که بخاطر نبودن کسی، به انسان دست می دهد

هرچه آن کَس، "کَس تر"

هرچه خویش تر، آشناتر و خودی تر،

حالِ دل، تاسیان تر.

تاسیان ...

دقایقی هست که قطار راه افتاده

پشیمونم

از برگشتن پشیمونم

نمی دونم در لحظه چقدر دورتر می شم، ولی در لحظه

قدر یک سال ندیدن دلتنگ می شم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۲۲:۰۰
تاسیان ...

سلطانِ غم هر آنچه تواند، بگو بکن

من برده ام به باده فروشان پَناه از او

.

«کنار»

راستی که کِنار چقد کلمه قشنگ و عمیقیه

کنارِ سلطان لطف و مهربونی و کرم

.

بیا کنارم

کنارم نیستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

همین چند لحظه پیش بلیطو گرفتم بالاخره

دلم می لرزه

باز ...دلم...می لرزه

تو دلم ولوله ای شده

شوق و ترس باهم

شادی و غم باهم

گریه و خنده باهم

همزمان باهم

.

فرمود

انا فتحنا لک فتحا مبینا...

که نجات بده دل بی تابو

.

+می دونی اونجا کجاست؟

_کجاست؟

+ اونجا ...

راستی اونجا کجاست؟

یعنی چطوری بگم که حق مطلب ادا شه؟

نمیشه گفت

ولی یه اصطلاح قشنگی هست میگن

خونه ی امید!

اونجا

خونه ی امیـدمونه

خونه ی ...امیددددمونه

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

 

 

مصلحت باشد همان ...

تنها شود

تنها ... بسوزد.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۹ ، ۱۲:۲۴
تاسیان ...

شنیدم به خرابه ها سر می زنی

شنیدم به سر کور و پیرها دست می کشی

شنیدم با جذامی ها همسفره میشی

شنیدم که هرشب...

.

غروب‌ دلگیریه

نه

دل، گیرِ غروبیه .. که تمومی نداره

که داره می کشتمون...

ما داریم می می ریم بی تو..از غم ..از سنگینی بار هستی...

از سنگینی بار گناه که اضافه شده بهش و زمین گیرمون کرده

ما داریم این گوشه ...

 

در باز میشه و با هیبت و جلال وارد می شه

دیدنش بغضم رو بغض تر می کنه

 

چرا انقد دیر اومدی؟

نمی دونستی چقد منتظرتم؟

ما گم شده بودیم...

ما یه لحظه دستمون از دستتون رها شد

به خودمون که اومدیم

برهوت بود و ما و تنهایی و تاریکی

ما گم شده بودیم

تو چرا دنبالم نیومدی؟

نمی دونستی بی تو چقد می ترسم؟!

که چقد بی تو تنهام!!!

نمی دونستی هرشب از ماه سراغتو می گیرم؟!

که ماه منو ندیدی؟ از ماه من خبر نداری؟

ماه من سراغمو از تو نگرفته؟ که ...

 

انقد ترسیده و‌ غمزده بودم که گلایه ها تمومی نداشت

تند تند گله می کردم ... که بغلم کرد

بغلم می کرد وقتی می گفتم:

نمی دونستی چقد دل تنگتم؟

که شونه های اون اول شروع کرد به لرزیدن

بازم اول اون بود که شروع می کرد

بازم اون بود که دلتنگ تر بود

گریه اش بغض شکن بود

گریه اش آتیش بود که هستی می سوزوند

گریه اش قطره به قطره حرف داشت

که اون دلتنگ تر‌ بود

که اون بیشتر منتظرم بود

که اون ... بیشتر دنبالم گشته بود

.

دنیا که‌اونقدی بزرگ نبود.. ما کجا گم شده بودیم مگه؟

نمی دونی اینجا غریبم؟

نمی دونی مردم اینجا غریب کش ان؟

نمی‌دونی تنها آشنای من تویی؟

مگه تو هستی من نیستی؟

مگه تو جان من نیستی؟

مگه تو ...

نگاش آتیشم می زد

بی حیا بودم که اونطور طلبکارانه عرض دلتنگی می کردم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۲۱:۱۵
تاسیان ...


♫  آتش به جان

 

 

 

 

 

مصلحت باشد همان ... تنها شود .. تنها...بسوزد.

.

دست منو بگیر.

.

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۹ ، ۱۵:۳۶
تاسیان ...

دل نازک شدم امروز.

دلتنگیِ طولانی انگار آدمو دل نازک هم می کنه.

و بقول قیصر که : آه...بودن چقدر حوصله می خواهد!

 

برگه رو قدری که حوصلم میکشه و قبولی بیارم پر میکنم میزنم بیرون

حوصله نوشتن شون رو نداشتم!

ز میخنده که خب کمتر بخون که سر امتحان حوصلت بگیره بنویسیشون

اینم بود.یعنی احساس میکردم تکرارشون حالمو بد میکنه.

ولی اصلش کلافه بودم.گور بابای تلاشی که پاش رفت.

 

نمی شه گفت امروز از «اون» روزا بود

که امروز یه روز عادی بود.عادی تر از همیشه.

من اما نمی تونستم به عادی بودن ادامه بدم

تو که می دونی نصف خنده هام واس اینه که گریه نکنم

تو که...

حالا این وسط روزی ده دفه م بنده هاتو میفرستی سراغم که چی؟

_خسته نشدن بعد این همه سال؟!_

می خوای صبر منو قد بزنی؟

یا که با زبون بی زبونی بگی جمع کن برو که ...ما انت من رجالی!؟

گیرم که جمع کردیم بساط مونو

کجا بریم؟!

گیرم که جمع کردیم و رفتیم

کجا رو داریم که بریم؟!؟!

ما جــااایی واس رفتن نداریم

باور کن!

باور کن.

.

دنیا همش دوسه روزه

دیروزش قد چشم به هم زدنی رفت

امروزشم رو به پایانه

فردا رم که ... کی دیده

ولی دنیا .. دو روزشم زیاد بود

واسه بودن تو دنیا.. دو روز هم ... خیلی زیاد بود

تنهاییِ دنیا ... بزرگتر از اون بود که دو روزشم قابل تحمل باشه

.

ندیدی ده دوازده سال گذشته رو تلاش می کردم

که باب آشنایی رو باز کنم با بنده هات؟

اما محبت آشنایی نمیاره

آشنایی تو دلِ خودش محبت داره، اما

محبت به دنبال خودش، آشنایی نمیاره.

و تو ممکنه سالها کنار کسایی زندگی کنی

و به کسایی محبت کنی

که هیچ خویشاوندی بین تون نیست.

هه

ما خوشحال که پا گذاشتیم تو دنیایی که فی محبة هولا الخمسه بنا شده

غافل که .....[حذف شد]

و تموم آشناهای من انگار قبل از تولدم رفته بودن از اینجا

ندیدی تموم این سالا آواره قبرستونا بودم؟!

[حذف شد]

.

دل نازک شدم امروز.

می ترسم حرفی بزنم که بعدا همه چیو واسم سخت تر کنه

می ترسم اگه بیشتر حرف بزنم

همه چیو ول کنم و ...برم

.

.

+ارحم فی هذه الدنیا غربتی.

.

.

.

 

+آشنایِ من ... تو نیستی؟!؟!

.

ننویس لطفا دختر! :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۲۱:۲۶
تاسیان ...

.

.

چقد دنیا تنگه.

.

و چقد کلمه ندارم

.

چقد نشستن با آدما سخته

و تو خوب می دونی همش محض خاطر توئه.

.

فقط کاش می شد مسافر پیاده اون جاده باشیم

خسته و غبارآلود و از همه جا رونده و مونده

پای پر آبله و دلِ دلزده از همه چیز و همه کس

برسیم به طلاییِ گنبدت

بعد بگن حرم عباسه

بعد ما تشنه و عطشان ،نفس راحتی بکشیم

که سقا روبرومونه

بعد...

بعدی تو ذهنم نمیاد

اصن بعدش مهم نیست

فقط کاش می شد

پیاده تا تو بیام

خسته

غبارآلوده

از همه رونده و مونده

دلزده از همه چیز و همه کس

و تشنه

و تو سقا باشی.

و تو سقا باشی...

.

چِقَدَر دنیا تنگه عمو جان.

.

بزمِ روضه های تک نفره مون اگه رونق نداره

اگه مجلس با ریای! ما قابل نیس

اگه چشم های ما کم میاره تو غمت...

اگه...

هیچی

ما فقط

به اسم ات محتاجیم

و اسمت کافیه مارو

اسم ات 

و یاد چشم هات

_که جان های عالمیان به فداشون_

.

بیـا

پشت دَرَم.

«روزگاریست تشنه می خوابم...»

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۱۹:۴۸
تاسیان ...

« چو رنجوران دل را تو طبیبی 

 سزد گر خویش را رنجور خواهم »

.

.

جامونده های ماه مبارک رو حواله دادن به عرفه

شما بگو

ما چطور فرازهای عرفه رو با حسین.ع. بخونیم اون روز آقا؟!؟

چطور دستهامونو بالا ببریم و اون کلمات رو ادا کنیم

ما چطور برسیم به عرفه

اصلا

مارو چه به عرفه؟

چه به عرفات

مارو چه به اشک های عرفه

برای عرفه ما دعا کن آقا

یا معین الضعفا!

.

«عن عبدالله ابان قال: قلتُ للرضا ع ادع الله لی و لموالیک

فقال: والله انی لاَعرضُ اعمالهم علی الله (فی کل خمیس)»/(فی کل یوم)

.

سیدی!

انا لک...

.

سلام.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۲۲:۲۴
تاسیان ...

دلم از این شهر لعنتی گرفته

دلم از اتاقم گرفته

نه که از قرنطینه،نه

دلم از «خودم» گرفته

اگه نمی شه تو اون جاده بی انتها قدم بزنیم و رها شیم از خودمون

اگه نمی شه تو صحن قدس رویای دیدنتو ببافیم

اگه نمی شه بریم پیش سید و بار دل سبک کنیم

.

.

... قلبم سنگین می زنه

نمی دونی؟!!!

محتاج اینیم که خودمونو وسط روضه هات پیدا کنیم

محتاجیم تو هوای گریه کنا و سینه زنات «نَفَسْ» بکشیم

آخ... محتاجیم برای تو بمیریم....

محتاجیم که با صدای بلند...برای ساعت ها...تو رو بباریم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۳۲
تاسیان ...

.

.

" تو مپندار که مجنون سرِ خود مجنون شد

  از سمک تا به سماکش کشش لیلی برد

  من به سرچشمه ی خورشید نه خود بردم راه

  ذره ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

  من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم

  او که می رفت ، مرا هم به دل دریا برد "

.

.

.

از بین همه اما ، این روزا دلم برای سید حمزه سخت تنگه

بشینیم روی پله ها ؛ روبرومون سید حمزه باشه و سمت راست مون سید کریم

تو یس بخونی و من زیر لب باهات زمزمه کنم

گاهی ام حواسم پرتِ سید شه

بعد پیرزنی که کمی اونطرف تر

 چادر گل گلیش رو از روی کتف رد کرده و

پشت گردن گره زده و کمی خمیده راه میره بهم نشون بدی و بگی

قبلتر فلج شده بوده و مدتیه سید حمزه شفاش داده

و اونم هر روز مسیر طولانی رو پای پیاده برای زیارت میاد

بعد سید نگاهی به ما کنه و ...

بلند شیم بریم...

بریم ....

 .

از همه ی عیدها عیدتر

روز دیدنته ...

.

«کاروان رفت و تو در خواب و ...بیابان در پیش

کی روی؟

ره ز که پرسی ؟

چه کنی ؟ 

چون باشی؟!!!»

.

کدوم عشق تو رو به جلو هل می ده

ای دلِ زخمیِ خرابِ خواب زده؟!!!!

.

فاحیه بتوبة منک! یا جابر العظم الکسیر...

.

بیا ما رو از دست خودمون ...نجات بده

.

دلتنگ چشماتیم.

                         

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۶
تاسیان ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۵
تاسیان ...

به گل یاس

گریه نکن، تنها بودن خصلت آدم بودن است.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۰۸
تاسیان ...

سال اول دبستان بود.شایدم دوم.به گمونم دوم بود.دختر ریز چثه ای بود،ریز چثه تر از همسن و سالهاش

همیشه میز اول کنار میز معلم می نشست.تنها.درواقع کسی حاضر نبود پیشش بشینه!

از نظر ذهنی گرچه در حدی نبود که بفرستنش مدرسه معلولین اما کاملا از متوسط بچه های مدرسه پایین تر بود

(یا شاید هم پایین تر از این حرفها بود و به اصرار خانواده اش توی اون مدرسه نگه اش داشته بودن!)

بهرحال ظاهرش باعث شده بود بچه ها ازش بدشون بیاد

وقتی از کنارش رد می شدن قیافشون رو جمع می کردن و متلک می پروندن

بعضیا که در بیشعوری گوی سبقت رو از بقیه ربوده بودن دوره اش می کردن و شروع می کردن به مسخره کردنش

خب بودن کسایی هم که یه عوضی به تمام معنا بودن و بهش زور می گفتن

خوراکیشو می گرفتن...لباساشو کثیف می کردن و...

رفتار بچه ها گرچه ناراحتم می کرد

اما اینکه اون همینطور توی خودش مچاله می شد و هیچ کاری نمی کرد واقعا عصبانی ام می کرد!

طبق چینشی که نشونده بودن مون من میز یکی مونده به آخر بودم

مدت زیادی هم طاقت نیوردم و رفتم میز اول نشستم کنارش

بعد از اون، زنگ های تفریح دوستامو می پیچوندم و می رفتم کنارش

دست می انداختم گردنش و ازش می خواستم خوراکی مون رو باهم بخوریم

موهاش که شلخته وار از مقنعه اش می زد بیرون، دوباره با تل اش مرتب می کردم

مقنعه اش رو صاف می کردم

بند کفشش که همیشه خدا باز می شد براش می بستم

با دستمال، آبی که کنار دهن و چشماش خشک شده بود پاک می کردم

بینی اش رو تمیز می کردم

( درواقع علتی که بچه ها ازش چندش شون می شد همین ظاهر نامتعارف بود

همون سر استینی که بخاطر پاک کردن بینی اش همیشه کثیف بود

همین ظاهر اشفته اش و ..)

اولش بچه ها با تعجب نگامون می کردن و لابد فکر می کردن این روانی کیه

اما کم کم دست از تمسخرها و زور گفتن هاشون برداشتن

گاهی بعد کلاس می موندیم و درس می خوندیم

بعدتر ها خیلی بهتر شده بود

دیگه بچه ها تو یه میز کنارش میشستن و می شه گفت برای بچه ها(همون بچه های بیشعور) عادی شده بود

اما برای خودش انگار هیچ وقت عادی نمی شد!

هنوز عادت داشت زنگ های تفریح یه گوشه تو خودش جمع بشه و اروم خوراکی شو بخوره

حتی با من هم هیچ وقت راحت نبود

بعدها وقتی می دیدمش که با چه تلاشی ظاهرش رو مرتب نگه می داره واقعا برام خوشحال کننده بود

اما می دونی

خودش برای خودش هیچ وقت انگار عادی نمی شد...یا شاید هم...........

.

نمی دونم چرا امروز بعد این همه سال یکباره یاد این خاطره افتادم

با اینکه کاملا فراموشش کرده بودم اما امروز با جزییات توی خاطرم زنده شد

و امروز احساس کردم بعد این همه سال تازه احساسش رو درک می کنم

گرچه هنوز هم، نگاه به مردم، غمگین و نگاه به خودم، عصبانی م می کنه

با اینحال ...اینکه چطور یک نفر خودش رو برای همیشه طرد می کنه

چطور خودش رو از مردم و مردم رو از خودش طرد می کنه(اون هم بی اونکه کسی متوجه ش باشه)

چطور سخت تلاش میکنه همه چیز رو عادی جلوه بده در حالی که نیست...

و امروز من...تیپا خورده ترین سنگِ روی زمینم ...

راستش... این احساسیه که دارم.

چی می گم ؟!!!

.

.

.

فقط کاش تو بیای...من رو به خودم برگردونی

دستم رو بگیری بهم بگی عادی ام

دستم رو بگیری و من خودم رو چشمات ببینم و ...

دستم رو بگیری و ...

.

.

.

////////////////////////////////////////////////

 

.... یکی که لازم نباشه جلوش خودت نباشی

لازم نباشه زیر نقاب ها پنهون بشی 

یکی که وقتی روحت رو عریان دید ، پا به فرار نذاره

یکی که بتونی زخم هاتو بهش نشون بدی

و اون نه از دیدن اونهمه زخم بترسه

نه حتی نوازششون کنه

که فقط اونم ، زخم هاشو نشونت بده .

یکی ...شبیه تـو !

.

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۱:۰۰
تاسیان ...

در رو باز می کنه و با قیافه متفکری میشینه روی تخت

_ من خیلی بهش فک کردم...درواقع داشتم ریشه ای مشکلاتمو بررسی می کردم

دیشب کلی فکر کردم و جلو رفتم تا رسیدم به ریشه مشکلات!

+ خب؟

صاف درمیاد تو چشمام که : _ تـــو !

+ من ؟!

_آره دیگه اگه گیر نداده بودی و آویزون نشده بودی که یه آبجی کوچولو می خوام برای خودم الان منم این مشکلاتو نداشتم!

اصن مامانینا قصددددشو نداشتن...همه اش تقصیر توئه!!!همه مشکلاتم زیر سر توعه!

بلند می خندم که دیـــووووونه ! و یاد آوری خاطره اش لبخند میاره روی لبم

(چهارونیم -پنج ساله م بود که گفتم من یه "آبجی کوچولو برای خــودم" می خوام

بعد هم اعتصاب کردم

بچه ها که میومدن دم خونه دنبالم تا توی حیاط بازی کنیم

درو می بستم و دادو بیدا کنان زانو بغل می زدم که نمی خوام...من نمی رم باهاشون بازی کنم

اونا واسه خودشون داداش و ابجی دارن من هیچی :))

تلاش های مادرم جواب نمی داد و از خر شیطون پایین بیا نبودم

تو دنیای بچگونه خودم فکر می کردم

بچه های همسایه که همیشه نیستن!

بچه های همسایه که برای خـــودم نیستن!

اینطور بود یکسال بعد من صاحب یه عدد خواهر کوچولو بودم :)) )

_ نخند بابا خیلی جدی ام

+ ولی من خیلی خوشحال و خوشبختم که دارمت...واقعا خدارو شکر می کنم بخاطرش 

_ تــووووووو آررررررره ...من دارم درباره خودم حرف می زنم

+ خب حالا  چه کاری از من برمیاد؟ :)

_ گنددددیه که زدی ...خواستم درجریان باشی

+ برو بابا...همینه که هست...حقته اصن! :))

_ [ سانسور ]

:))

 

خلاصه اینکه مراقب آرزوهاتون باشید

ممکنه بعد بیست سال یقه تون رو بگیرن ...که چرا آرزو کردی! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۵۱
تاسیان ...

 

 

چشم هام افتادن به درد

قلبم تموم روز مچاله تر میشد تو سینه

انگار یکی انداخته باشه اش زیر پا و با تموم زورش ...

گلوم به درد اومده از بس واژه ها خودشونو زدن به در و دیوارش

هر کدوم شرمنده سر زیر انداختن، که کاری ازشون برنمیاد 

واژه ها از شرم خودشون رو پنهون کردن ،که توانی برای بیان اونچه هست ندارن

قلبم انقدر خجالت زده است که رو نداره سربلند کنه و اعتراف کنه به اینکه توان بیشتری برای ادامه دادن پابه پای من نداره 

چشم هام عاجز از خاموش کردن این آتیشِ سربه فلک کشیده،خاموش خیره شدن به گوشه ای

گرچه گاهی محض تسکینی و شاید از سر شرم لبریز می شن

خلاصه ...تنها موندم و دست خالی تر از همیشه عزیزم! بی چیزتر از همیشه...عزیزم!

 

 

بد نبود ...

یه وقتا دل چنگ مینداخت به واژه ها

چندجمله ای هوار می کرد سر کاغذ تا یکم از بارش کم کنه ...تا یکم شاید آبی ریخته باشه به آتیشش

 

خوب بود...

یه وقتام اشک بود

آب نبود...همه ی من بود... هستی من بود که ذوب می شد و از روزنه چشم سرازیر می شد

تسکین بود؟

گاهی تسکین بود!

گاهی از حجم این آتیش کم می کرد

گاهی...

 

خیلی خوب بود

گاهی با رفقا میشستیم

حرف و اشک بود که رد و بدل می شد

پله ی رو به سید حمزه بود واسه نشستن و نگاه کردنت

دیوار کنار سید کریم بود که سرو بهش تکیه بدم و ...

سید بود

مصطفی بود

احمدعلی بود

رسول بود

علی بود

"قطعه 24 بود"

شبای روضه بود

سایه ارباب و دامن مادر بود!

اشک بود که ببارمت

اسمت بود که دم بگیرم

سینه بود برای کوبیدن در خونه ات

خوب بود ولی ...

خیلی خوب بود اما ...

   

 

خیلی خیلی خوب بود

وقتی تو اون جاده بی انتها قدم بر می داشتم

انقدر پاهام عطش رفتن داشتن که اون راه بی نهایت رو تو یک روز اندی طی می کردن

انقدر آتیش بود که سرایت می کرد به پاهام ...به دست و چشمم ...به همه من

و آره ...

وقتی می رسیدی آتیشی نبود

زیر سایه ات قدم می زدیم و آتیش ها همه بردا و سلاما

ولی زیاد طول نمی کشید که برمی گشتیم سر جای اول مون 

 

انگار تمومی نداره این پریشونی

نمی دونم چه حکمتیه شبای نیمه ماه این پریشونی هم اوج می گیره!

و دیگه نمی دونم با چه کلمه ای تورو بخونم

نمی دونم چطور صدات بزنم تا جواب بدی

چطور نگات کنم ... تا نگام کنی

نمی دونم چطور بهت پناه ببرم ...یا از کدوم ترس بهت پناه ببرم...که پناهم بدی

منی که با هزار اسم صدات کردم

منی که با هزار هزار واژه صدات کردم

منی که از خودم ...از "همه"ام به تو پناه بردم

چطوره بگم

یا معاذ العائذین

یا منجی الهالکین

یا مجیب المضطرین

یا کنز المفتقرین

یا جابــــر المنکسرین

و یا ماوی المنقطعین...

نمی بینی چطور به دنبالت آواره شدم؟!

نمی بینی جایی جام نیست؟

نمی بینی کسی کسم نیست؟

نمی بینی قلب خالی ام رو؟

نمی بینی چشمامو؟ چشمای جستجوگر ترسیده ام رو!

ما حق من اعتصم بحبلک ان یخذل ! عزیزم!

ما دستمون خالی تر از این حرفاس

لیس لی وسلیة الا عواطف رأفتک...

تویی که اول و آخر و ظاهر و باطن زندگیم بودی

نمی بینی حیرونم ...گمم ...تو اول و آخر و ظاهر و باطن زندگیم!؟

نمی بینی تو تنهایی تنهام و ... تو جمع تنها تر !؟؟؟

نمی بینی از مردم گریزونم و از خودم گریزون تر ؟!!!

تووینا الی شدید رکنک ...تووینا الی شدید رکنک ...

ما رو بی نصیب نذار ......... از چشم هاش

.

کاش فرصتی باشه و زمانی

برای گفتن از "مضامین چشم تو" !

.

.

حالا چشم هات بهترن؟

قلبت بهتره؟

بارت سبک تره؟

 

چشمام دردترن

قلبم [قلب بیچاره م] ... مچاله تر

بارم .... سنگین تر ... خیلی سنگین تر

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۰
تاسیان ...