رهی و ... رهزنی!
«به خواب از آن نرود چشم خستهام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم
به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم
به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم ...» _رهــی_
.
.
+ امشب هم، مثل یکی از اون همه شبی که
فقط باید صبح اش کنی!
بلدی که ... !؟
.
++ کاش کلمه ای، جمله ای بود که تموم حرفم رو باهاش می زدم
[دیگه حالم از این عجز در نوشتن بهم می خوره،اما همچنان به نوشتن اصرار می کنم!]
اما اگه تا آخرین حد مجاز نوشتن بنویسم
اگه تا خود صبح بجای سوختن،بنویسم...
فکر نکنم کلمات بتونن حق مطلب رو ادا کنن...
فقط سوختنِ که منظورم رو ...
نه
دیگه سوختن هم حتی......
اصلا مگه
خاکستر می سوزه؟!!!!
.
دارم می نویسم که ز برام متنی رو می فرسته
که شاید بهتره بجای خودم نوشتن، اون رو بنویسم
که این...همون چیزیه که الان باید فرستاده می شد....
.
« عجیبه اما
درد از دست دادن ها برام شیرین تر از لذت بدست اوردن ها شده.
اصلا تا محبت چیزی به دلم می شینه، شوق عجیبی برای از دست دادنش
وجودمو پر می کنه. برای گرفتنش از خودم پیشقدم می شم.
حاج اقا، ظریفه ی دلبری در تفسیر آیه ۷۳ بقره دارن:
_فقلنا اضربوه ببعضها کذلک یحی الله الموتی و یریکم ایاته لعلکم تعقلون_
آیه مربوط به قوم یهوده که خداوند بهشون دستور می ده
گاوی را قربانی کنند و به جنازه شخصی که به قتل رسیده بود بزنن
و در این هنگام شخص مرده زنده می شه و قاتلش رو معرفی می کنه
لطیفه این تفسیر بود که اگر کسی گاو نفسش را قربانی کرد
و خون این قربانی را به قلب مرده زد،
قلب زنده می شه و قاتل خودش رو معرفی می کنه
نمیدونم قلب زنده چیه،
می دونم که از این جنازه خسته ام.»
.
:)