حالا که نیستی...
چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۹، ۰۱:۵۴ ق.ظ
یه وقتایی هست
که حس می کنم فضایی که توشم از بدنم کوچیکتره
دردش به اندازه خرد شدن بدنم ... و دوباره
مناسب اون فضا کنار هم قرار گرفتنه
اینطوری
به سختی می تونم تو این فضا نفس بکشم
اینطوری باید طاقت بیارم
چون من باید به یاد بیارمت
خیلی...ترسناکی!
.
ماه رو دیدم که کامل بود امشب
می تونستم ساعت ها بهش زل بزنم و گریه کنم
می تونستم ساعت ها به دیونگی ادامه بدم و دیوونه تر شم
بهت فکر کنم و ... دلتنگ تر شم
بجاش اما خندیدم
با کوچیکترین بهونه ها .. خیلی زیاد خندیدم.
۹۹/۰۶/۱۲