«دو» : بی سرنوشتان
« هیچیم و چیزی کم
این اندکی از یک
سرمای سوزان است
در اندکی از ما
هر روز پاییز است
هر شب زمستان است
زندان مومن چیست؟
این جای دنیا را
مومن تر از من کیست؟
این جا که جایی نیست
تا بود زندان بود
تا هست زندان است
•
چیزیم و هیچی کم
ای نطفه ی آدم!
یعنی برادر جان!
در این گرانستان
جان برادر نیز
چون چیز ارزان است
•
تکلیفْ رفتن بود
تکلیف او با من
چون روز روشن بود!
بار سفر را بست
رفته ست اما هست
این گوشه پنهان است
این گوشه پنهان باش
این گوشه سرمای
سوزان تری دارد
یک ریز در این جا
یا برف می بارد
یا برگریزان است
•
از کیمیاگرها
چیزی ندیدم جز
مس کردن زرها
از بستن درها
چیزی نمی داند
دستی که لرزان است
•
از بس که غمگینم
هر پوزخندی را
لبخند می بینم
خوشبخت بودن هیچ
خوشحال بودن هم
از من گریزان است
روزی که روزی را
تقسیم می کردند
من بی دهان بودم
حالا گدایی را
این دست، هرجا که
نان هست دندان است
•
چیزیم و چیزی کم
ما کم تر از هیچیم
در هیـچ می پیچیم
در چیز می چیزیم
این سرنوشتِ ما
بی سرنوشتان است.»ح.ص
.
{#آدمِ_تَهْ_کشیده
#ته_کشیده ی_تو
#به_ته_کشیدگی
#ته_کشیده گان }
.
کلماتم نه
این منم که ته کشیدم
از معجزه ی نگاه تو هم،
کاری ساخته نیست
برای کورها
دستم را بگیر!