دردم از تو نیست ...درمانم چرا
حضرت جایی از مناجات محبّین فرموده باشن
" اللّٰهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الارْتِیاحُ إِلَیْکَ وَالْحَنِینُ"
خدایا ما را از کسانی قرار ده که شیوههاشان آرام گرفتن به درگاه توست در حال زاری
"حنین" رو عرب به اون نفس راحتی می گه که آدمی
بعد از سختی، و موقع به آرامش رسیدن می کشه
یه نفس راحت که پی در پی و با نوای ممتدی کشیده بشه
[ الان به ذهنم رسید تجربه ای، از جنسِ این معنا داشتم؟!
از این نفس های آسوده، لااقل چندباری هرکس توی زندگیش کشیده
کی یا چی بوده که دیدنش، باعث شده یه نفس از سر راحتی بکشم؟
یهو یاد این خاطره میفتم
اربعین 97 بود
_شاید بشه گفت من تموم اون نفس های از سر آسودگی م رو در زندگی،
فقط توی "حرم" کشیدم_
اما اون روز ... عجیب ترینش بود شاید
وقتی خودم رو توی اون فاصله از ضریح حضرت امیر دیدم
انگار پر باشی از درد
انگار پر باشی از زخم هایی که خودت و آدم ها و دنیا بهت زدن
انگار دریا دریا بغض باشی
تا مرز بریدن خسته باشی
بعد یکباره تنها پناهت
مرهم تمام دردها و زخم هات، جلوت ظاهر شده باشه
چی می گم ؟ تموم هستی ات .. جلوت ظاهر شده باشه ...
تو رو به آغوش کشیده باشه
و همه اون دردها یکباره دود شده باشن
که یخ هایی که قلب سرما زده ات رو احاطه کردن
یکباره ذوب شده باشن...
فک می کنم اون نفس های خیلی عمیق
اون گریه های شوق و خوشحالی و نفس های بریده بریده و عمیق
اون الحمدلله های بـی اختیار
اون سست شدن قدم ها و روی پا نبودن ها
همین باشن
... از فکرهای توی ذهنم دور شدم
گمونم این دلتنگی من رو می کشونه، تا از هر حرف و حدیثی یک "علی" دربیارم! ]
.
+ چند دقیقه بعد نوشت :
یادآوری این خاطره ذهنم رو خالی کرد از چیزایی که می خواستم بنویسم
حالام فکرایی که وقت نشستن تو پارک زیر بارون و خوندن مناجات نهم
از شیارهای ذهنم عبور کرده بودن، با بارون یادت شسته شدن و رفتن و ..
منم که غرق خاطرت شدم ...
خنده ام گرفته
ای بابا ...
ما رو چه به این نوشتن ها!!!
از اینها بگذریم
به حرف خودمون برسیم
بقول شیخ اجل :
" سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و ... اقـرار چـاکری !
هفت سال پیش توی نت متنی خوندم که نمی دونم مال کیه
ولی حرف دل و شرح حال بود بسی
امروزم که مناجات محبین رو می خوندم یاد اون متن افتادم
که هنوز هم ... حرف دل بود و ... شرح حال :)
.
.
" بسوز ای دل !
که تو نه عاشقی را بلدی ... و نه عشق را می فهمی
بسوز ای دل !
هر چند می دانم ، تو حتی سوختن را هم تاب نمی آوری ...
بسوز ای دل !
تو را چه به عشق طلب کردن ؟ تو را چه به ادعای عطش عشق داشتن ...
بسوز ای دل !
دل های عاشق از آتش عشق می سوزند ... ولی تو از آتش فراق عشق بسوز ...
بسوز ای دل !
و بشکن ...
اگر می توانی بشکن ... بشکن که عاشقی کار تو نیست ... عشق ، مرد می خواهد ...
بشکن ای دل !
هر چند صدای تو هیچ گاه به خوش اهنگی قلب های شکسته از عشق نمی شود ...
بشکن ای دل !
نگذار بگویم که تو حتی شکستن را هم نمی دانی ...
بشکن ای دل !
و بسوز ...
می سوزی یا بسوزانمت ؟ ...
چه می گویم ؟ ...
من حتی سوزاندنت را هم بلد نیستم ...
بگذار همچنان بی نصیب بمانی ، شاید سوختن و شکستن را بیاموزی ..."
.
.
.
" چاره ی نیست بجز سوختن از آتش عشق
آتشی ده که بیفتد به دل و ... پا نشـود ! "_امام روح الله_
+ چقدرقلب یخ زده ام
محتاج گرمای نگاهته .. مولای