پیدام کن لیلی
خواب آشفته ای بود
درهم و پراتفاق
همه هم از جنس وهم و خیال
ولی یهو لیلی سر از خوابم دراورد
از وسط خوابم رد شد
دیدمش ولی تظاهر کردم ندیدم...نمی دونم چرا
اما چند قدم که رفتم دلم براش تنگ شد
فکر کردم باید برگردم و ازش کمک بخوام
همینکه برگشتم لیلی رو دیدم که رو به من منتظرم ایستاده
شاید باز هم از ته ذهنم گذشت که : لیلی مجنون تر از مجنونه
رفتم سمتش و بغلش کردم
دستم رو از زیر چادرش بردم و دور کمرش حلقه کردم و سرم رو گذاشتم روی شونه اش
بعضی خوابها از جنس واقعیتن
بعضی خوابهام مشخصه از وهم و خیال و ... میان
اما خیلی عجیب بود
انگار لیلی از دنیای واقعی وارد دنیای خیالی من شده بود
خیلی واقعی بود...خیلی!
چشمام بارونی شد
نمی دونم از دلتنگی بود
از اینکه لیلی منتظرم بود و درواقع انتظار اون من رو برگردونده بود
یا دلیلی که بخاطرش می خواستم ازش کمک بخوام
.
باید برم و اینبار باهاش حرف بزنم
حتی اگر حرفامون بشه حسرت و آتیشم بزنه
حتی اگه مجبور شم بارها وسط صحبت هامون بزنم زیر گریه
حتی اگر ...
باید از این چند سال با لیلی حرف بزنم ولی ...
تنها چیزی که می تونم مطمئن بهش بگم
اینه که من چیزی یادم نمیاد
که گم شدم...
پیدام کن ...
پیدام کن لیلی جان!