یک شبِ تقریبا پاییزی ...
بنظر تو
دلتنگی چه رنگیه؟!
به نظر من دلتنگی، ارغوانیِ
_غمگین ترین رنگ دنیا!_
.
بیربط۱:
یکبار توی ذهنم حرفهام رو بی پرده و راحت گفتم
بعد دیدم چقد سبک و راحتم،حتی اگر خیلی خیلی پشیمون هم باشم!
حالا اما یادم نمیاد اون حرفها دقیقا چی بودن!
فقط یادمه برای گفتنشون
نیاز داشتم به مقدار زیادی «رد دادن».مقدار خیلی خیلی زیادی:)
بیربط۲:
فکر کردم اگر من باشم و انتخابهام_انتخاب های جاهلانه ام_
چقدر می تونه همه چی ترسناک باشه
اگر رها کنی من رو با اختیارم!
بعد اما یاد اون شب قدری افتادم که سالها پیش تر خوابم برده بود و خواب مونده بودم
بیدار که شدم حسرت بود.شرم هم بود.ترس هم
یکبار اما صدایی شنیدم که می گفت
تو اگر خواب بودی، صاحب تو که خواب نبود!
که لا تاخذه سنه و لا نوم ... که هو الحی القیوم ..که ...
بعد یه یقین و آرامشی اومد که :
اگر امسال بیدار بودم تا خود صبح و همه اعمال هم موبه مو انجام میدادم
انقدر گیرم نمیومد و انقدر دست پر نبودم که حالا...
که اگر من خواب بودم... تو که بیدار بودی.چه بهتر.
چه خوب بود اون سالهای یقین و اطمینان
بیربط۳:
گفت
گرچه پیرم تو شبی «تنگ» در آغوشم کش
تا سحرگه. تا سحرگه.
همین.
فکر می کنم بیت همینجا تموم میشه
باید همینجا تموم شه
بقیه اش خیلی مهم نیست
خیلی مهم نیست که سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم یا پیر
اصن برخیزم یا نخیزم !!!
فقط تو شبی باش.تا سحرگه.همین
بیربط۴:
[حذف شد]
ببربط۵:
تمام روز اگر بی تفاوتم اما
شبم قرینه شکنجه، دچارِ بیـداری ست
#امشبی_رو_هم_سعی_کن_رد_ندی :)