دردهای کهنه ی لجوج ...
اما بعضی چیزها را نمی شود گفت
چیزهایی که هستند.و در تو «جریان» دارند و «همه ی بودنت» را به سختی می اندازند.
به رنج می اندازند.در « گفتن» اما انگار، چیزی از بودنش کم می شود.
سوخت می شود.عوض می شود.
که من از تو دور افتادم و کلمات از من گم شدند.من از کلمات گم شدم.
چه میگویم؟بودن از من گم شد!
زمان با تمام مختصات بی رحم اش در من گم شد!
تمام روز تو را صدا زدم.تمام شب تو را نخوابیدم.تورا درد کشیدم.
مرگ نیامد و ...زندگی هم نماند.
بغض شکست و اشک هم نیامد.واژه ها تبدار شدند و ...سوخت دفترم...
... که بقول قیصر « من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند» و .......
... هنوز هم می گویی دلتنگ نباشم؟!
هنوز هم خرده می گیری به این شب سوزی ها تا سحر؟!
.
# در بسترِ فشرده ی دلتنگی.
.
+ بیربط نوشت:
احساسش مثل این بود که نیم شبی کسی مدام به تو سر بزند
نفس هایت را،بودنت را چک کند مدام
از سر دلتنگی،نگرانی،هرچه...
از دردم کم می کرد.
.
++
شاید روحم به شبها آلرژی پیدا کرده:))
که اگر حتی سرشب هم، بدنم رو بخوابونم
نیمه شب می زنه روی شونه ام و بیدارم می کنه
و بعد،
مجبورم می کنه تا خود صبح درد بکشم
که تا خود صبح، از درد به خودم بپیچم...
+++
می خوام به گفتن ادامه بدم، اما ....فعلا نه.