رویای دوردست تو نزدیک می شود...شبها!
جمعه, ۲۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۹:۲۷ ق.ظ
رفته بودم.رفته بودم اما نه حرم.تو شهر گشتم دنبال گنبد.
دیدمش.از دور .از دور می دیدمش و نزدیک نمی رفتم.
نمی تونستم.رووش نبود یا...
نمی تونستم.همون دور تکیه به دیوار گریه می کردم.
حرف هم نبود.حرفی نبود.همه رو می دونست.می خواستم اشکامو ببینه
می خواستم «همه» بودم رو ببارم و تموم بشم پیش نگاهش.
دلتنگ و شرمگین و آرزومند و ...دلتنگ...می باریدمش.
.
این حال من رو یاد اون فراز میندازه که
هَرَبتُ إلیکَ «بِنَفسی» یا مَلجأَ الهاربین
بأثقال الذنوبِ أحمِلُها علی ظهری
با «همه» ی وجودم.می دانی؟!
.
کمی هم به من بخند.طبیبی! که به پناه آمده بودم
«گریخته بودم!»
۹۹/۰۸/۲۳