گمگشته ی دیار محبت کجـا رود؟!
انقد نوشتم و پاک کردم، که دیگه نمی دونم چی بنویسم
نمی دونم «چطور» برات بنویسم
از امیدم به دستهات...
از دلتنگی م برای چشم هات
از انتظارم، برای اومدنت
باید بین اینکه حضرت حق شبهای جمعه از بالای عرش ندا می ده
و این کار رو هم تا طلوع فجر ادامه می ده
و هر سائل و تواب و مریض و ستم دیده و محبوس و غم زده ای رو وعده اجابت می ده
و اینکه تموم انبیا و اولیا و شهدا و ملائک و ... جمع می شن کربلا
ارتباطی باشه.نه؟!
چرا دارم انقد پیچیده اش می کنم؟!
من حرفِ قشنگ ندارم بزنم
قشنگ هم نمی تونم برات حرف بزنم
من فقط ... درد دارم
دردم هم از تو نیست ... ولی درمانم چرا!
حسین.
.
دارم به حافظ غبطه می خورم
وقتی گفت:
« آن پریشانیِ شب هایِ دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار ... آخر شد »
.
وقتی عنوان رو می نوشتم
حرفهای دیگه ای آماده کرده بودم بزنم
اما باید صادقانه ترین حرفهام رو بزنم بهت
که من
هیچ وقت بهت دل ندادم
و گرچه تو دل از من ربودی
و من از پی تو دویدم
ولی پی تو نه!
پی دل دویدم!
که دل رو ازت پس بگیرم
ولی بی تو، خیری ندیدم از چیزی حسین
حالا این دل خراب و پاره پاره رو ...
این دل معیوب و هر جایی رو گرفتم روی دست
که شاید باز تو لطفی کردی و بردی...
پسرِ مادرم!
پسرِ تنها مردِ عالم!