قرار نبود ...
سلام بر روندگان آن جاده ی بی انتها....
.
شکسته بال و پرم
می بینی؟!
.
داشت گوشه ای میمرد
که فقط دلتنگ بود
که فقط...
نه بال پر زدن داشت...نه پای رفتن...
نه حتی
نای صدا زدنت رو...
.
تموم روز تصویرت جلوی چشمام بود و تودلمخون گریه میکردم
دست به محاسن گرفتی و می باری و عرفه میخونی
دوست داشتم توی اون لحظه ات حل بشم
.
وحشتِ غیرقابل وصفی داره
حالِ بچه ای که مادرش رو گم کرده
چیزی مثل تماما خالی شدن
یکباره و تماما خالی شدن
هولناک تر از سرازیری قبر و سکرات و سوال جواب و...
چرا که مادرا، خدای بچه هاشونن.
.
چی دارم می گم؟!!!
.
یادمه یکبار وقتی بچه بودم گم شدم
انگاری یکباره دنیا شده بود یه قالی کوچیک
که تند و خشن از زیر پام کشیدنش
تموم آدما که تا لحظاتی قبلتر فقط یکسری آدم عادی بودن
تبدیل شده بودن به پیکره های سیاه و ترسناکی که
یکیشون دزد بود و یکیشون قاتل و ....
با اینحال تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که «من گم شدم»
راستش هیچکدوم از اون ترسها، که همگی یکباره هجوم اورده بودن،
اصلا مهم نبودن و هیچ منو درگیر خودشون نکرده بودن
من فقط اون مسیرو دهها بار مثل دیوونه ها با نهایت سرعت
میرفتم و برمیگشتم و منتظر بودم پیدا بشم
نمیدونم دقیقا چیه گم شدن من رو اونقدر هراسون و حیرون کرده بود
شاید این مفهوم که من..جایی که باید باشم نیستم
یا پیش کسی که باید باشم نیستم
یا ...
آره..
حالا که فکر میکنم
چیزی که بیشتر از همه بهش فکر میکردم وقتی با سرعت می دوییدم
این فکر بود که الان که گم شدم
یکی داره دنبالم میگرده
یک نفر، یکجایی نگرانمه و ... با نگرانی داره دنبالم میگرده
بیشتر از همه به حال مامانم فکر میکردم و ... بیشتر میترسیدم
.
گمونم این باور قلبی
که تو منتظرمی
که تو یکجایی دنبالم میگردی
انقدر بهم ریخته روزامو
من از دویدن خسته ام
بیا
قبل از اینکهدیر شه بیا.