تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

وسط اذکار بعد نمازم

رب اغفر ارحم و تجاوز عما تعلم انک انت العلی الاعظم...

که محبتش گویی برای بار نمیدونم چندم بر قلبم نازل! میشه

انگار چیزی در قلبم نزول میکنه

یا الهام میشه

یا چیزی تقویتش میکنه

دلتنگش میشم یهو...خیلی زیاد

دوست دارم برم بهش بگم دلم برات تنگ شد یهو...خیلی زیاد

که دلم میخوادت

که وقتی فکر میکنم برای همیم...یه خوشحالی بخصوصی

یه شکر خاصی..یه ذوق متفاوتی رو تو خودم تجربه میکنم

خیلی دوستت دارم...از علاقم بهت کم نمیشه

.

بعدش برامون دعا میکنم

کلی دعای خوب

عاقبت بخیری و خوشبختی ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۰۱ ، ۲۰:۲۱
تاسیان ...

نه دلم برا خودم تنگ نشده

دلم برای خودم تو بغل تو...روبروی ضریح تو

تنگ شده

 

وقتی تو بغلت بودم و شونه هات میلرزید

وقتی جلو ضریحت بودم و زانوهام میلرزید

لبهام میلرزید...دلم میلرزید...دستام...همه وجودم میلرزید

از آسودگی و شادی...نه ترس و غم

لازمه باز متوسل شم به داستان دوست جذامی خرابه نشین ات؟!:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۵
تاسیان ...

دلم براش تنگ شده.

 

 

 

 برای خودم...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۲
تاسیان ...

بنظرت خدا کجاست؟!

 

تو قلب آدما...

 

 

پس دلی که دل نیست دیگه

دلی که سنگ شده

......

...

چقدر تنهاست این سنگ.

 

خالق و خدای سنگها هم همون خداست!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۲
تاسیان ...

میخواستم دوست داشتن آسون ترین کار دنیا باشه

نه سخت ترین کار دنیا ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۱ ، ۰۱:۵۴
تاسیان ...

یادته گفته بودم اینجا یبار که

من مهربان ندارم،نامهربان من کو؟!

خواستم بگم الان یدونه دارم :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۰۱ ، ۰۸:۱۴
تاسیان ...

همیشه از کلمه «خونه» خیلی خوشم میومد

خونه...خانواده...

تعریف خونه تو ذهنم همیشه این بوده؛

خونه جاییه که آدم هرجا بره و باشه،دوست داره برگرده به اونجا...

خونه جاییه که آدم...دوست داره برگرده بهش!

جایی که آدم توش رااااحتِ

توش احساس امنیت میکنه

حس خوبی بهش میده

حس مالکیت داره بهش

حریمِ براش ....

( اگر میم بود و میدونست میخوام در ادامه پست چی بنویسم

حتما میگف انقدر همه چیز رو فلسفی! نکنم

نمیدونم این کار اسمش فلسفی کردن هست یا نه

اما تصورم از نوشته های خودم این بوده همیشه،که اغراق آمیز می نویسم

اما دلیل این توصیفات اغراق امیز این هست

که من وااااقعا هم احساسات رو اغراق آمیز تجربه میکنم

احساسات توی دنیای من خیلی پررنگ و لعاب و بلد هستن

عمیق تجربه میشن ...)

میخواستم بگم «آدم ها هم خونه هستن»...

این روزا که دنبال خرید وسایل خونه هستم

و بین سبک های موجود چرخ میزنم تا انتخاب کنم

خونه ایده آلم خونه ی ساده و راحتیه

خونه ای که گرما و صمیمیت و آسودگی و آرامش و راحتی رو القا میکنه

خونه ای که از بودن درش خسته نمیشی چون دلنواز و چشم نوازه برات

همونیه که دوست داری

همونیه که هرجاش کلی خاطره خوب! داری

خونه ایه که انگار تورو در آغوش گرفته

جایی که فقط برای توعه.....

فقط تو

اینا نه...تو توو ذهنم چرخیده بودی که این حرفا هم رو‌ اومد

یعنی اولش فکر کردن به تو بود که منو کشوند به سمت نوشتن

اما اون فکرا رو دارم آخر نوشته میگم

لحظات سخت سه سال گذشته که یادم اومد

فارغ از تلخی هایی که تو میگفتی شیرینی رابطه رو بیشتر میکنه

من به شیرینی هاش فکر کردم فقط

به تمام لحظاتی که بهم پناه داده بودی و اونجا پیش تو راحت بودم

امنیت داشتم

خوشحال بودم

فارغ بودم از دنیای بیرون

شایدم بقول نجفی تو کودک ام رو نواااازش کرده بودی

که اونطور مجذوبت شده بودم

 

 

بعد از ذهنم گذشت ،وقتی اون جمله رو درباره قایم شدنم پشت ... بودنم گفت

_و با خودم فکر کردم هیچ وقت این جمله رو فراموش نمیکنم

و انگار زیر پام یهو خالی شده باشه

و از جایی که انتظارش رو نداشتم ضربه سنگینی خورده باشم_

و تصمیم گرفته بودم توی اون خونه اونقدرم راحت نباشم

دست و پامو جمع کنم و همه ی خودم رو با ضعف هام به نمایش نذارم

اما راستش من تو همچین خونه ای احساس راحتی که میخوام نمیکنم

پس بیخیال تصمیمم میشم.

 

من همیشه ی خدا دنبال دلم رفتم

کاری رو کردم که حسم گفته درسته

سختی شاید زیاد داشته اما لذت هم زیاد داشته

درد شاید حتی کشیده باشم اما پشیمون نشدم ازش

حالام مهم نیست دختر خنگ جذابه یا نیست

مهم نیست دختر حساس و آسیب دیده! ناجذاب هست یا نیست

یا دختر ساده دل زود باور خوب هست یا بد

من...منی که همیشه ی خدا خودمو جلو عالم و آدم سانسور کردم

دوس دارم تو خونه ی خودم...خودم باشم...بی نقاب

و تو ....

خونه بودی برام...

تو خونه گرم و امن و راحت و صمیمی و دلنوازی بودی

که برگشتم بهت...

و همیشه دوست دارم برگردم بهت.

.

.

شاید باورت نشه...

اما اینهمه فلسفیدن بقول میم

از یه فکر ساده به یک تجربه حسی ساده شروع شد...

یادِ «گرمیِ آغوشت» ظهر جمعه توی اتاق بیرونی...

وقتی تو بغلت بودم ...و گرم بود...و راحت بودم توش...و حس امنیت میداد بهم

من فقط دلم برای «اون گرما» تنگ شده بود....

بعد از همچین آدمی با اینهمه طول و تفصیل برای گفتنِ «دلم بغلتو میخواد»

میخوای که در جواب بعضی سوالا به گفتن بله و خیر اکتفا کنه!؟؟

حاشا و کلا:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۱ ، ۱۳:۳۰
تاسیان ...

فانتزی برف بازی دارم کسی نمیخاد بدم بهش؟!:))

.

برف خیلی خوشگلیه ولی من فقط تا گردن زیر کرسی ام

تو یه اتاق بدون پنجره:(

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۰۱ ، ۱۸:۲۴
تاسیان ...

زهرا که محرم نبود بهش میگفت خیلی محبت نکنه،معذب میشه

بعد که محبت نمیکرد ناراحت میشد

غر میزد که از کی تالا حرف گوش کن شدن

منم در مقام ناصح:)) میگفتم خب اون حرف خودتو گوش داده

بالاخره محبت کنه یا نکنه!؟؟؟

و...

و اما در مقام عامل

 

خیلی واضحه کی واقعا میگیم کی الکی میگیم و انتظار داریم شما کار خودتونو کنید

مثن وقتی میگی عصربزنگم و منم میگم عصر مهمون دارم اصن ولش کن

نباید ااااصن ولش کنی

نباید فک کنی واقععععامنظورم اینه که ولش کن دیگه

باید زود بزنگی چون دلم اون موقع برا شنیدن صدات تنگ شده!

شما پیچیدگی در این میبینید؟!

خیلی راحتیم بخدا یکم دقت کنید

جاست عه مامنت!-_-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۱ ، ۱۶:۲۰
تاسیان ...

سپاس خدایی رو که تو رو آفرید

دل نازک و یکدنده و لجباز و ... مهربون

 سپاس خدایی که تورو با جزئیاتی که داری آفرید

خط عمیق پیشونیت

فرفریای جلو سرت

بینی تیز و پهنت

اون انگشت شمار ریش های طلایی بین ریش های قهوه ایت

دستهات!!! 

و عمق چشم هات

.

شکر که دیدمت........

کاش فردا که میومدم‌خونتون گروگان میگرفتیم نمیذاشتی برگردم اصن:(

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۱
تاسیان ...

نیاز داشتم که یک نفر طرف من باشه

نمیدونستم که اون یک نفر

خودمم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۲۳:۳۰
تاسیان ...

شقی من خالفکم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۱۶
تاسیان ...

ما همیشه جسارت کردیم شما رو مادر صدا زدیم

خودتون یادمون دادید البته!

مارو محبت زیاد شما جسور و بیخیال بار اورد

یا شقوتنا؟!

ما رو نه چون بچه تون هستیم

نه چون از فاضل طینت شما و طفیلی تون هستیم

نه چون اسم مسلمون و شیعه ب خودمون دادیم!

نه چون خلق الله هستیم

ما هیچیییی نیستیم

ولی یه هیچ

که محبوب مشترک داریم

که علی محبوب قلب هردوی ماست

برای همین یه قلم

به حق اون ذی الحق العظیم

بخاطر پدر بچه هاتون

نگامون کنید...یا سیدة نسا العالمین...

.

«الاحقر»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۱۵
تاسیان ...

انقد دلم براتون تنگ شده آقای امام رضا!

گرچه قابل مقایسه با دلتنگی برای نجف نیست

ولی دلم هم آرامش بهشت رو میخواد

و هم بینهایت بار بیش از اون، فراغت و راحتی خونه ی پدری رو

دلم باز تکرار اون حس ناب جلوی ضریح حضرت پدر رو میخواد

که با کلمات قابل وصف نیست

فقط میتونم بگم وقتی نگاهم افتاد بهش

انقدررر خیالم راحت شد

انقدر انگار بعد غربت و بی کسی و آزار و اذیت خلق و کدروت های دنیا و ...

همه کسم،پناهم،پشتم،پدرم،جونم،نفسم،و... رو دیدم

انقدر اسوده و خوشحال بودم

که زانوهام شل شد و خودشو رها کرد

سر خوردم رو پاهام بی اختیار

بی اختیار اشکهای آسودگی

بی اختیار تکرار بلند الحمدلله،با صدای لرزون

نه....نمیشه وصفش کرد 

من دلم شونه های تورو میخواد

آخ...چقدر دلتنگ رجب عزیز هستم

چقدر رجب توعه!

الحمدلله که رجب نزدیکه

الحمدلله

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۱۰
تاسیان ...

Hey girl! love yourself

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۰۱ ، ۰۷:۰۳
تاسیان ...

اونیکه مطالبمو کپی میکنی

گزارشتو میدما!

 

😁😂🥰♥️😜

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۱ ، ۰۳:۵۷
تاسیان ...

۱۱دی ۹۹ ... تاسیان هشت

۱۱دی ۰۱

میبینی؟!

بعد دو سال...

روزام برات همونطوری میگذره....

غرق دلتنگی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۸
تاسیان ...

اونی که ده دقه پیش با لپتاپ اینجا بودی!

دوست دارم خره!

.

اینجا حقش بود ادامه داستان عشقمم بشنوه وقتی خوش شد...

نه؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۸
تاسیان ...

خیلی دوسم داره 

خیلی دوسش دارم

:)

 

+لک الحمد.....

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۷
تاسیان ...

اگ قلب زخمی و ترسیده ام

اگه روح‌زخمیم 

اگه ذهن متلاشیم رو میدید

محکم بغلم میکرد فقط . وحرفای دلگرم کننده میزد فقط و ناراحت نمیشد

و از مطمعن کردنمم خسته نمیشد

.

یک‌عدد آدم زخم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۸
تاسیان ...

أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصیرٌ بِالْعِبادِ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۰۱ ، ۰۵:۳۳
تاسیان ...

یلدات مبارک دخترکم.♥️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۱ ، ۲۰:۲۷
تاسیان ...

از تیرماه ننوشتم اینجا

مگر پست نیمه کاره ای که یکم مهرماه به بهونه تولدت شروع کردم به نوشتن

و یادم نمیاد به چه بهانه ای نیمه رهاش کردم

اینبار هم مناسبت مهمی بود که تا اینجا اومدم برای ثبتش

تو کانالم مینویسم اما دلم راضی نمیشه اینجا هم ننویسم ازش

اینجا هم شاهد ما بود

تاسیان اما اسم مکان نیست

اسم زمان و صفت هم نیست

تاسیان برای مدتهای طولانی رفیق و همدمم بود

گوش شنوای ناله هام بود

و حالا از هرکس محق تره به شنیدن خبرهای خوش

تاسیان میشنوی؟!

فردا مهمون خونه مونه...بعد از دوسال....داره میاد خونمون باز

اینبار شاید برای همیشه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۱:۴۵
تاسیان ...

مثلا وقتی کلافه و بی حوصله میشه

پره های بینیش گشاد و کج میشن،پره ی راستش بیشتر به بالا متمایل میشه

چشماش کوچیک و به پایین متمایل میشن

بخاطر چینی که به ابروهاش میندازه،خطای پیشونیش عمیق تر میشن

قیافش درست شکل یه بچه ی بهانه گیر میشه

جزئیات خیلی بیشتری در دست هست که....طولانیش نمیکنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۰
تاسیان ...

قشنگ تر از جمله ی دوستت دارم میدونی چیه؟!

+ دلم برات تنگ شده!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۱۱
تاسیان ...

خواب خوبه

حداقل اونجا اتفاقای خوب هم میفته..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۱۰:۰۲
تاسیان ...

دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۱
تاسیان ...

تو باعث میشی از ته ته دلم،با همه ی سلولهای تنم، بخندم

.

تو میتونی با سردیت، لبخندهام رو تا دونه ی آخر خشک کنی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۳
تاسیان ...

گفت یا من اضحک و ابکی

اونی که میخندونه اونه

اونی که میگریونه هم اونه

نمیشه فقط از خدای خنداننده تشکر کرد

نمیشه سپاس هارو از آن خدایی دونست فقط،که دست میکشه سرت

اضحک و ابکی هردو خودشه و هردوی اینها یکی هستن!

چیز جدایی نیست، که حتی قدرت انتخاب داشته باشی بین شون

از تویی که بنده هاتو میبری از پیش مون،

تویی که تنهامون میکنی،تویی که سختی میدی بهمون،

تویی که عتاب میکنی،تویی که به مو میرسونی،

تویی که گاهی عجیب و کشنده سکوت میکنی،

تویی که گاهی پنهان میشی،

تویی که میذاری بریم با مغز بخوریم زمین و...‌.

همونقدر ممنونم

که از توی مهربون بخشنده ی ستار غفار کریم عزیز لطیفِ....

جلال تو همونقدر جمیله که جمالت

پس برای همه ی شکل های ربوبیتت... سپاس!

.

میدونم دورم...

ولی میدونمم، نزدیکی!

شکرت...که هرچی دور شیم ما...تو نزدیک میمونی....شکرت

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۱
تاسیان ...

نوشتم مث دختر همسایه نشسته باشم به گریه

و تو بیای دست بکشی سرم

بعدش یادم افتاد

تمام روز داشت دست می کشید سرم

وقتی اون سعی میکرد بخندونه منو

وقتی دلداریم میده

وقتی حمایتم میکرد و طرفداریمو میکرد

وقتی زنگ میزد که باهاش دعوا کنم و خودمو خالی

وقتی برام آواز میخوند_کاری که برای هیچکس_

تمام مدت خدا داشت دست میکشید سرم

ممنون که با آدمای خوب زندگیمون، بغلمون میکنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۰
تاسیان ...

اگر واقعا مسئولیت تمام و کمال زندگی بعهده ی خود ما باشه

اگر واقعا تا انتخاب جسم و خانواده و زمان و مکان تولد 

به ما اختیار داده شده باشه

اختیاری که ما فقط فراموشش کردیم

در اون صورت نمیدونم باید به خودم چی بگم دقیقا!

بگم دست مریزاد...گل کاشتی دختر...سخت جلو اومدی،دمت گرم ...

یا بگم..

ریـ*ی...!!!!

:)

 

.

+ با خودمون مهربون باشیم! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۰
تاسیان ...

راستی خدایا شکرت

همینجوری...کلا.

.

شکرت امام رضا هست

ولو ما نمیتونیم بریم حرمش و رفتن بقیه رو تماشا میکنیم

.

 

بعدنوشت:

خدایا ولی خودمونیم...کم خسته نشدم

تو خیلی صبوری،ما خیلی کم صبریم!؟ قضیه چیه؟!!!

:)

بسه دیگه نیس؟!!!:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۷
تاسیان ...

شکرگذاری امشب باشه برای اونجای زندگی

که گم میشی

خدا میاد پیدات میکنه

نمیدونم چرا یاد اون روایت افتادم الان

 

پیامبر خدا صلى الله علیه و آله :

هر آینه شادى خداوند از توبه بنده خود 

بیشتر است تا شادى نازایى که بچّه مى آورد 

و گم کرده اى که گمشده خود را مى یابد 

و تشنه اى که به آب مى رسد.

.

عجیب نیست که حس هایی که ما بعد توبه داریم به خدا نسبت دادن؟!

هرچی بیشتر نگاش میکنم...بیشتر عجیب میشه

.

ممنون که از دیدن کسی که از خودش فرار کرده

کسی که دوست نداره خودش رو ببینه

ممنون که از «دیدن» همچین کسی انقدر خوشحال میشی! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۹
تاسیان ...

سپاس از خدای اشک ها و لبخندها

خدای اضطراب و آرامش

خدای خواب و بیداری

خدای عشق و نفرت

خدای صبر و بیقراری

خدای شک و یقین

خدای عزت و ذلت

خدایی که همیشه نه تنها بهمون گوش میده

که مدام باهامون صحبت میکنه

و همیشه هست...نه میخوابه...نه خسته و کلافه میشه...

نه ترکت میکنه...نه طردت میکنه...نه فراموشت میکنه...

نه....

خدایا چجوری انقد خوبی راستی؟!!!! :)

خدایا شکرت و ممنون...که حتی هنوز بهم امیدواری..و منتظرمی :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۹
تاسیان ...

میدونی اون منو خیلی خوب میشناسه

اونقدر خوب که گاهی کفرمو درمیاره

گاهی متعجبم میکنه

گاهی بینهایت برام جالب و شیرینه

گاهی لجم میگیره

و بیش از همه منو به فکر میبره

اون اگر دست از فرار برداره احتمالا خودش رو هم خوب بشناسه

بگذریم

یکبار چیزی بهم گفت که یه گوشه برا خودم سیوش کردم

اون لحظه هم با اینکه تصمیم گرفتم نادیدش بگیرم تکونم داد

پشت حرفش منظور بدی نبود

و حتی شاید وقتی میگفت لحن شوخ و شیطونش رو چاشنی کلامش کرده بود

و منم سر سوزنی ناراحت نشده بودم ازش 

ولی منو به فکر برد

و حالا چند روزیه دوباره به حرفش فکر میکنم

تووش عمیق میشم...توو خودم عمیق میشم...فرار میکنم...نگاه میکنم...

هاااا...حرفش این بود:

«تو دوس نداری توو راحتی زندگی کنی..حتما باید توو سختی بیفتی تا حس زنده بودن بهت دست بده»

حتی یادم نمیاد چرا این حرف رو‌ زد...مهم هم نیست 

 

نمیتونم مستقیم به جمله نگاه کنم...هر بار دیدنش متاثرم میکنه

راستش چیزی نمیتونه ادمی رو اذیت کنه،

تا وقتی سهمی از حقیقت و واقعیت داشته باشه

و این جمله بخشی از واقعیت من بود...البته واقعیت و نه حقیقت

اینو برای تو می نویسم دخترک قشنگم...

تویی که تازه تازه شروع کردی به دیدن خودت

و تلاش برای زندگی کردن و نه زنده بودن

خیلی طول کشید که حتی تا اینجا برسی...

سخت و طولانی بود مسیرت...

و آره...فکر میکنم باید بپذیریم سختی کشیدن،رنج،زجر،...چیزی بود که انگیزه زنده بودن ...و حس زنده بودن بهت میداد...

حتی بابتش سرزنشت نمیکنم چون...تا قبل از این تو راهی نداشتی...:)

بعد از این هم...یاد میگیریم تمام ابعاد زندگی و زنده بودن رو زیست کنیم

نه فقط رنج و سختی...

نمیگم دیگ سختی نخواهد بود...

و دیگه از چیزی رنج نمیبری...

اما دلیل بودن و ادامه دادنت...

دیگه «رنج کشیدن» نخواهد بود....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۳۶
تاسیان ...

از خودِ گریانم_در این لحظه_

به خودِ در آرامش و سکونم_ در همین لحظه_

.

نمیدونم چرا و چطور کلمات این شعر باهام بازی میکنن

ولی خوندنش باعث میشه بی اختیار ببارم

و شاید اشک کامل ترین،شریف ترین،رقیق ترین،دقیق ترین و...ی راه برای

ابراز «احساس» باشه

توی نقطه ای که کلمات عاجز میشن

و اشک ها به کمک میان تا تو زبانی برای «بیان» اونچه که هست داشته باشی

فکر میکنم بهتره کلامم رو‌ کوتاه کنم

شاید بهتره بعدها،

که دوباره و دوباره این شعر رو میخونم

_ و این پست رو برای اون بعدها دارم می نویسم_

دوباره حس جاری در این لحظه رو فقط لمس و زیست کنم

و نه با کلمات، که با حسی که این شعر در من زنده کرد و اشک هام رو جاری ....

پس فقط می نویسم....

.

«نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم  نه زمینم

نه به زنجیر کسی بسته‌ ام و بردۀ دینم
نه سرابم

نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم

نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم

نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم

چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم

بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی

به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را

آنچـه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی

گر نهانـی و عیانی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی

تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی

تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی

به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی

نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی

تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشینی و

بجز روشنی شعشعۀ پرتـو خود هیچ نبـینی
و گلِ وصل بـچینی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۵
تاسیان ...

میدونی

من داره کم کم به خودم حسودیم میشه

که تورو دارم...💛⛰️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۸
تاسیان ...

ممنون که بعضیارو نگرانمون میکنی که بگی دوستمون داری:)

.

ممنون برای باد خنک

همچنین آب خنک

ایضا برای خلق سایه

برای لواشک و بستنی

برای درخت گیلاس

ممنون برای لحظات به آرامش رسیدن

ممنون برای در رفتن خستگی بعد از اینکه خسته میشیم و میریم درش کنیم( پیچیده اش کردم!؟؟؟)

شکرا لک ...خلاصه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۲۸
تاسیان ...

فک کرد من خیلی عاشقم

نمیدونست چشم هاش انقدر زیبا هستن

که در هر حالت، معشوقه های خوبی هستن برای پرستیدن

که توو دنیای تصورم،جایی برای نبودنشون نیست دیگه

که با تمام درد و رنج هایی که ناخواسته شاید بهم وارد کنیم

میل وافری به بودنش دارم...

که دیدن چشم هاش،شنیدن صداش،لمسش،دیدن لبخندش...

تنها چیزیه که «گرمم» میکنه ...

.

آنِ من است او!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۵۸
تاسیان ...

چیزهای کوچیکی هستن که «دیدنشون» قلب رو به ادامه دادن تشویق میکنه

زمین بی محبت جایی نبود که انسانِ خطاکار رو حتی بهش تبعید کنی و هبوط بدی

پس قبل از انسان،محبت رو به زمین نازل کردی

بلکه زمین رو با محبت خودت خلق کردی تا انسان رو توو دنیای رنج ها و محبت ها

با ربوبیت خودت رشد بدی...

میدونی بارها بخاطر افرینش ماه،قرار دادنش بالای آسمون زمین،

اینطور چرخشش دور زمین و طنازی کردن با هرشب یطور زیبا بودن

ازت سپاس گذارم!؟

بعضی بنده هات از جهاتی مثل ماه میمونن!

هر روز و شب یجور قشنگن...

هرشب یجور تاریکی شب رو‌ روشن میکنن و مژده ی وجود خورشید رو‌ میدن

برای آدم های امن،که بی چشمداشت و چرتکه انداختن محبت بذل میکنن

که همیشه حرفی،نگاهی،لبخندی،لمسی،دارن تا دلگرمت کنن

برای لبخندهای از سر مهربونی و شفقت

برای نگرانی های بی شائبه

برای احوالپرسی های بی هوا

برای دوستت دارم های بی انتظار

برای آغوش و بوسه ....

ازت سپاس گذارم...

ممنون که با آدم های خوب بغلمون میکنی....

 

 

گفت لا حبیب الا هو و اهله...

در ادامه اش ننوشت همه ی خلق اهل و عیال محمد ص هستن

شاید چون واضح بود....که ایاب الخلق الیکم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...

میدونی که وقتی نیاز داری و آدما ها تنهات میذارن یعنی چی؟!

.

.

ینی آسمون شب قشنگه!

دختر قشنگم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۷
تاسیان ...

آسمون شب های اینجا خیلی قشنگه

میدونی که؟!

میتونی تا اون موقع تحمل کنی؟! و همون پشت بمونی!؟

.

امروز رو قراره باهم باشیم تاسیان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۳
تاسیان ...

یادم رف امشب بنویسم سپاس هامو

سپاس از خدای جوراب های رنگی

و سپاس از خدای خاطرات رنگی تر...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۸
تاسیان ...

یه سکانس از یه فیلم بود

بازیگر مرد داشت میگفت

( چشماش خسته و بی رمق بود وقتی این دیالوگ رو میگفت)

انقدر برای «زنده موندن» تلاش کردم

که یادم رفت زندگی کنم

آره ...اینجوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۲۷
تاسیان ...

خدایا شکرت خواب رو مایه آرامش قرار دادی

خدایا شکرت بنده هاتو باهام مهربون میکنی

خدایا شکرت حموم هست

خدایا شکرت اجی دارم💚

خدایا شکرت از محبت و عشق لبریزم میکنی

خدایا شکرت برا فالوده 

خدایا شکرت شاتوت رو آفریدی( تاکید میکنم :)) )

خدایا شکرت میتونم لم بدم باد بخوره به صورتم

خدایا شکرت ماهو میچرخونی هرشب یه شکل خوشگله

خدایا شکرت برای بودنش...برای اینکه آفریدیش،شکرت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۰
تاسیان ...

خدایا شکرت خربزه شیرینه

خدایا شکرت مریمو دارم

خدایا شکرت تشنه میشیم

خدایا شکرت تشنه که میشیم و آب میخوریم، سیراب میشیم

خدایا شکرت صداشو میشنوم

خدایا شکرت باهام حرف میزنی 

خدایا شکرت انگشت دارم

خدایا شکرت باد میاد خنک میشم

خدایا شکرت که رویابافی هس

و خدایا شکرت که شکرت میکنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۴۷
تاسیان ...


Every night, I’m dancing with your ghost

.

My soul meets your soul by the sea every night

.

 

بعد نوشت؛

ویدیوشو پلی میکنم 

خیس از عرق ، با لبخندش که قلبمو ذوب میکنه

و چشماش که حالشون بهتره :)

لب میزنه...جون منی تو...

بارها پلی میکنم و فکر میکنم؛

ممکنه تو دنیا کسی رو قدر اون بخوام؟!!!!!

که چرا؟! چطور میشه یکی میشه نیاز تک تک سلول هات؟!

که دوست داشتن کسی... اینقدر عمیق.... چقدر شیرینه

دلم برای مظلومیت و معصومیت و مهربونیش میره...بارها...

دلم میخواد انقد فشارش بدم که یا من توش حل بشم یا اون...

.

میدونی

من انتخاب کردم تو همه کسم و نزدیکترینم باشی....عزیزترینم.......

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۱۹
تاسیان ...

چشمامو که باز میکنم با یاد خوابش میخوام برم پیشش

دوست دارم سرم رو بذارم رو سینه اش و ...

لمسش کنم

که یادم میاد ......

دلتنگ و بیقرار،متوقف میشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۱۷
تاسیان ...

شبت بخیر

غمت نیز هم

.

یه بغل که دلداری بده چیه همونم نداریم...:)

البته که چیز مهم و ارزشمندیه...

فقط ما نداریم...

یه بغل گنده که طولانی توش بخوابی

به خواب عمیق...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۲۱
تاسیان ...

میخواستم ازش بخوام یه رویا ببافه برای امشبمون

حتی نمیفهمم چرا و چطور بحثمون کشدار میشه و از حوصله اون خارج

نمیدونم اون حساسه یا من دارم....

.

ناچار به خاطره تفنگ آب پاش پناه میبرم

خوندنش گریه ام رو تشدید میکنه

دلم برای خودمون میسوزه

برای خاطره ای که ...

حتی اگر خیلی زیاد به روزای خوب آینده دل بسته باشم و امیدوار

دونستن اینکه این شبام میگذره...

حتی دونستن اینکه این شبام میگذره‌....

از سخت بودنش کم نمیکنه....

کاش جایی بود برای دل سیر.....

.

دلم یهو میره حرم سید کریم...

میدونم خودم نمیرم :) ....

.

آدم پر طاقتی بنظر میام؟!! ‌

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۲
تاسیان ...

عصر به زهرا میگفتم..‌‌.

که از سختی های زندگی خودمون دوتا متعجب بود 

و بیخودی پیچیده شدن همه چیز...

گفتم اگر خودمون خواسته باشیم چی؟!

.

بعدش گفتم خیلی سخت گذشت...

(حتی اینطور ساده گفتن و نوشتن اینکه خیلی سخت گذشت،اجحافه)

اما شاید تنها مسیری بود که میتونست به اینجا برسونه منو

که اونهمه سختی...ارزشش رو داشت درقبال چیزی که به دست اوردم

میپرسه چی؟! به چی رسیدی؟!

میگم خودم!

خودمو خیلی پیدا کردم.

.

مینویسم برای خودم:

انتهای مسیر یه چیز منتظرته...

و اون خودتی!

پایان راه...ابتدای مواجهه ی تو با خودته

و تو دوست داری چه شخصی رو اونجا ملاقات کنی؟!

تو راه میری و با رفتنت کسی رو میسازی که قراره ملاقات کنی

میخای کیو اونجا ببینی؟؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۴۳
تاسیان ...

قول میدم ازت مراقبت کنم...

میتونی اینبار بهم اعتماد کنی...

من خودم،پیشتم،پشتتم،مراقبتم،و دوستت دارم...

بقدر کافی دوستت دارم...

بقدر کافی بهت میگم دوستت دارم...

میتونی باورم کنی!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۵
تاسیان ...

« چگونه باید روحم را نگه دارم

 که تو را لمس نکند!؟»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۱
تاسیان ...

مثلا اینکه میتونی کنارش نقاب قوی بودنت رو کنار بزنی

انقدر نزدیک هست که بذاری ببینه چقدر آسیب پذیری

میتونی براش از خاطرات بدی بگی، که بعد یه دل سیر خندیدن بهشون

دیگه بد نباشن...

بودن همچین آدمی موهبته،اگر تجربه اش کرده باشید میدونید

که ینی چی، وقتی خوب نیست همه انرژیش رو جمع میکنه باهات حرف بزنه

 

نمیشه خوبیاشو یجا نوشت

از یعالمه خوبیای امشبش...همین دوخط کافیه

.

.

.

+

توی اون فیلمه، دختره حق نداشت پسره رو لمس کنه

قانون اعصاب خورد کنی بود

حس غریبه بودن یا همچین چیزی....

همینطوره وقتی میره تو لاک خودش از ناراحتی(حالا بهر دلیلی،من باعثشم یا نیستم)

و تو اجازه و حق نزدیک شدن از یه حدی رو نداری

اجازه نداری خط قرمزشو رد کنی بغلش کنی....

اونقد نزدیک نیستی هنوز، که سرشو بذاره رو شونت از درداش بهت بگه

از فکرای بیخودی که تو بارها ازشون حرف زدی براش و گفته بریزشون دور

و هربار گفتن جمله ی ساده ی اون،فکرای بیخودتو محو کنه

و ببینی تو،مثل اون چوب جادویی نداری که فکرای تو سرشو محو کنی

در بهترین حالت،حال بدش رو تشدید نمیکنی

مممم...

شاید اینام از سری فکرای بیخودمن....نمیدونم

ولی در هرحال...آرزو میکردم کمی آشناتر بودم براش...کمی نزدیکتر...

دیدن چشمای غمگینش...بیش از توانه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۱
تاسیان ...

قلب

موجود لطفیه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۶
تاسیان ...

منم دل دارم

و از قضا میشکنه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۱ ، ۲۱:۰۳
تاسیان ...

فکر میکنم یه صحنه از فیلم بود

دختر داستان مدتها و ماهها تمرین کرده بود برای مسابقه دو ماراتن!

به خیال خودش که چه خوب تمرین کرده و آماده شده براش

خاطرم نیست دقیق که بین مسابقه آسیب دید یا فقط تصورش اشتباه بود

_حدس میزنم دومی بود_

خلاصه دختر داستان روز مسابقه شروع میکنه

اما کم کم فاصله اش با بقیه خیلی زیاد میشه

انقدر که وقتی میرسه به خط مسابقه

غروب شده و هییییچکس اونجا نیست

مسابقه تموم شده و مدتهاست همه رفتن! :)

 

حس اون لحظه اش خیلی قابل درک

حس به‌درد نخور بودن

حس احمق بودن

یه حس پوچی برای لحظاتی! توی اون سکوت و خلوت محض

تا اینکه عشقش میاد استقبالش

با حضور اون ورق برمیگرده 

معنای هرچیزی تغییر میکنه

حماقت میشه جسارت و شجاعت

بدرد نخور بودن میشه استقامت

حس پوچی میشه یه افتخار غرورآفرین،به استقامت و جا نزدن دختر

به ادامه دادنش علیرغم تموم شدن مسابقه و بیهوده بنظر رسیدن ادامه دادن

راستش یاد این سکانس افتادم چون داشتم فکر میکردم چقدر عقبم

و برام سوال بود وقتی حتی دیر برسم...خیلی دیر برسم...خدا هنوزم منتظرم هست؟!

قبول میکنه رسیدنم رو هرچند خیلی دیر و بعد از سوت پایان مسابقه؟!

 

حالا دارم طور دیگه ای هم بهش فکر میکنم...

اینکه چقدر خوبه همیشه یکی منتظرمون باشه

یکی که بهمون بگه کارت عالی بود

فوق العاده بودی

 

میدونی،

بعد از بارها ناامید شدن،و غالب شدن به اون ناامیدی

بعد بارها زمین خوردن و بلند شدن و با خستگی و زخم هات ادامه دادن

چقدر بودن یکی که بهمون بگه همه اون تلاشها بیهوده نبودن غنیمته!

.

و من.... انقدر با خودم بدم

که بعدِ همه این روزا

دیشب که برای خودم چند خطی مینوشتم ...

و به خودم دست مریزاد میگفتم...

انقدر غریب بود برام... و انقدر ناشیانه و هول انجامش دادم که ...

الان که بهش فکر میکنم خندم میگیره

میخواستم بگم به خودم

حتی اگر خیلی تلاش کنی

حتی اگر در اوج خستگی و ناامیدی ادامه بدی

ممکنه هیچ چیز بهتر نشه

یا خیلی کند باشه این بهتر شدن

ممکنه فردا و فرداهاش نرسی

ولی تنها چیزی که اهمیت داره ادامه دادنه

حتی اگر مدتها باشه سوت پایان رو زدن

حتی اگر توی جاده تنهای تنهایی

زندگی یه دوی‌ماراتنه که تنها بازیکنش خودتی

تنها رقیب این مسابقه خودتی

و تنها چیزی ک مهمه ادامه دادنه...

بیا فقط ادامه بدیم...فارغ از رسیدن و نرسیدن...

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۰۶
تاسیان ...

کوه ها...کوه های پوشیده از برف،همیشه الها بخش هستن برام

یهو نگام میفته بهشون...می ایستم و برای دقایقی نگاه میکنم

و اونها یادم میدن فرو نریزم..

یادم میدن در سکوت و سرما استوار و باشکوه و زیبا بمونم

کوه ها واقعا الهام بخشن..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۱۱
تاسیان ...

امتحان کن.برایم بنویس.از شر هر آنچه بر تو سنگینی می کند

با نوشتن برای من خلاص شو.

 

+ از میان نامه های اینگه بورگ باخمن به پل سلان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۴۴
تاسیان ...

قربون چشم و نگاه و دست و قلب مهربون اونی که هر روز ....

:)

.

.

محض خاطر نگاه منتظرت.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۵
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۴۰
تاسیان ...

تو که نمیدونی...

وقتی هستی اینجام کمتر میام

خیلی کمتر با خودم حرف میزنم

تو که نمیدونی ینی چی...

یعنی فقط حرف زدن با تو...

کافیه حال بدمو...کافیه حال خوبمو

یعنی...خیلی چیزا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۲۶
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۰۳
تاسیان ...

من میخوام خوشحال باشم

دیگه نه غمِ چشمای خودمو تحمل میکنم

نه چشمای غمگین تورو تاب میارم

من میخوام... خوشحال باشم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۷:۳۸
تاسیان ...

قلبم تو سینه میرقصه!

همه سلول های تنم میرقصن

اگر عشق لحظات دردناکی داره...

چی میگفت حافظ

عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش

که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند

اگر خدا حجتی بیاره و سوال کنه چرا

منم دلم رو نشونش میدم توی اون لحظات که چه لبریز بود

از ارامش وشادی و ... زندگی و ..تمام چیزای خوب

اینجا مطمئنم خدا حجتم رو میپذیره

دل زخمیم ...که کنارش خوب بود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۵۶
تاسیان ...

هی دختر

منو ببخش انقد باهات بد بودم...

ببخش بلد نیستم چطور دوستت داشته باشم یا دوس داشتنمو نشون بدم

ببخش وقتی حالت بده رهات میکنم به حال خودت چون فکرررر میکنم 

نمیتونم حالتو خوب کنم،درحالیکه کافی بود فقط همونجا پیشت بمونم

ببخش حساتو نادیده میگیرم

ببخش ازت توقع کامل بودن و بی عیب بودن دارم

ببخش انقد بدبینم بهت،قضاوتت میکنم...

ببخش انقد باهام تنهایی...

ببخش انقد تنهات میذارم،اونم وقتی فقط منو داری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۰۰ ، ۱۲:۲۷
تاسیان ...

گوشه ی اتاق به ذکر...

استغفار و صلوات و حوقله و ...

تا مگر چین و چروکای دلش یکم واشه بقول میرزا

یکم آروم شه...خوب شه...

چقد آدمی دستش کوتاهه ...حتی از خوب کردن حال عزیزش...

.

خدایا خوبش کن

خدایا آرومش کن

خدایا بهش بگو فکرای تو سرش اون نیست!

خدایا بهش بگو خوبیاش چقد زیاده

خدایا ناامیدیاشو ببر،جاش امید بکار

خدایا اصن اگه میشه غم و درداشو بریز تو دل من،ها؟!!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۰۰ ، ۲۳:۵۱
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ بهمن ۰۰ ، ۱۳:۰۴
تاسیان ...

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۴۷
تاسیان ...

دیوونه شدم

نصفه شبی زده به سرم

یهو هوس میکنم ازت بخوام برام بستنی بخری

دلم میخواد ازت بخوام برام لباس بخری

اینو بخری،اونو بخری،اینجا ببریم،اونجا ببریم

بیشتر از همه ولی دلم میخواد....

ولش کن

دیوونه شدم

.

فکر دیدنش راستش...تنها چیزیه که این روزا خوشحالم میکنه

.

به طرز احمقانه ای دلم‌ میخواد گریه کنم

فقط چون دلم بستنی میخواد و بستنی ندارم

میفهمی که چی میگم؟!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۰۰ ، ۰۲:۴۰
تاسیان ...

همیشه که روز نیست

گاهی ام شبه.

.

امروز روز بدی داشتم

اول صبح یه تصادف جانانه برای اولین بار در عمر ده ساله رانندگیم

که نمیدونم چطور چیزیم نشد وقتی نصف ماشین رفت و از طرف خودم

با شدت ضربه خورده بود ب ماشین

حتی هیچیم نشد!:)

همینقدر بادمجون بم

.

بعد این روند کوفتی...

.

تموم روز نگه داشته بودم خودم رو...

از افتادن،از گریه،از حس بد ...

دوست دارم گوشیو بردارم و با گریه همه چیو برات تعریف کنم

ولی نمیشه...

غروب با تهوع شدید میرسم خونه،درحالیکه تمام راه خودم رو

محکم نگه داشتم بالا نیارم!

با رسیدن به خونه اما

تهوعی که از عصبانیت و ترس و گرسنگی ... ایجاد شده بود میره

و سد پشت پلکام شکسته میشه

صدای خفه شده تو گلوم رها میشه...همه من رها میشه..

خانه ز بنیاد میبره ...

.

امروز ... راستش خیلی نیاز داشتم باهات حرف بزنم

ولی قول دادم...بهت قول دادم.

.

ولی مطمئنم فردا که پاشم...بازم صبح شده

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۰۶
تاسیان ...

همه ی این لحظاتِ سخت، میگذرن

مگر نه؟!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۰۰ ، ۱۸:۵۸
تاسیان ...

اولین عکسی که عاشقم کرده...

نیم رخ خنده ی عمیقش

سیاه سفید نیست...رنگیه رنگیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۲۲
تاسیان ...

به راستی که

تو چقدر منی ....

:)

.

نشستی روبروم توو اتاق تاریکم

ساکت،با چشم های پرحرف غمگینت

برخلاف همیشه اشکات میاد

اینبار من گریه ام نمیاد

با ترس های بیشمارم روبرو شدم

که دیدم توام توو اتاقی

تو منی؟!

منو ببخش...

برای ترسهات سرزنشت کردم

منم همونقدر ترسوام

فقط یکم دیوونه ترم...

خیلی دیوونه ترم...میخوام برم تو دل ترسا

ولی راستش...

خیلی میترسم...

ترس از سر پیریه

میشه در آغوشم بکشی؟! تنگ...تا سحر!؟!!!!

نه چون تویی...چون منی...

آخ که چقدر تو منی...نمیدونی که

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۹
تاسیان ...

میپرسه خب،چطوری؟ چخبر؟ زندگی چه رنگیه این روزا

_زندگی؟! زندگی بی رنگه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۰ ، ۱۹:۱۱
تاسیان ...

امشب پرم از دلتنگیت

باید به خواب پناه ببرم...شاید کمتر اذیتم کرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۲
تاسیان ...

خدایا ... میشه کمکم کنی؟!

من نمیتونم

دیگه نمیتونم....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۳۱
تاسیان ...

سلامتی رابطه ای که هرچی تکذیب شد،

پیچیده تر شد ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۴
تاسیان ...

هنوزم میخای بدونی تو چی بودی،هستی ... که انقد دوستت دارم؟!

تو خودمی ... تمام منی... ناتمامِ منی...

تو تویی...منی...مایی

تو همینجوری که هستی خوبی،دوست داشتنیی

تو خودتو نمیشناسی

خودتو ندیدی از اینور

وگرنه توام عاشق خودت میشدی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۲۳:۱۳
تاسیان ...

 

.

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۱۴:۰۸
تاسیان ...

عصبانی ام ازت ... ناراحتم ازت...

شایدم از خودم ...

شایدم از خدا

.

بگذریم ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۰۰ ، ۰۰:۳۱
تاسیان ...

قدم زدن تو خیابون انقلاب منو میبره به روزایی که با چه هیجان و اشتیاقی

برنامه های بیرون مون رو میریختم

یکی از اون برنامه ها متر کردن خیابون انقلاب بود که نشد...

 

شاید میدونستم چقدر وقت مون کمه که اونقدر فشرده ... :))

خلاصه قدم زدن تنها تو این خیابون

برام دردناکه.

.

تو دوست داشتنت هم واقعی بود هم پاک...شاید خودت نمیدونستی.

.

دوستت دارم...دلتنگتم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۲۰:۰۳
تاسیان ...

95/09/02

 

 

رو سر بنه به بالین ، تنهـــا مـــرا رهـــا کــن
 تـــرک من خـــرابِ ، شــب گــردِ مبتــلا کــن

ماییم و مـوج ســودا ، شـب تـا بــه روز تنهــا
خواهـــی بیــا ببخشا ، خـواهی برو جفا کن


از مـن گـریــز تـــا تـو ، هـــم در بـــلا نیفتـــی
 بگـــزیـــن ره ســـلامت ، تــــرکِ رهِ بـــلا کـن

ماییـــم و آب دیـــده ، در کنــج غـم خــزیـــده
بـــــر آب دیــده ی ما ، صــد جای آسیـا کــن

خیـره کشی است ما را ، دارد دلی چو خارا
بکشـــد کسش نگــویـــد ، تدبیر خــونبها کن

بر شـاه خـــوبــرویان ، واجــب وفـــا نبـاشــد
ای زردروی عاشــق ، تــو صبــر کــن وفـا کن

دردی اســـت غیـــر مردن ، آن را دوا نباشــد
پس من چگونه گـویــم ، کاین درد را دوا کــن


در خواب دوش پیری ، در کوی عشـق دیــدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سـوی مـا کن

گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چــون زمرد
 از برق این زمــرد ، هــی دفـــع اژدهـــا کــن

بس کن که بیخودم من ، ور تــو هنــرفـزایی
تــاریــخ بـوعلــی گــو ، تدبیر بــوالعــلا کــن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۶:۱۹
تاسیان ...

تو ارشیو وب قبلی که رفتم پاکش کنم

به تاریخ 1395/12/08 ساعت 19:56

نوشته م :

 

 

اضمحلال یعنی

 

م.ن ...

.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۶:۱۵
تاسیان ...

از کنار دجله روزی ، با یزید

میگذشت او جمله با خیل مرید

ناگهان از بام عرش کبریا

خورد بر گوشش که : ای شیخ ریا

میل آن داری که بنمایم به خلق

تا چه پنهان کرده ای در زیر دلق ؟

تا خلایق سنگبارانت کنند

دست بسته بر سر دارت کنند

گفت یا رب میل آن داری تو هم

شمه ای از رحمتت سازم رقم؟

تا خلایق از ستایش کم کنند

از نماز و روزه و حج رم کنند؟!

پس ندا آمد که ای شیخ فتن

نی ز ما و نی ز تو ، رو دم مزن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۵۰
تاسیان ...

شت*

.

* در تداول عوام قوام آمده ی قند و شکر باشد ... شاید ماخوذ از شهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۵:۴۹
تاسیان ...

 مرا بیدار در شب های تاریک

رها کردی و خفتی ؛

یاد می دار .........

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۶
تاسیان ...

نمیدانم

تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم

یا نفسم را به اندازه ی تو !؟

نمیدانم ..

چون تو را دوست دارم نفس میکشم

یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم !؟

نمیدانم ..

زندگیم تکرار دوست داشتن توست،

یا تکرار دوست داشتن تو ، زندگی ام !

تنها میدانم :

که دوست داشتنت 

لحظه ، لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازد

و عشقت

ذره ، ذره ، ذره ی وجودم را ! 

.

امشب  را فقط....

محض خاطر خاطرات .... باش .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۴:۰۷
تاسیان ...


‌«یک لحظه یادِ چیزی می‌افتم و بعد به همه‌چی می‌خندم.
حالا هم که دارم این نامه را برایت می‌نویسم یادِ خنده‌های‌مان در کافه‌ها و رستوران‌ها افتاده‌ام.
چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظه‌ها.{}
می‌فهمی که…هیچ‌وقت با هیچ‌کس مثل تو صمیمی نمی‌شوم.»

روبر لاشُنه؛ نامه به فرانسوآ تروفو

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۰ ، ۱۰:۲۷
تاسیان ...

حرفای دردناکی بهش میزنم

بعد خودم از حرفام گریم میگیره

مینویسه گریه نکن عزیزم

بعد مینویسه

ان بکیت علی شیئ فبک للحسین ع

.

شبِ غمم سحر نما ...آقای حسین ع

.

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۰۰ ، ۰۱:۳۲
تاسیان ...

رویا باید کافی باشه برای نجات پیدا کردن از دنیا

نه؟!!!

خاصه اگه رویای چشمات باشه،رویای چشمای خجالت زده ات،

رویای خنده هات،رویای دستای پینه زده ات....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۰۰ ، ۰۰:۴۰
تاسیان ...

من هنوز توان زندگی داشتم

که تو در تاریکی گم شدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۰ ، ۲۲:۵۷
تاسیان ...

به شب سلام که بی تو ... همیشه اینجاست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۰ ، ۰۲:۳۹
تاسیان ...

وقتی همه چیز مرا شکست داد

باید کنارم می ماندی،نه اینکه در میان آنها باشی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۴:۴۵
تاسیان ...

آنچه که انکار میکنی

تو را شکست می‌دهد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۸
تاسیان ...

جا داشت امشب‌محسن یه آهنگ برام بده بیرون نه؟ :)

.

میگه من تلاشم بر اینه که بیشتر تاثیرگذار باشم تا تاثیرپذیر

تو ولی ذاتا آدم تاثیرگذاری هستی،

_اگر این افتادن الانت رو فاکتور بگیریم البته_

 

این مدت بارها به بی انگیزگی و ناامیدیم اشاره کرده

منم هربار یاد امیدی که تو دلم جوونه زدی میفتم

جوونه بود یا شمع نمیدونم

ولی زیرپا لگدمال شد،خاموش شد

یاد حرفت میفتم که وقتی همو ببینیم جوون میشیم

یاد امیدی که با من پیدا کرده بودی،امیدی که با تو پیدا کرده بودم

یاد اینکه دوست داشتن همون امیده

دارم به امیدوار بودنم هم شک میکنم

گاهی احساس میکنم دارم متلاشی میشم

از پیچیدگی احساساتم میترسم راستش

نمیدونم آخر این تازه شدن زخم ها، درمان باشه یا مرگ...

میگن آدم های نزدیک به ما،زخم هامون رو بیشتر تحریک میکنن

گمون میکنم تو نزدیکترینم بودی از ازل تا ابد روی زمین

تو حتی شاید خودم بودی...که تمامِ..تمامِ تمامِ زخم های زندگیم رو تازه کردی

ترجیح میدم دوست داشتنت رو ربط بدم به خلاها...بعد ساده بگذرم ازت

فکر کنم یه اشتباه بودی که نباید تکرار بشی...که تکرارت حماقته

ولی دستی که دور قلبم حلقه شده هر لحظه تنگ تر میشه...

و این همه، قدرت خاطرات نیست

من از فرار خسته شدم راستش...

نمیتونم...نمیکشم،بیش از این از خودم،احساسم،... فرار کنم

کاش میشد روو اون نقطه ی بلند شهر،یخ بزنیم باز...

منم تا صبح حرفای تو دلمو بگم بهت...

چقدر این رابطه دردناکه...

ح....

میشنوی؟!...خوب نیستم...هیچ خوب نیستم....

از آخرین باری که خوب بودم... ده ماهی میگذره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۲۰:۲۳
تاسیان ...

چقدر دیگه باید به تلاش برای اشتباه اسمت رو به زبون نیوردن 

ادامه بدم

.

شبا میزنه به سرم باز....

شکیب جادویی ت رو کجا گذاشتی 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۸
تاسیان ...

شاید مردم حواسم نیست!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۶
تاسیان ...

 

امشب بعد سالها و برای اول بار،معنی این شعر مصدق رو «فهمیدم»

 

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

.

بعد

دلم برای خودم سوخت

خودِ بعد از... عاشق تو شدنم :)

.

همیشه فکر میکردم خیلی مهمه عاشق کی و چی باشی

فک میکردم عشق باید منطق داشته باشه

به خودم که اومدم...نه عشقم منطق سرش میشد

نه حرفا و فکرایی معشوق رو زیر سوال میبرد مهم بود

دیشب با گریه خوابم برد

با ناراحتی و درد بینهایتی

برای اولین بار تو زندگیم از امام رضا ناراحت بودم

اگر اون لحظه جونی داشتم برم حرم،حتما دعوام میشد

حتی از امام رضام ناراحت شدم...از تو ولی هنوز نتونستم ناراحت بشم

از همه داره بدم میاد...یا دلگیرم و ناراحت...یا مایل به بیزاری

چرا از تو بدم نمیاد ...هوم؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۳
تاسیان ...


امروز دوباره دیدمش...
بعد از ۱۸ سال!
تو تاکسی،روی صندلی جلو نشسته بودم.
تو دنیای خودم بودم که یه صدای خیلی خیلی آشنا گفت: مستقیم...
فکر کنم قلبم برای چند لحظه از حرکت وایساد!
راننده چند متر جلوتر توقف کرد.
در ماشین باز شد و صاحب اون صدای آشنا نشست تو ماشین.
جرئت اینکه برگردم عقب و نگاهش کنم رو نداشتم.
از آینه بغل ماشین نگاه کردم.
خودش بود...
خشکم زد.
توی یه لحظه کوتاه تموم بدنم بی حس شد.
داشت به بیرون نگاه میکرد.
یک لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون توی آینه ماشین به هم برخورد کرد.
به سرعت نگاهش رو ازم گرفت.
نمیدونم اونم من رو شناخت یا نه...
توی تموم مسیر از توی آینه ماشین داشتم نگاهش میکردم.
مثل همون موقع ها بود.فقط چنتا خط روی پیشونیش اضافه شده بود...
کاش هیچ وقت به مقصد نمیرسدیم،همونطور که ۱۸ سال پیش نرسیدیم...
اما رسیدیم!
- آقا،ممنون.پیاده میشیم.
ماشین متوقف شد.در ماشین باز شد.
درحالی که داشت کرایه رو به راننده میداد اسمم رو صدا زد!
تموم بدنم یخ کرد.
برگشتم.
میخواستم به اندازه ۱۸ سال دلتنگی،با تموم وجودم بگم "جانم"...
اما پسربچه ای که از ماشین پیاده شده بود زودتر از من گفت: بله مامان؟!
لرزش اشک توی چشمام باعث شد تصویر پسرک رو تار ببینم.
نگاهش کردم و بهش لبخند زدم.
اونم نگاهم کرد،اونم لبخند زد....
#علیرضا_نژاد_صالحی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۴:۴۲
تاسیان ...

آه در خانه ی خود بیگانه ام ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۸
تاسیان ...

مرگ حق است

ب من حق مرا برگردان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۰ ، ۱۱:۵۰
تاسیان ...

دستی که سر ز دامن دلدار می‌کشد

از کوتهی‌ کنون به سر خویش می‌زنم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۸:۴۱
تاسیان ...

ای که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد

جور باشد

جور باشد که تو باشی و مرا ... غم ببرد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۱۴:۵۸
تاسیان ...

به امام رضا چی بگم؟!

چیارو...چطوری...

چی بخوام ازش ...هوم؟!

.

.

من خنجر برداشتم...روح‌زخمیم رو خنجر میزنم...

بقول فاضل...من آن طبیب زمین گیر زار و بیمارم

که هرچه زهر به خود میدهم نمیمیرم ....:)

تو دعا کن بمیرم.:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۰۰ ، ۱۶:۳۸
تاسیان ...

یا رب چه بودم و به کجا رفته‌ام که من 
هرگه به یاد خویش رِسَم گریه می‌کنم 

.

.

فردا شب دارم میام پیشتون...بغل تون...بغل لازمم...

.

من از این امیدواری خسته شدم،ولی حتی دل کندن از این امیدواری سخته

میدونی چرا

بخاطر شماها که دلیل امیدواری هستین

.

از میان ایمان و عشق و امید ...

امید موند...امید رو انتخاب کردیم

:)

دقت کردی امید چه کلمه ی دردناکیه؟! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۰۰ ، ۲۰:۴۱
تاسیان ...

منم همینطور :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۳۶
تاسیان ...

صبر میکنم دیگه...صبر نکنم چکار کنم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۰ ، ۱۹:۱۳
تاسیان ...

قلبم زخمیه

میشنوی؟!

قلبم زخمیه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۰۰:۴۱
تاسیان ...

میخای منو

به دست کی بسپری!؟؟؟؟؟

.

تو منو اوردی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۰ ، ۲۳:۰۲
تاسیان ...

یه حسی بهم میگه

اون اینجاست،هنوز....

.

عیدت مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۰ ، ۲۱:۲۰
تاسیان ...

تو با این باور قوی

با چاشنی فهم زیادی که خدا بهت داده

و تجربه ای که به دست آوردی

هم یه همسر خیلی خوب

و هم یه مادر موفق میشی،،شک نکن

.

.

.

.

.

 

+سوالی نداری به کشفت کمک کنه؟

_چرا ولی میدونم جوابی ندارن

+چطور؟

_چون حس میکنم تو مثل بوکسوری هستی که گاردتو بستی

+ :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
تاسیان ...

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیشتر تنهاست.
چون نمی‌تواند به هیچ‌کس جز به همان آدم بگوید که چه احساسی دارد ؛ و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می‌کند، تنهایی تو کامل می‌شود...

>> سمفونی مردگان، [عباس معروفی]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۸
تاسیان ...

دور باش اما نزدیک

من از نزدیک بودن های دور می ترسم ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۱۴:۰۶
تاسیان ...

خدایا چرا صب نمیشه حالا

.

لالایی بلدی؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۳:۰۵
تاسیان ...

داری به چی فک میکنی؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۲:۰۲
تاسیان ...

تو زندان آلکاتراز یه سیاه چال هست
هیچ کس اون جا بیشتر از ۲ روز زنده نمیمونه
سیاهی محضه
یه آدمی یک ماه توش بوده و زنده بیرون اومده
اون آدم از روز دوم به بعد شروع کرده به زندگی کردن تو یه روستا 
عاشق شده کشاورزی کرده خوابیده بیدار شده،وقتی اومده بیرون
و تا همین حالا مدام به این فکر میکنه که
اون زندگی واقعی بوده یا این زندگی؟!؟
ما حتی نمیدونیم چیزی که داریم زندگی میکنیم واقعیه یا نه
 نمیدونیم شب که خوابیم میریم تو دنیای واقعی یا صبح که بیدار میشیم
میدونی هیچ چیزی اونقدر واقعی نیست که ما فکر میکنیم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۴۲
تاسیان ...

_چرا چیزی نمیگی
 
+دارم ب اون شب فک میکنم
دیگ دوس ندارم اونشب تکرار شه
دوس داشتم بمیرم فقط
 
_دور از جوون
من یه مرده متحرک بودم
فقط جسمم بود،،روح و فکر و خیالم کاملا علائم حیاتی خودش رو از دست داده یود
 
+علائم حیاتی روح چیه مگه
 
_حس می‌کنی دنیا به تهش رسیده
 
+اگ این حسو داشته باشی
ینی روحت مرده؟!
 
_نه لزوما
من این حس رو داشتم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۰۵
تاسیان ...

میدونی چقدر میتونه خوب باشه

اینجا دنبال هم دویدن و ... برف بازی!؟؟؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۸
تاسیان ...

_خوابیدی؟!

+ نه

_خوابت نمیاد؟

+چرا...دوس دارم بخوابم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۳
تاسیان ...

«احساس خالی بودن میکنم»

این جمله ایه که برای بارها این اواخر با خودم گفتم

انگار یه حفره عمیق و بی انتها وسط وجودم باز شده

انگار همه ی من رو از وسط به درون میکشه و محو میکنه،هیچ میکنه

نه ، شاید اینها هم وصف دقیقی نباشه

فقط میتونم بگم خالی ام. خیلی خالی ام.

 

آخر، خسته از اینهمه خالی بودن،و دنبال راه چاره ای

توی علامه گوگل! سرچ میزنم ، «احساس خالی بودن»!

در کمال تعجب نتایج جالبی داره؛

.

.

اگر احساس خالی بودن می کنید، تنها نیستید.

بسیاری از ما به شیوه های مختلف احساس خالی بودن می کنیم.

کیت لین اسلایت درمانگر خانواده و ازدواج می گوید،

شما ممکن است این احساس را داشته باشید،

به دلیل آنکه  در زندگی تان، از دست دادنی هست.

فردی مورد علاقه رفته یا فوت کرده است.

یا خالی بودن ممکن است ناشی از ” آهسته رها کردن خود باشد،

یعنی گوش ندادن به امیدها و خواسته هایمان.”

ممکن است به دلیل تقلا برای کامل شدن یا پذیرش دیگران

بطور ناگهانی یا ندانسته خود را رها کرده باشید.

ممکن است تحرک بدنی یا خواب کافی را متوقف کرده باشید.

رها کردن خود می تواند اضطراب، افسردگی، احساس گناه و خجالت را موجب شود.

 

احساس خالی بودن (که بیشتر شبیه یک حفره بزرگ تجربه می شود) را

 تصدیق کنید.، و با خود مهربان باشید، 

خود را بابت این شیوه احساس کردن، نزنید. 

تلاش نکنید  تا احساساتتان را نهی کنید یا تغییر دهید.

 

اگر این احساس به دلیل فوتِ فرد مورد علاقه ای هست، ب

ا خود برای عزاداری سالها، عصبانی نشوید.

«چرا که از دست دادن فرد مورد علاقه، دردناک است،

 و اگرچه از دست دادن، وضع  را در گذر زمان، تغییر می دهد، 

هرگز “خوب” نخواهد شد که آن شخص فوت کرد … 

در این مورد یاد می گیرید 

تا در کنار حفره یِ از دست دادنِ آن شخص، زندگی کنید.»

.

.

میدونی 

من هم رها شدم

هم تورو رها کردم

هم خودمو رها کردم

میتونی عمق این حفره رو تخمین بزنی بعد از اینهمه از دست دادن!؟

  

 

زندگی با یه حفره وسط وجودت،چقدر ادامه پیدا میکنه؟!

چطور میشه با یه حفره به زندگی ادامه داد؟!

چقدر طول میکشه آدم به حمل یه حفره عادت کنه؟!

آیا حفره ها بسته میشوند؟!

درمان فوری حفره های وسط وجود!

.

.

کاش گوگل درباره اینها هم چیزی برای گفتن داشته باشه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۲۲:۲۳
تاسیان ...

همه محبتم رو بپای اون ریختم آخه

مهری نمانده بر دل ... چکنم!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۰ ، ۰۱:۲۹
تاسیان ...

و اما نعمت خوابِ شب، که مدتهااااست از ما گرفته شده

.

شکر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۰:۲۹
تاسیان ...

آدم‌ها در هیچ‌چیز این‌قدر گمراه نمی‌شوند که در احساساتشان.

-نورثنگر ابی/ جین استین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۰ ، ۱۷:۵۳
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۰ آذر ۰۰ ، ۰۰:۰۰
تاسیان ...

با چه کسی می‌توانم این پرسش را طرح کنم (و امیدی به پاسخ داشته باشم)؟
آیا این‌که بدون کسی که دوستش داشته‌ای قادر به زندگی باشی،

به معنای این است که او را کم‌تر از آن‌چه فکر می‌کردی

دوست داشته‌ای؟

 

#کتاب خاطرات سوگواری | نوشته ی #رولان_بارت

.

.

بعد نوشت؛ ۱۴۰۲/۰۳/۲۸

 

زمان گاهی جوابگوی سخت ترین سوالاته

خیر!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۸:۱۲
تاسیان ...

دارم برمیگردم

دوباره خواب دیشب اعصابم رو خورد میکنه

میگن وقتی کسی میاد تو خوابت یعنی خیلی دلتنگته

چمیدونم

چقدر مگه دلتنگ بود که ....

.

پدرم داره در میاد :)

.

پناه بر خدا ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۶:۲۸
تاسیان ...

نشستم تو حیاط

حس خوبیه یخ بزنی بعد بری بخزی زیر پتو گرم شی

یهو یادم میاد فردا امتحان دارم

امتحانی که چیزی هم برای نوشتن رو کاغذ بلد نیستم

خاطراتی تو سرم دارم که مرورشون گناهه

فردا میرم پیش سید...دوست دارم برم

پسفردا و روز بعدش هم...

اصلا تا اخر ماه که میرم مشهد....دوست دارم هر روز سید رو ببینم

دیگه کم کم هر فکر و حرف و خواسته ام میشه گناه

به پناه میرم پیش سید ...

شایدم باید برم قم!؟

مسخره نیست؟!

هندزفری تو گوشمه و موزیک بی کلامی از پیانو در حال پخشه

بجاش ولی تو گوشم پلی میشه که...

خب دخترم...داریم مشرف میشیم حرم...

اگه حرفی...

یه حرفی دارم با عمه جانت...

به گوشش میرسونی؟!*

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۲۳:۳۵
تاسیان ...

ها

امروز رفتم استخر

بعد ۱۲سال یا کمی بیشتر و کمتر

شنا از علایقی بود که بعد هفت هشت سال یکباره رهاش کرده بودم

یادمه مربیم همیشه تشویقم میکرد برم مسابقات

من اما در قیدش نبودم

فکر میکردم اگر چیزیکه انقدررر خوشحالم میکنه و لذتبخشه برام

 به عرصه رقابت ببرم، به فرض برد هم باختم

لذت میبردم

انقدر که مربیم هم باهام میومد تو آب و از شنای دونفره مون لذت میبرد

اینارو گفتم که بگم امروز یکی از چیزایی که تو آب بهش فکر میکردم

همین بود، که چرا اصلا؟ اینهمه سال فاصله گرفتن از علاقم 

مطمئنم قبلا دلایل خوبی داشتم و قدری متقاعد کننده بوده که ...

حالا ولی یادم نمیاد چرا

و این فراموشی از جنس بیاد نیوردن صورتِ دلیل نیست

احساسی که اون دلیل بهم میداد و قانعم میکرد رو یادم نمیومد دیگه

و گرچه از ذهنم گذشت چه کار عبث و اشتباهی...

خیلی بهش فکر نکردم و خودم رو به آب سپردم ...

و سعی کردم یادم بیاد چطور لذت میبردم اون وقتا

چطور اونقدر عمیق و از ته دل میخندیدم

تنهایی لم دادم گوشه ی عمیق استخر و از یادآوری خنده هام میخندم

بعد اما فکر میکنم تصویر مضحکیه تنها خندیدن وسط استخر

شبیه پیرزنا فکر میکنم:)

.

یه حس دیگه که خیلی خوب تو خاطرم مونده از اون روزا

ترسه

درواقع غلبه به ترس

خودمو میبینم با اندام لاغر و نحیفم-نمیدونم هفت سال دارم یا کمی کمتر -

ردیف مون کردن با بچه هایی همسن و کوچیکتر بزرگتر از خودم کنار بخش عمیق

دونه دونه میخان بپریم تو آب، تا ترسمون بریزه

هرکی نپره هولش میدن!

من بدم میاد هولم بدن

از طرفی از ترس میلرزم

از ترس هول داده شدن ولی،

به محض اینکه نوبتم‌ میشه بی تعلل میپرم تو آب

هنوز اون لحظه رو به وضوح بخاطر دارم

حس ترسی که بود

ترسی که به محض پریدن میریزه

احساس خوشایندی از  غلبه به محض پریدن

بعد میکشنم بیرون و کنار استخر به لرزیدن ادامه میدم

اینبار شاید نه از ترس...

.

اینجا شد تعری ولی مجبورم روی کاغذ خودم رو خالی کنم

و اینجا بی نصیب میمونه از رنج هایی که طرح میخورن رو کاغذ

تموم مدت پس ذهنم یکی میخونه

طبیبِ دردهای بی علاج، کجاست؟!

کاش نجف بودیم...کاش......همونجا که ابویت حضرت محسوسه بقول تو

.

مپ میگه دوساعت،فقط دوساعت فاصله اس

به صفحه گوشی که افتاده رو‌ صندلی کنار نگاه میکنم

دلم میخواست میشد چراغ رو‌ دور بزنم بندازم اتوبان

ولی سبز که میشه،به مسیر مسقیم ادامه میدم...باید بدم.

.

.

+ اینجا جای یه فایله بعدا بارگذاری میکنم:))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۲۲:۵۱
تاسیان ...

دیگه باور کردم کاملا، که وقتایی که من حالم خوب نیست

بیقرارم یا هرچی

اونم حالش خوب نیست،متوجه میشه!!!

وقتایی که آروم ترم، اونم‌ آروم تره

کمتر میاد میره

خیلی عجیب و شگفت انگیزه

.

شما به «جفت روحی» اعتقاد دارید؟!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۹
تاسیان ...

امشب یکم دیگه بیدار بمونم با همه دور و بریام دعوا میگیرم

کلافه م

خیلی کلافه ام...

و نمیدونم امشب جونی برای جلوی خودم رو گرفتن دارم یا نه

کاش خواب ببردم.

.

از صحبتهای یکطرفه همونقدر بدم میاد که از صحبتهای کوتاه

صحبت باید طولانی باشه

یجور که حسابش از دستت در بره

صحبت نباید یکطرفه باشه

آدم باس بدونه شنیده میشه

اون وقتا که قبلتر بود و جوون بودم و سرم پر از شور

صحبتای طولانی که مطمئن بودم شنیده میشن،زیاد داشتم

حالا نه که اون گوش نمیده یا یجوری رو میگردونه که فک کنی نمیشنوه

نه

اما من کم کم حرفامو نبردم براش از سر خجالت احمقانه

اونم حواله ام داد به صحبتهای کوتاه و یکطرفه :)

اما من تشنه یک صحبت طولانی دونفره ام...

.

گف هر وخ تو زندگی حس کردی راهو گم کردی

برو در خونه حسین

از همین دورها ...سلام

سلام از همین دووورها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۰۱:۵۸
تاسیان ...

میگه قدیما یه طبیب حاذقی بوده

که درمان درد خیلی هل پیشش بود

ولی همون خیلی ها نرفتن دردشون رو درمان کنن

و طبیب از بین شون رفت

حالا اونا موندن و ... درد بی درمون!

.

.

یادم نمیاد کتاب رو نمایشگاه کتاب چه سالی بود خریدم

اتفاقی دیده بودمش و بنظرم امده بود میتونه برام مفید باشه

اسمش "بهار بی بارن"ِ و در باب قهر وآشتی های حق تعالی!

چند سال طول کشید تا اون کتابو دیدم و خریدم

چند سال طول کشید تا خوندمش

میخونم و تمامِ مدتِ خوندن کتاب، زار زار گریه میکنم

گاهی مجبور میشم کتاب رو دقایقی کنار بذارم

زندگینامه نیست اما انگار دارم زندگینامه م رو میخونم

تمام گره ها و رنج ها و دور افتادن های این چند سال

که لحظه لحظه بیشتر شدن

که خوب بودن برام اگر میفهمیدم...اگر زودتر میفهمیدم 

ولی نفهمیدم و زیرشون له شدم

دور افتادم از اصل خودم

حالا با کسی مواجه هستم که نه میشناسمش نه تمایلی به شناختش دارم

 دردش بیشتر میشه وقتی دستهام رو نگاه میکنم که قلموی تووش به رنگ سیاه آغشته اس

رنگ تصویر توی آینه

این تصویر رو ... من کشیدم

.

أنت کهفی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۳۸
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۰
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۱۷
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۷:۱۴
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ آذر ۰۰ ، ۱۲:۱۲
تاسیان ...

به همه کسانی که 

شبشان طوری گذشت

که انگار زمین روی قلبشان سنگینی میکرد

صبح بخیر ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۷:۰۷
تاسیان ...

منو ببخش اگه عاشقتم.

.

.

یا رسول الله...یا کهف حصین...یا رسول الله

.

بنظرت زیادی سخت نیس این یکی امتحان؟!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۰ ، ۰۰:۳۶
تاسیان ...

« و کسی که تو را دیده باشد

 پاییزهای سختـی خواهد داشت!» 

.

هق...

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۲۲:۱۹
تاسیان ...

وَ اکْسِرْ عَنِّی سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِکَ ،

وَ أَنِلْنِی حُسْنَ النَّظَرِ فِیما شَکَوْتُ

فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِی یَا رَبِّ ذَرْعاً ،

وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَیَّ هَمّاً ،

وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى کَشْفِ مَا مُنِیتُ بِهِ ،

وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِیهِ ،

فَافْعَلْ بِی ذَلِکَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْکَ ،

یَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِیمِ ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۲:۴۸
تاسیان ...

میگه تو پزشکی دردی داریم به اسم درد فانتوم

که بهش درد خیالی ام میگن

اما خیالی نیست ... واقعا درد میکنه

بیمار واقعا درد میکشه،ولی از جایی که دیگه ...نیست

دستی درد میکنه...که قطع شده

مث آدمی که یادش هست... اما خودش...نیست

.

من تمام لحظه های بودنم ... درد میکند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۱۰:۳۷
تاسیان ...

کاش جون داشتم

دعای هفت صحیفه رو میخوندم

بعد تو غمامو میبردی ...علی بن الحسین!

.

دعام کن هنوز ها .‌...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۰۵
تاسیان ...

من کوتاه ترین و بلندترین جمله ی جهان را برای امشب می نویسم؛

 

غم دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۰ ، ۰۱:۰۲
تاسیان ...

دلشوره دارم

تو دلم رختشور خونه اس

شبها بعد از یک جنگ طولانی با خودم،

خسته و متلاشی به خواب میرم

به امید پیروزیِ فردا صبح

.

امشب هم جنگه هم دلشوره و اضطراب

.

.

سرزنش کردن خودت،انرژی زیادی میگیره

یه صدایی میگه تمومش کن ، و مگر نه یکبار تمومش کردی!؟

صداشو تحقیرآمیز پایین میاره که ....بگذریم...

.

.

چتربازها وقتی اولین بار اون بالا میخان بپرن و 

اولین سقوط آزادشون رو تجربه کنن ترس زیادی دارن

نمیدونم شاید کسایی حتی منصرف هم بشن

اما همه چیزی که اونارو تا اون بالا برده و همه چیزی که 

باعث میشه روی ترس بینهایت شون پا بذارن و بالاخره بپرن

میزان خواستن شونه

اینکه اونها وااااقعا میخوان بپرن

دست از سرزنش خودت بردار و بپذیر که تو 

اولویتش نبودی

بهونه ها،همیشه‌ در اولویت بودن نسبت به تو

اون آدم خوبیه

فقط بهتر میشد اگر باز بهونه نمیورد و میگفت یه دلتنگی ساده بوده

و تو! تو هم دست از حماقت بردار و...

دلتنگی نکن

فکر برگشتن نکن

فکر اینکه چرا یکبار هم ازت نخواست برگردی اگر صادق بود

فکر اینکه ....

فکرای دم‌خواب، خرن!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۰۰ ، ۰۱:۴۶
تاسیان ...

خزان به روزهای انتها رسید

بهار بود مجلسی شگفت بود

به مجلس آمدی و رنج ماند و رنج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۹
تاسیان ...

خِرَدْ، علاجِ دردپیشگان نبود...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۲۱:۰۸
تاسیان ...

چنین که از همه سو دام راه می‌بینم

به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست ..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۱۸:۳۸
تاسیان ...

اگر برای ابد

هوای دیدن تو

نیفتد از سر من چه کنم؟!

.

#از سری شبهای بدون صبح_

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۲:۲۹
تاسیان ...

نوشته بود

گاهی وقتا یکی وارد زندگیت میشه

که حاضری به خاطر یک بار بغل کردنش

کیلومترها راه رو طی کنی

.

یهو بغضم میگیره

نه، گریه ام میگیره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۲:۲۴
تاسیان ...

شبا خیلی سخته

سخت تره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۰۰ ، ۰۱:۳۲
تاسیان ...