دیالوگ سوم امشب
دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۴۲ ق.ظ
تو زندان آلکاتراز یه سیاه چال هست
هیچ کس اون جا بیشتر از ۲ روز زنده نمیمونه
سیاهی محضه
یه آدمی یک ماه توش بوده و زنده بیرون اومده
اون آدم از روز دوم به بعد شروع کرده به زندگی کردن تو یه روستا
عاشق شده کشاورزی کرده خوابیده بیدار شده،وقتی اومده بیرون
و تا همین حالا مدام به این فکر میکنه که
اون زندگی واقعی بوده یا این زندگی؟!؟
ما حتی نمیدونیم چیزی که داریم زندگی میکنیم واقعیه یا نه
نمیدونیم شب که خوابیم میریم تو دنیای واقعی یا صبح که بیدار میشیم
میدونی هیچ چیزی اونقدر واقعی نیست که ما فکر میکنیم
۰۰/۰۹/۱۵