از خوبیاش_۱
مثلا اینکه میتونی کنارش نقاب قوی بودنت رو کنار بزنی
انقدر نزدیک هست که بذاری ببینه چقدر آسیب پذیری
میتونی براش از خاطرات بدی بگی، که بعد یه دل سیر خندیدن بهشون
دیگه بد نباشن...
بودن همچین آدمی موهبته،اگر تجربه اش کرده باشید میدونید
که ینی چی، وقتی خوب نیست همه انرژیش رو جمع میکنه باهات حرف بزنه
نمیشه خوبیاشو یجا نوشت
از یعالمه خوبیای امشبش...همین دوخط کافیه
.
.
.
+
توی اون فیلمه، دختره حق نداشت پسره رو لمس کنه
قانون اعصاب خورد کنی بود
حس غریبه بودن یا همچین چیزی....
همینطوره وقتی میره تو لاک خودش از ناراحتی(حالا بهر دلیلی،من باعثشم یا نیستم)
و تو اجازه و حق نزدیک شدن از یه حدی رو نداری
اجازه نداری خط قرمزشو رد کنی بغلش کنی....
اونقد نزدیک نیستی هنوز، که سرشو بذاره رو شونت از درداش بهت بگه
از فکرای بیخودی که تو بارها ازشون حرف زدی براش و گفته بریزشون دور
و هربار گفتن جمله ی ساده ی اون،فکرای بیخودتو محو کنه
و ببینی تو،مثل اون چوب جادویی نداری که فکرای تو سرشو محو کنی
در بهترین حالت،حال بدش رو تشدید نمیکنی
مممم...
شاید اینام از سری فکرای بیخودمن....نمیدونم
ولی در هرحال...آرزو میکردم کمی آشناتر بودم براش...کمی نزدیکتر...
دیدن چشمای غمگینش...بیش از توانه....