این همه دیوانگی را ... با که گویم...با که گویم؟!*
دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۱:۳۵ ب.ظ
نشستم تو حیاط
حس خوبیه یخ بزنی بعد بری بخزی زیر پتو گرم شی
یهو یادم میاد فردا امتحان دارم
امتحانی که چیزی هم برای نوشتن رو کاغذ بلد نیستم
خاطراتی تو سرم دارم که مرورشون گناهه
فردا میرم پیش سید...دوست دارم برم
پسفردا و روز بعدش هم...
اصلا تا اخر ماه که میرم مشهد....دوست دارم هر روز سید رو ببینم
دیگه کم کم هر فکر و حرف و خواسته ام میشه گناه
به پناه میرم پیش سید ...
شایدم باید برم قم!؟
مسخره نیست؟!
هندزفری تو گوشمه و موزیک بی کلامی از پیانو در حال پخشه
بجاش ولی تو گوشم پلی میشه که...
خب دخترم...داریم مشرف میشیم حرم...
اگه حرفی...
یه حرفی دارم با عمه جانت...
به گوشش میرسونی؟!*
۰۰/۰۹/۰۸